مگر میشود
کسی را ندید و اینقدر دوست داشت
و اینقدر از نبودنش سوخت ..
آری؛ تو بودی
اصلا آرامشِ بودنمان مدیون بودنِ تو بود ..
اما، ما همان هایی هستیم که ندیده تو راعاشقیم
ندیده عزیز قلب ما شدی ..
آه از قلب آن هایی که تو را دیدند،
تو راشناخت اند 💔
#حاج_قاسم
@omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داغ تو برای رهبری سنگین است 💔
@omid_aramesh114
🌹 پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
❗️هرکس فریاد کمکخواهی کسی را بشنود و به کمکش نشتابد، مسلمان نیست.
📙کافی /ج۲ /ص۱۶۴
@omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️هر چیزی رو فوروارد نکن
👈 اینکه چیزهایی که میگی مجازیه یا از جای دیگه فوروارد میکنی، دلیل نمیشه که گناهی گردنت نباشه!
#احکام_به_زبان_ساده
@omid_aramesh114
..توهمانی ک دلم لک زده لبخندش را
آنکه ک هرگز نتوان یافت همانندش را...
@omid_aramesh114
https://fatehe-online.ir/240905
یادی کنیم از جانباز سرافراز؛ شهید سید حسین میرخدابخشی 🖤🥺
•° بخوانیم فاتحه و صلوات °•
🌟 زمان طلایی
🌸رهبر معظم انقلاب:
عزیزان من! شما از دوران کودکی و بچه بودن خارج شدید؛ امروز شما نوجوانید، در آغاز جوانی هستید، در حال شکوفایی هستید، استعداد شما امروز برای فراگیری و خودسازی خیلی زیاد است؛ از این فرصت استفاده کنید، خودسازی کنید؛ خودسازی جسمی، معنوی، روحی و فکری.
@omid_aramesh114
⚡️آمدم آمریکاییها را بندازم بیرون
(حاج قاسم سلیمانی به روایت خاطرات)
🔸پس از سقوط صدام نیروهای آمریکایی ریخته بودند توی نجف. زمزمههایی شنیده بودیم که میخواهند بیایند به سمت حرم که معلوم نبود چه بر سر مرقد امیرالمومنین علیه السلام میآورند. خیلی از مجاهدان عراقی که در ایران بودند، برای دفاع آمده بودند، مردم عادی هم بودند، اما نیاز به یک فرمانده احساس میشد. همان روزها سر و کلّه حاجی پیدا شد. مقرمان نزدیک حرم امام علی علیهالسلام. باورم نمیشد. گفت: «اومدم آمریکاییها را از نجف بندازم بیرون».خیلی از فرماندهان عراقی را شناسایی کرد و راه گذاشت جلوی پایشان. با مدیریتش گروههای مقاومت عراقی را هم آورد پای کار. همه دست به دست هم دادند، شّر نیروهای آمریکایی برای همیشه از سر نجف کم شد.
(راوی: حجتالسلام سید حمید حسینی)
@omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ تنها راه ساخته شدن مملکت فقط یک چیز است
🔊 استاد رائفی پور
@omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❔ انتظار واقعی فرج امام زمان علیه السلام چگونه است؟
@omid_aramesh114
🌹رهبر انقلاب:
شهادت، پاداش تلاش بی وقفه او در همه این سالیان بود.
@omid_aramesh114
4_6003486611830997745.mp3
4.1M
🔊 سخنان فوق العاده زیبا، جالب و تاثیرگذارِ استاد پناهیان
✅ با شنیدن این صوت متوجه حکمت خیلی ازمشکلات زندگی میشیم که هیچ وقت علتِشو نمیفهمیدیم
👈 پیشنهادمیکنم حتماگوش بدید
@omid_aramesh114
❇️ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله:
برادرم عیسی(ع)، از شهری گذر کرد و دید که مردمش رنگ چهره هایشان زرد و چشم هایشان کبود است. آنان از بیماری هایی که داشتند، نزد وی اظهار ناراحتی کردند.
گفت: درمانتان همراهتان است. شما هنگامی که گوشت میخورید، آن را نشسته میپزید، در حالی که هیچ چیزی بدون نوعی جنابت، از دنیا نمیآورد.
از آن پس، گوشت های مصرفی خود را شستند و در نتیجه بیماری هایشان از میان رفت.
📚 منابع : بحارالانوار، ج۱۴، ص۳۲۱
قصص الأنبیاء، ص۲۷۴، ح۳۳۰
علل الشرایع، ص۵۷۵، ح۱
دانشنامه احادیث پزشکی، ج۲، ص۱۲۰
@omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ راهکارهایی ایده آل برای بهبود و تقویت عملکرد ریه خصوصا در بیماران کرونایی و بیماری های تنفسی
@omid_aramesh114
قهرمانِ پرافتخار.pdf
6.72M
📔 کتابچه | مجموعه بیانات رهبر انقلاب درباره شهید حاج قاسم سلیمانی
@omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای*
✨ قسمت👈صد و نوزدهم ✨
علی بلند شد و سلام کرد،بعد دوباره نشست و خودشو با پسرش،امیررضا که پنج ماهش بود،سرگرم کرد...
محمد هم همونجوری نشسته خیلی سرد سلام کرد.
من از رفتار علی و محمد ناراحت شدم...
وحید یه کم نگاهشون کرد،بعد بالبخند به من نگاه کرد.رفت پیش علی و بامهربانی امیررضا رو بغل کرد و باهاش صحبت میکرد...
بعد امیررضا رو به مامان داد و دوباره جلوی علی ایستاد.بامهربانی بلندش کرد و بغلش کرد.آروم چیزی تو گوش علی گفت که علی هم وحید رو بغل کرد...
مدتی گذشت.وحید از علی جدا شد و جلوی محمد ایستاد.محمد به وحید نگاه هم نمیکرد.
وحید با شوخی بهش گفت:
_قبلنا پسر خوبی بودی.
بالبخند گفتم:
_از وقتی چاق شده اخلاقش هم بد شده.
همه خندیدن...
وحید،محمد هم بلند کرد و بغلش کرد.با محمد هم آروم حرف میزد.خیلی صحبت کرد.بالاخره محمد هم لبخند غمگینی زد و بغلش کرد...
وحید واقعا مرد خیلی خوبیه....
هرکس دیگه ای بود و اونجوری سرد باهاش رفتار میکردن،جور دیگه ای برخورد میکرد.
اون شب هم به شوخی گذشت.
دوباره همه زیاد میومدن خونه بابا. دورهمی های هفتگی ما برقرار شد و با شوخی های من و وحید و محمد فضای شادی تو مهمانی هامون بود...
بالاخره بعد شش ماه خنده های وحید واقعی شده بود.منم از خوشحالی وحید، خوشحال بودم.
چهار ماه گذشت...
ما هنوز خونه بابا زندگی میکردیم.یه شب وقتی وحید از سرکار اومد مثل همیشه من و فاطمه سادات رفتیم استقبالش.وقتی دیدمش فهمیدم میخواد بره مأموریت.اینجور مواقع نگاهش معلوم بود.
بعد از شام با فاطمه سادات بازی میکرد. منم آشپزخونه رو مرتب میکردم.یک ماه دیگه فاطمه سادات دو سالش میشد.
وحید اومد تو آشپزخونه،روی صندلی نشست. نگاهش کردم.لبخند زد.اینجور مواقع بعدش میخواست بگه مأموریت طولانی میخواد بره.
نشستم رو به روش.بالبخند طوری نگاهش کردم که یعنی منتظرم،زودتر بگو.
بالبخند گفت:
_میدونی دیگه،چی بگم.
گفتم:
_خب..
-شش ماهه ست..ممکنه بیشتر هم بشه.
دلم گرفت.شش ماه؟!! به گلدون روی میز نگاه کرد و گفت:
_اصلا نمیتونم باهات تماس بگیرم.
تعجب کردم.مأموریت هایی داشت که مثلا ده روز یکبار یا دو هفته یکبار تماس میگرفت ولی اینکه اصلا تماس نگیره، اونم شش ماه.داشتم با خودم فکر میکردم، نگاهش کردم....
احساس کردم وحید یه جوری شده،مثل همیشه نیست.وقتی دید ساکتم به من نگاه کرد.وقتی چشمم به چشمش افتاد اشکهام جاری شد. چشمهای وحید هم پر اشک شد.سریع بلند شد،رفت تو اتاق.منم به رفتنش نگاه میکردم. سرمو گذاشتم روی میز و گریه میکردم...
خدایا یعنی وقتش شده؟..
وقت رفتن وحید؟..
وقت دوباره تنها شدن من؟....
خدایا #تو که هستی.پس #تنهایی معنی نداره.
*هر چی تو بخوای* کمکم کن.
اشکهامو پاک کردم...
رفتم تو اتاق.وحید روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد.گفتم:
_کجایی؟
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_تاحالا سابقه نداشت برای مأموریت من گریه کنی!
گفتم:
_من چی؟..کی نوبت من میشه؟
-تا حالا سابقه نداشت مانعم بشی!
-تا حالا سابقه نداشت بری مأموریت و بخوای که دیگه برنگردی.
با تعجب نگاهم کرد...بالبخند نگاهش کردم.گفتم:
_الان هم مانعت نمیشم.همیشه دعا میکنم عاقبت به خیر بشی.شهادت آرزوی منم هست.برای منم دعا کن.
رفتم تو هال...
روی مبل نشستم و فکر میکردم.به همه چیز فکر میکردم و به هیچ چیز فکر نمیکردم.
-کجایی؟
سرمو برگردوندم،دیدم کنارم نشسته.مثل همیشه بخاطر احترام خواستم بلند بشم،دستشو گذاشت روی پام و گفت:
_نمیخوام بهم احترام بذاری.تو این سه سال هزار بار بهت گفتم.
با شوخی گفت:
_زن حرف گوش کنی نیستی ها
بالبخند گفتم:
_ولی زن باهوشی هستم.
-باهوش بودن همیشه هم خوب نیست. بیشتر اذیت میشی.
چشمهاش پر اشک شد.گفت:
_زهرا..من خیلی دوست دارم...ولی باید برم. -کی مجبورت میکنه؟
-همونی که عشق تو رو بهم داده.
خیالم راحت شد که عشق من مانع انجام وظیفه ش نمیشه...احساس کردم خیلی بیشتر از قبل دوستش دارم.
میخواستم بهش بگم خیلی دوسش دارم ولی ترسیدم که...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
@omid_aramesh114
پشت هر اکانت مجازی ...
یک قلب واقعی در حال تپیدن است ...
مواظب رفتار و حرف هامون باشیم ...
@omid_aramesh114
❣️انسان معنوی یعنی:
آگاه بودن به احوال خود،
آگاه بودن به آنچه در پیرامون تو میگذرد،
آگاه بودن به آنچه برایت اتفاق می افتد و آگاه بودن به حضور خداوند در تو.🍃🍃🍃🍃
@omid_aramesh114