🔹گوهر روایت انسان
حدود هفت هشت ماه پیش بود در میان اینستاگرام گردیهای وقت و بیوقتم با مدرسه مبنا آشنا شدم.
مدرسه مبنا بر چه مبنایی بود نمیدانم ولی دست غیبی پای من را به صفحه مدرسه باز کرد.
مدرسه زیاد دیده بودم ولی مدرسه اینستاگرامی ابدا!
گشتی بین پستهای مدرسه زدم هرچه گشتم ناظم یا مدیری چوب به دست پیدا نکردم که همان جلوی در راه بچهها را ببندد و سالهای شب اول قبری از آنها بپرسد!
چیزی که زیاد میان پستها دیدم کلمه روایت انسان بود و نویسندگی. تازه آنجا دستگیرم شد که مبنا مدرسه نویسندگی است. تکلیفم با نویسندگی روشن شد ولی با روایت انسان نه!
بعد از کلی کند و کاش میان پستها و استوریها فهمیدم روایت انسان دورهای ست که قرار است از زمان حضرت آدم تا نمیدانم کجا را روایت کند!
منم که ته دلم نیمچه ذوقی برای تاریخ داشتم پرسان پرسان رسیدم به لینک ثبت نام!
صابون همه چیز را به تنم زده بودم گفتم نهایتاً چهل پنجاه تومان از جیب مبارک میزنم عوضش همسایه دیوار به دیوار حضرت ابوالبَشر میشوم! چهل پنجاه تومانی که برای مایی که در اصفهان هستیم نهایتا تا میدان نقش جهان راکفایت میکند! بیخ گوش شاه اسماعیل!
لینک مذکور را لمس کردم! عددی که برای واریز بودرادیدم خشکم زد! دویست و پنجاه هزار تومان! با این مبلغ حداقل باید تا دوره دوم زمین شناسی میبردنمان!
دویست و پنجاه تومان میشد ده پانزده بسته چیپس و دیدن کامل سری برنامه جوکر با آن مهمانهای یخ زدهاش!
نمیدانم چطور شد که یاد عهد و پیمان دیرینه خودم با خودم افتادم:
«پس انداز خرده خرجهای اضافهام برای خرید لامبورگینی مورد علاقهام!»
برخلاف قانون طبیعت آن لحظه چه اتفاقی افتاد که نیمچه ذوق تاریخیام بر خریدن لامبورگینی غالب شد و ثبت نام کردم را نمی دانم!
جلسه ابتدایی که جناب برادر نخعی بسم الله را گفت با جن و پری شروع کرد ؛و انگشت حسرت من در دهان که مرد حسابی این چه کاری بود که کردی لامبورگینی را دادی جن و پری گرفتی ؟!
به خودم دلداری دادم عوضش شوخیهای برادر نخعی وسط جلسات خیلی بهتر از پشتک و بالا انداختنهای بیژن بنفشه خواه وسط برنامه جوکر است!
جلسات از پی هم می گذشت جلسه دوم سوم و...
دیدم نه انگار افتادم وسط جلسه تاریخ و تفسیر قرآن و اخلاق و فلسفه یکجا!
ذوق کرده بودم
با عزازیل میرفتم تا آسمان هفتم،می آمدم کنار دست خدا گل آدم را ورز میدادم،می رفتم وسط دعوای خدا و ابلیس میانجیگری میکردم که البته فایده نداشت، تعارفی که حضرت آدم زد را پذیرفتم و از آن سیب بهشتی تناول کردم و در آخر هم افتادم وسط بیابان لم یزرع مکه!
و انگار این تازه اول ماجرا بود....
خوشحال بودم
شاید روایت انسان من را از خریدن لامبورگینی مورد علاقهام عقب انداخت ولی عوضش صوتها را میانداختم روی ضبط لاکچری بلوتوث دار تیبای نقره ایم و درکوچه پس کوچه های تاریخ ویراژ می دادم!
و الان بعد از هفت هشت ماه رسیدم سر کوچه موسی کلیم الله...!
قرار است بریم دعوا آن هم با جناب فرعون!
راوی حق باشید
🔹نوشته: آقای علی اسماعیلی
#روایت_شما
🆔 @Revayate_ensan_home
روایت یک سنگ!
🔸️طالوت فرمانده سپاهیان حق، یارانش را به میدان نبرد فراخواند.
نوجوانی در مسیر پیوستن به لشکریان خدا صدایی شنید: داوود! داوود!مرا با خودت ببر.
🔸️نوجوان متحیرانه به اطراف نگاه کرد. این صدا از کجاست؟ تو کیستی؟
مجددا صدا تکرار شد: داوود! این منم، به زیر پایت نگاه کن.
و داوود متعجب به تکه سنگی که زیر قدم هایش، بر دل زمین نشسته بود خیره شد.
داوود! خداوند مقدر کرده که من نابود کننده جالوت باشم، مرا با خودت ببر و به سمت دشمن پرتاب کن، به اذن الهی طاغوت را ریشه کن خواهم کرد.
نوجوانِ با ایمانِ لشکر طالوت به ندای سنگ لبیک گفت و او را با خود همراه کرد.
🔸️جالوت به میدان آمد و هماورد طلبید، نوجوان سپاه حق داوطلب شد. داوود به نیروی ایمان مجهز بود و دلش آرام از توکل و اعتماد به وعده خدا، دست برد در کیسه اش و سنگ برگزیده را برداشت و بر قلاب نهاد. دستانش توانی مضاعف گرفتند و گویا نیرویی فوق توان بشری بازوانش را به چرخش می انداخت.
چرخاند و چرخاند و سنگ در چشم بر هم زدنی از قلاب گریخت و بین دو ابروی جالوت جا خوش کرد!
آسمان پیش چشمان فرمانده مغرور لشکر دشمن تیره و تار شد و جالوت در چشم بر هم زدنی نقش برزمین شد.
🔻عاقبت بخیری یعنی هرکس به کمال وجودی خودش برسد،خواه سنگی باشد که رسالتش نابودی جالوت است،خواه موشکی از نوع سجیل یا فتاح یا سایر ماموران الهی! برای نابودی اسرائیل.
این خداست که سلاحِ رزمندگانِ جبهه ی حق را اثر میبخشد...
خواه سنگ باشد، خواه موشک.
و ما رمیت اذ رمیت،ولکن الله رمی
🖋️فاطمه جعفری
#روایت_شما
#خط_خیبر
#روایت_انسان
🆔️ @Revayate_ensan_home