eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شاهکار حاج مهدی رسولی 🌺 دلم پرواز میخواد 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰خلاصه ی کتاب پا برهنه در وادی مقدس ( زندگی و خاطرات شهید سید حمید میرافضلی ) 💠قسمت پنجم ( اعزام ) 🔷 روزهاي اول جنگ بود. آن روزها بسياري از دوستانش توصيه مي كردند كه مدرسه برود و تدريس كند. سيد حميد روزها غرق در تفكر خودش بود. تنها پناه او دوستانش بودند. اما سيد در کنار آن ها هم احساس غريبي مي کرد. ديگر تاب خنده ها و شوخي هاي آن ها را هم نداشت. حس مي کرد در ميان جمع غريبه ها نشسته. خلأ دروني سيد، هر روز بيشتر مي شد. بايد کاري مي کرد. احساس مي كرد بايد شجاعت از نوع ديگر را تجربه کند؛ اما چگونه؟ دوست داشت به جبهه برود. اما فكر مي كرد با ذهنيتي که از او دارند شايد او را نپذيرند!؟ در همين دوران اولين پيشنهاد، هرچند به شوخي، به او شد. حاج آقا آذين يکي ازکاميون دارهاي رفسنجان بود که کاروان کمک هاي مردمي به جبهه را بار زده بود. حالا چند روزي از شروع جنگ مي گذشت. او سيد حميد را دور ميدان شهر مي بيند. به شوخي به او مي گويد: تو نمي خواي آدم بشي؟ سيد مي گويد: چه جوري؟ ايشان هم مي گويد: چه جوريش با من، فردا صبح زود، قبل از ساعت هشت از جلوي هلال احمر حرکت مي کنيم براي جبهه، بيا اونجا. سيد حميد خيلي خوشحال شد. براي اينكه از قافله عقب نماند، شب رفت و پشت در هلال احمر توي سرما خوابيد! آقاي آذين بعدها مي گفت: آقا سيد حميد اولين بار با من به جبهه رفت. من فكر نمي كردم بيايد. براي همين ساعت حرکت را به او عقب تر گفتم؛ مثلاً، ساعت هفت را هشت گفتم. ولي ديدم ساعت چهار صبح آمده پشت در هلال احمر منتظر من نشسته! ما از آنجا با ماشين باري كه داشتيم وسايل را به جبهه برديم. با اينکه سابقه ي ذهني خوبي از سيد حميد نداشتم و مي ترسيدم که در جبهه آبروريزي کند اما با هم عازم جبهه شديم ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی به سبک شهدا ( خاطرات ) شهید عباس بابایی همیشه‌ لباس‌ کهنه‌ می پوشید . سر آخر اسمش‌ پای لیست دانش‌ آموزان‌ کم‌ بضاعت رفت . مدیر مدرسه‌ دایی اش‌ بود . همان‌ روز عصبانی به‌ خانه‌ خواهرش رفت . مادر عباس ، برادرش‌ را پای‌ کمد برد و‌ ردیف لباس‌ها و کفش‌ های‌ نو را نشانش‌ داد .! گفت عباس‌ می گوید دلش‌ را ندارد پیش‌ دوستان‌ نیازمندش‌ اینها را بپوشد شرط شهید شدن ، شهید بودن است 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
روایتی از حاج احمد متوسلیان از زبان شهید دستواره تازه حقوق گرفته بودیم. با حاج احمد توی راه بودیم که یه زن با بچه توی بغلش کنار پیاده‌رو نشسته بود و گریه می‌کرد. حاج‌احمد رفت جلو و گفت: «چه مشکلی پیش اومده؟» اون خانوم در جواب گفت «شـوهرم، گذاشته و رفته تفـنگ‌چی کومله شده و برای همین غذایی برای خوردن نداریم. ‎‎‌‌‎‎ 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
‌ دست‌مان را گرفتند! وقتی نه الفبا بلد بودیم... نه از قافِ خبر داشتیم! راهی شدیم... و با نگاه کردن مستمعین... آموختیم بگوییم: حسین! از آن روز... کار و بارمان... فکر و ذکرمان... و نان و نام‌مان... عجین شده با حسین! این عشق را... باید نسل به نسل... به فرزندان‌مان کنیم!
♦️یکی میشه شهید الداغی که برای دفاع از دختران بی پناه جونش رو هم داد . . 🔹یکی هم میشه این بی غیرت که به یه خانم بی دفاع هم رحم نمیکنه مرد داریم تا مرد...
گردنت را میشکست آنجا اگر عباس بود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا