🔰خلاصه ی کتاب پا برهنه در وادی مقدس
( زندگی و خاطرات شهید سید حمید میرافضلی )
💠قسمت ششم ( جبهه طراح )
🔷اواسط شهريور سال ۱۳۶۰ و در جنوب رودخانه ي کرخه بوديم. ما در منطقه اي به نام «طراح» مستقر شديم. فرمانده ما در اين محور سيد حميد ميرافضلي بود. جاده ي طراح از ابتداي شهر سوسنگرد آغاز مي شد و به سوي منطقه ي طراح امتداد داشت. آن روزها ما امكانات زيادي نداشتيم، تفنگ و فشنگ و نارنجک خيلي كم بود. يك روز ديدم كه عراقي ها دارند مي آمدند جلو! آمدم به سيد گفتم: دشمن حمله کرده، سلاحي نداريم ... گفت: مسئله اي نيست، بعد مشغول كار خودش شد! انگارنه انگار که دشمن در حال پيشروي است. با خودم گفتم: خدايا چه کنيم؟ اين فرمانده چقدر خونسرد است!؟ هي دلهره، هي اضطراب روي اضطراب. باز آمدم و گفتم: سيد، دارند مي رسند، چي كار كنيم؟ گفت: خُب برسند! من همين طور نگاهش مي كردم. نمي دانستم چه كنم؟ عراقي ها نزديک نزديک شدند. با خودم گفتم: اين ديگر چه جور فرمانده اي است؟! ديگر دل تو دلمان نبود که چه اتفاقي خواهد افتاد. البته ما تجربه ي مقابله با اين گونه تحركات دشمن را نداشتيم. يک دفعه ديدم كه سيد رفت تيربارش را برداشت و با چند تا از ياران قديمي خودش حمله کردند به سمت عراقي ها!
باور نمي کنيد چه اتفاقي افتاد! با يك حمله ي برق آساي سيد و دوستانش عراقي ها كه نزديك شده بودند فرار كردند. چقدر سلاح و مهمات هم براي ما جا گذاشتند! عده اي هم از نيروهاي دشمن کشته و مجروح شدند. همان جا بود که همه چيز به دست آورديم؛ هم اسلحه، هم فشنگ، هم ماشين و ...
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔰خلاصه ی کتاب پا برهنه در وادی مقدس
( زندگی و خاطرات شهید سید حمید میرافضلی )
💠قسمت هفتم ( لشکر ۴۱ ثارالله )
🔷سال هاي اول جنگ بود. آن زمان لشکر ۴۱ ثارالله هنوز شکل امروز خود را نيافته بود. ابتدا در قالب گردان و سپس به شکل تيپ ثارالله فعاليت مي کرد. سيد حميد که از آغاز جنگ، با برادران خوزستاني انس و الفتي محکم و پابرجا به هم زده بود، بيشتر با نيروهاي اطلاعات و عمليات سپاه حميديه همکاري مي کرد و در عمليات ام الحسنين علیها السلام ، فرماندهي يکي از سه محور عملياتي را به عهده داشت. او نيروهاي عمل کننده را که حدود دو گردان عملياتي مي شدند هدايت مي کرد. پس از چندي بچه هاي فداکار سپاه حميديه به لحاظ ابراز رشادت و قابليت هاي نظامي، در قالب تيپ ۳۷ نور سازماندهي شدند. فرماندهي آن ها به عهده ي سردار علي هاشمي از فرماندهان قابل و پرتوان اما گمنام جبهه هاي جنوب بود. در اين تيپ نيز سيد حميد در بخش اطلاعات و شناسايي فعاليت داشت. اما از همان زمان، به هر شکل با دوستان و ياران خود در لشکر ثارالله در ارتباط بود. قبل از شروع عمليات ها در واحد شناسايي پيش بچه هاي خوزستاني بود، اما هنگام شروع عمليات، هر جا که بود خودش را به نيروهاي لشكر ثارالله مي رساند و مانند يک بسيجي رزمنده ي در عمليات شرکت مي کرد.
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
2.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حسین یکی، خدا یکی
کعبه شد یکی، کربلا یکی...
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
یک تشکر کوچک از زنان و دخترانی که #حجاب فاطمی را زنده نگه داشته اند...😍
خدا خیرتون بده با این جهاد بزرگتون...🙏
#حجاب
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
#کلام_شهید...🌷اگرآمریکاوهمفکرانشبهمابگویند،
سازشکنیدتاگندمبهشمابدهیم،
مایکنانراسیوششمیلیوننفریخواهیمخورد
ولیزیرباراینذلّتنخواهیمرفت...!'
شھیدمحمّدعلی رجایی
📍 بخشی از زندگینامه شهید
همسر مصطفی نقل می کند : روزی قصد داشتم به منزل پدر مصطفی بروم ، یکباره دلم هوای زیارت مزار مصطفی را کرد، آن ساعت را هیچو قت به گلزار شهدا نرفته بودم ، چند دقیقه بعد از رسیدن ما خانمی که از ظاهر و لهجه اش می شد فهمید اهل مازندران نیست از راه رسید ، تا تصویر مصطفی را روی قبر دید با صدای بلند و گریه می گفت :" آقا سرهنگ تو اینجایی ؟! آقا سرهنگ چرا اینجا آمده ای ؟چرا رفتی ؟ چرا شهید شدی ؟ ما بدون تو چکار کنیم ؟"
حسابی گریه کرد ، بعد از آن متوجه حضور ما شد و فهمید من همسر مصطفی هستم ، از لهجه اش فهمیدم اهل زاهدان است ،پرسیدم : شما از کجا آمدید ؟
جواب داد: "من اهل شیر آباد (منطقه بسیار محروم اطراف زاهدان )هستم. 2 سال هست که آقای سرهنگ (منظورش مصطفی بود ) خرج مارا می داد ، برایمان گوشت و مرغ و برنج می خرید ، برای بچه هایمان عروسک و ماشین اسباب بازی می آورد. حتی پول توی جیبی به بچه ها می داد. با بچه ها فوتبال بازی می کرد ، گاهی هم از عمد گل می خورد تا آنها را خوشحال کند و به این بهانه لبخندی به لبهایشان بنشیند"
زن شیرآبادی برای دیدن خواهرش که ساکن نکا بود به مازندران آمده بود که متوجه شهادت آقای سرهنگ خودشان می شود. من تازه متوجه حکمت رفتن آن ساعتم به مزار مصطفی شدم.
#شهیدمصطفینوروزی
#ساری
#امامزادهمجدالدین