📍 بخشی از زندگینامه شهید
همسر مصطفی نقل می کند : روزی قصد داشتم به منزل پدر مصطفی بروم ، یکباره دلم هوای زیارت مزار مصطفی را کرد، آن ساعت را هیچو قت به گلزار شهدا نرفته بودم ، چند دقیقه بعد از رسیدن ما خانمی که از ظاهر و لهجه اش می شد فهمید اهل مازندران نیست از راه رسید ، تا تصویر مصطفی را روی قبر دید با صدای بلند و گریه می گفت :" آقا سرهنگ تو اینجایی ؟! آقا سرهنگ چرا اینجا آمده ای ؟چرا رفتی ؟ چرا شهید شدی ؟ ما بدون تو چکار کنیم ؟"
حسابی گریه کرد ، بعد از آن متوجه حضور ما شد و فهمید من همسر مصطفی هستم ، از لهجه اش فهمیدم اهل زاهدان است ،پرسیدم : شما از کجا آمدید ؟
جواب داد: "من اهل شیر آباد (منطقه بسیار محروم اطراف زاهدان )هستم. 2 سال هست که آقای سرهنگ (منظورش مصطفی بود ) خرج مارا می داد ، برایمان گوشت و مرغ و برنج می خرید ، برای بچه هایمان عروسک و ماشین اسباب بازی می آورد. حتی پول توی جیبی به بچه ها می داد. با بچه ها فوتبال بازی می کرد ، گاهی هم از عمد گل می خورد تا آنها را خوشحال کند و به این بهانه لبخندی به لبهایشان بنشیند"
زن شیرآبادی برای دیدن خواهرش که ساکن نکا بود به مازندران آمده بود که متوجه شهادت آقای سرهنگ خودشان می شود. من تازه متوجه حکمت رفتن آن ساعتم به مزار مصطفی شدم.
#شهیدمصطفینوروزی
#ساری
#امامزادهمجدالدین