eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فقط حسین آی دنیا... 🔸میلاد امام حسین(ع) و روز پاسدار مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ازدواج با واسطه شهید محمد سلیمی کیا به مناسبت سالروز شهادت سردار شهید حسین آتش افروز... 🔹دختر عينكی كه روز عاشورا همراه با دسته عزادارها به گلزار شهدا رفته بود از ميان آن همه قبر دنبال قبر شهيد محمد سليمی كيا می گشت. 🔸او خواسته ای داشت كه به نظرش می رسيد برای اجابتش شهيد سليمی كيا بهترين شفيع است. 🔹بالای قبر او ايستاد و گفت ای شهيد عزيز من نمی توانم به جبهه برم و دينم را به امام و انقلاب ادا كنم حالا هم كه برايم خواستگار آمده و من نمی خواهم با او ازدواج كنم من می خواهم با كسی ازدواج كنم كه مثل خودت رزمنده و مخلص باشه.... 🔸نسرين كه خودش در سپاه كار می كرد و از خصوصيات اخلاقی رزمنده ها با خبر بود آن روز با شهيد سليمی كيا خيلی درد و دل كرد. 🔹وقتی به خود آمد دسته های عزاداری رفته بودند و او تنها به خانه برگشت. 🔸ماه صفر تمام شده بود كه فرمانده سپاه نسرين را خوست و به او گفت كه يكی از پاسدارها از او خواستگاری كرده است و ادامه داد حسين آتش افروز كه خواستگار شماست يكی از بهترين بچه های سپاهه ايشون يكی از دوستان صميمی و قديمی شهيد سليمی كيا هم هست... 🔹اسم شهيد سليمی كيا كه آمد نسرين دلش لرزيد و به ياد دعاهايی افتاد كه روز عاشورا سر قبر آن شهيد كرده بود. 🔸سليمی كيا كار خودش را كرده بود. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
💠شهید سیدحسن فتاحی متولد: ۱۳۴۴/۱۲/۲۹ از بهشهر این شهید عزیز طلبه قم بودند که چندین‌بار به جبهه اعزام شدند و حتی مجروحیت نیز داشتند.که در تاریخ ۱۳۶۴/۱۱/۲۲ در عملیات والفجر۸ در فاو به شهادت می‌رسند و به جای رزمنده‌ای به‌نام که فکر می‌کردند به شهادت رسیده تشیع و دفن می‌شودند. 💠دقیقا در مراسم هفتم شهید آقای علی‌اکبر نظری با مجروحیت به خانه برمی‌گردند.با عکسی که از شهید گرفته‌بودند و با پیگیری‌های خانواده شهید متوجه می‌شوند این شهید سیدحسن فتاحی از بهشهر هست. با کسب فتوای حضرت‌امام برای انتقال پیکر شهید که متوجه می‌شوند امام اجازه ندادند مگر با مسئولیت پدرومادر شهید که با این وجود این کار انجام نشد. 💠نکته قابل توجه اینجاست که مردم سرخنکلاته به خصوص خانواده آقای نظری هرساله برای این شهید عزیز مراسم برگزار می‌کنند نذری می‌دهند و حاجت‌هایشان را از این شهید می‌گیرند. 💠روی سنگ مزار شهید نوشته (شهید مهمان از بهشهر) ما هم امسال به دعوت شهید بعد از مراسم راهپیمایی ۲۲ بهمن در مراسم سالگرد این شهید عزیز با حضور خانواده شهید و مردم مهمان‌نواز سرخنکلاته در گلزار شهدای این شهر شرکت کردیم. ✍روحش‌شاد و یادش گرامی باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!» چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.» پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید. پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.» آهسته گفتم: «دستت درد نکند.» دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!» بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد. 💟ادامه دارد...✒️ نویسنده:
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ گفت: «دخترم را بده ببینم.» گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.» گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.» هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.» همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه. بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!» گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.» گفتم: «پس کارت چی؟!» گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.» اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. 💟ادامه دارد... نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
38.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مگه این منبر چی داره که اینقدر دلنشینه؟!
بعضی صحبت ها روح و جان آدم رو صیقل میده، مست میکنه، سر شوق میاره و ....