شب عاشورا #امام_حسین
به یارانش فرمود:
هر کس از شما حق الناسی به گردن دارد
برود.
او به جهانیان فهماند که حتی کشته
شدن در کربلا هم از بین برنده "حق الناس"
نیست!
در عجبم از کسانی که هزاران گناه
میکنند و معتقدند یک قطره اشک بر
حسین ضامن بهشت آنهاست.💔
#حقالناس
#تلـــــنگࢪانھ🪴❗️
میگفت:
میدونۍڪِۍ
ازچشمِخدامیوفتۍ؟!
زمانۍڪهآقاامامزمان
سرشوبندازهپایینو
ازگناهڪردنتوخجالتبڪشہ
ولۍتـوانگارنـہانگار..!
رفیق...
نزارڪارتبـہاونجاهابرسـہ!!
-شهیدمحمدحسینمحمدخانے
شهید علیرضا کوهستانی و حاج علیرضا دادپور
در فاو گربه زیاد بود. یک روز یکی
از این گربه ها به پایین خاکریز آمده
بود. ما به خاطر این که گربه ترکش
نخورد و بلایی سرش نیاید، می گفتیم:
«پیشته . پیشته.»
در همین لحظه، شهیدعلیرضا کوهستانی
هم آمد. تا دید دارم گربه را پیشت
می کنم، و گربه هم به حرف من
توجهی نمی کند، گفت:
« رضا جان! مثل این که فراموش
کردی توی عراق هستیم
و این گربه هم عراقی هست.
ببین تکان نمی خورد. حرف ات
را نمی فهمد. تو باید عربی باهاش
حرف بزنی. باید بگویی:
« الپیشت – الپیشت!»
🎈یاد شهید مدافع حرم#حسینمشتاقی افتادم
توسوریه وقتی میخواستن به مرغوخروسها غذا بدن هرچی جوکجوک میکردن نمیومدن
#حسین گفت: اینها مرغوخروسهای عرب هستن باید عربی باهاشون صحبت کنین
وقتی گفت: الجوک الجوک همه جمع شدن
💔یادش بخیر شهدا
💔حسین مشتاقی
🎈تا یادم نرفته بگم ، دوم اردیبهشت تولد #حسینمشتاقی هست
حسین آقایی که سهتا برادر بودن و خواهر نداشتن و همیشه آرزو داشت ایکاش یه خواهر داشت
ولی الان....هزاران خواهر داره که راهش رو ادامه میدن و حسین در حقشون برادری میکنه
🎈پیشاپیش تولدت مبارک پدر دوقلوها(امیرمهدی و نازنینزهرا) ، حسینآقای مشتاقی🎉🎊
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
گاهی شبها ساعت سه و چهار بامداد به مزار شهدای گمنام و شهدای مدافع حرم سر می زد.
بعضی اوقات دست خواهرزاده های کوچکش را می گرفت و به زیارت شهدا می برد و به آنها می گفت این شهدا گردن ما خیلی حق دارند. به خاطر ما رفته اند و شهید شده اند.
برای بچه ها توضیح می داد که باید به شهدا احترام بگذاریم.
زندگی اش وقف احترام به شهدا بود.
#شهید_سید_روح_الله_عجمیان🌱
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
ماشین سازمان در اختیارش بود!🕶
من هم سوار میشدم و با هم میآمدیم طرف تهران.🚘
عقب نشسته بود و با لپتاپش کار میکرد.
رادیو را روشن کردم.📻
از پشت زد به شانهام.
«آقا، این رادیو مال شما نیست. این ماشین دولته، صداش هم مال دولته، تو که موبایل داری، هدفون بذار توی گوشت، گوش کن.»
از این تذکرها که میداد، به شوخی بهش میگفتم: «مصطفی با این کارها شهید نمیشوی!😁»
میگفت: «اتفاقاً اگر مراقب این چیزها باشی، یک چیزی میشوی.»🌱
#شهید_مصطفی_احمدی_روشــن🌷
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وشصت_ونهم
صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می کرد، مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد. صمد گفت: «چرا اینجا نشسته اید؟!»
گفتم: «مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.»
با خنده گفت: «مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛ اتفاقاً اینجا خطرناک ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امن تر است.»
دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد.
برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم. او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: «قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم. چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم.»
گفتم: «مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.»
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وهفتاد
گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.»
چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این شهر به آن شهر.»
به خنده گفتم: «با این همه بچه.»
گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.»
گفتم: «پس بچه ها را چه کار کنیم.»
گفت: «تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه. یا می گذاریمشان پیش شینا.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالا ها من و تو دونفری جایی نمی توانیم برویم. مثل اینکه یکی دیگر در راه است.»
استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: «چی می گویی؟!»
بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: «کِی؟!»
گفتم: «سه ماهه ام.»
گفت: «مطمئنی؟!»
گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.»
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi