انجمن راویان شهرستان بهشهر
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
#پایان_عمل_جراحی
#بخش_دوم
📌بعد گفت : خسته نباشید. شما تلاش خودتون رو کردین ، اما بیمار نتونست تحمل کنه. یکی دیگه از پزشک ها گفت : دستگاه شوک رو بیارین... . نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم همه از حرکت ایستاده بودند! عجیب بود که دکتر جراح من ، پشت به من قرار داشت ، اما من می توانستم صورتش را ببینم! حتی می فهمیدم که در فکرش چه می گذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می فهمیدم.
📘همان لحظه نگاهم به بیرون اتاق عمل افتاد. من پشت درب اتاق را می دیدم! برادرم با یک تسبیح در دست ، نشسته بود کنار درب اتاق عمل و ذکر می گفت. خوب به یاد دارم که چه ذکری می گفت. اما از آن عجیب تر اینکه ذهن او را می توانستم بخوانم!
📗او با خودش می گفت : خدا کند که برادرم برگرده. او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد ، ما با بچه هایش چه کنیم؟ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه های من چه کند؟ کمی آنطرف تر ، داخل یکی از اتاق های بخش ، یک نفر در مورد من با خدا حرف می زد! من او را هم می دیدم. داخل بخش آقایان ، یک جانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا می کرد. او را می شناختم.
📒قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید بر نگردم. این جانباز خالصانه می گفت : خدایا من را ببر ، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد ، اما من نه.
یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد ر ا متوجه می شوم. نیت ها و اعما آن ها را می بینم و ... . بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت : برویم؟ از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم.
🔹فهمیدم که شرائط خیلی بهترر شده اما گفتم : نه! خیلی زود فهمیدم منظور ایشان ، مرگ من و انتقال به آن جهان است. مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم. بعد گفتم : من آرزوی شهادت دارم . من سال ها به دنبال جهاد و شهادت بودم ، حالا اینجا و با این وضع بروم؟! اما انگار اصرار های من بی فایده بود. باید می رفتم. همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند. و گفتند : برویم. بی اختیار همراه با آنان حرکت کردم. لحظه ای بعد ، خود را همرا با این دو نفر در بیابان دیدم!
🔸این را هم بگویم که زمان ، اصلا مانند اینجا نبود. من در یک لحظه صد ها موضوع را می فهمیدم و صد ها نفر را می دیدم! آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده. اما احساس خیلی خوبی داشتم. از آن درد شدید چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود. در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند ، حالا داشتم این دو ملک را می دیدم. چقدر چهره آن ها زیبا و دوست داشتنی بود. دوست داشتم همیشه با آن ها باشم. ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم! روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته اهسته به میز نزدیک شدیم!
🔘به اطراف نگاه کردم ، سمت چپ من در دور دست ها ، چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود ، شعله های آتش بود! حرارتش را از راه دور حس می کردم. به سمت راست خیره شدم. در دور دست ها یک باغ بزرگ و زیبا ، یا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود. نسیم خنکی از آن سو احساس می کردم. به شخص پشت میز سلام کردم. با ادب جواب داد : منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد.
این دو جوان که در کنار من بودند ، هیچ عکس العملی نشان ندادند. حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!
نثار #شهدا 🌹 صلوات💐💐💐
@Revayate_ravi
#خالڪوبی_تا_شهـادت
👈 #شهیدمجیدقربانخانی 💐
#قسمت_هفتم
روضه حضرت زینب مجید را زیر و رو میڪندمجید قهوهخانه داشت. برای قهوهخانهاش هم همیشه نان بربری میگرفت تا «مجید بربری» لقب بامزهای باشد ڪه هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد. بارها هم ڪنار نانوایی می ایستاد و برای ڪسانی ڪه می دانست وضعیت مناسبی ندارند. نان می خرید و دستشان می رساند. قهوهخانهای ڪه به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفتوآمد داشتند ڪه حالا خیلیهایشان هم شهید شدند: «یڪی از دوستان مجید ڪه بعدها همرزمش شد در این قهوهخانه رفتوآمد داشت. یڪشب مجید را هیئت خودشان میبرد ڪه اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب میخوانند و مجید آنقدر سینه میزند و گریه میڪند ڪه حالش بد میشود. وقتی بالای سرش میروند. میگوید: «مگر من مردهام ڪه حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده میروم.» از همان شب تصمیم میگیرد ڪه برود.
#ادامہ_دارد...
✨به نیت شهید سردار قاسم سلیمانی و شهید مجید قربانخانی برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹
@Revayate_ravi
معراج7کار عجیب فرزند شهید- ترابیان.mp3
زمان:
حجم:
3.06M
#روایتگری_شهدایی
#معراج_شهدا
🎧روایت حاج آقای ترابیان از کار عجیب فرزند شهید بعد از تشییع جنازه پدر
⬅️ گوش ندی حیفه.این روزها بدجور دلمون گرفته.حتما روضه میچسبه
#سلام_برشهیدان🌷
@Revayate_ravi
🔹می گفت:
" #پاسدار یعنی کسی که کار کنه، بجنگه، خسته نشه... کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره..."
🔹یه بار توی جلسه فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می داد؛ یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد از خستگی خوابش برده بود دلمون نیومد بیدارش کنیم چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد، عذرخواهی کرد؛ گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیده ام...
🌹شهیدجاویدالاثر_مهدی_باکری
شادی روح شهید عزیز #صلوات
🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
🌷🌷🌷🌷🌷
@Revayate_ravi
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
#حسابرسی
#بخش_اول
📌جوان پشت میز ، به آن کتاب بزرگ اشاره کرد. وقتی تعجب 😳من را دید ، گفت : کتاب خودت هست، بخوان. امروز برای حسابرسی ، همین که خودت آن را ببینی کافی است. چقدر این جمله آشنا بود. در یکی از جلسات قرآن ، استاد ما این آیه را اشاره کرده بود : << اقرا کتابک ، کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا >>(اسراء 14). این جوان درست ترجمه این آیه را به من گفت. نگاهی به اطرافیانم کردم. کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم.
📖بالای سمت چپ صفحه اول ، با خطی درشت نوشته بود : << 13 سال و 6 ماه و 4 روز >>. از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟😳 گفت سن بلوغ شماست. شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدی. توی ذهنم بود که این تاریخ ، یکسال از پانزده سال قمری کمتر است. اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت : نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم.
قبل از آن و در صفحه سمت راست ، اعمال خوب زیادی نوشته شده بود. از سفر زیارتی مشهد تا نماز های اول وقت و هیات و احترام به والدین و ... .
🔸پرسیدم: این ها چیست؟ گفت : این ها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام دادی. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده👌. قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم ، جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت : نمازهایت خوب و مورد قبول است. برای همین وارد بقیه اعمال می شویم. یاد حدیثی افتادم که پیامبر ص فرمودند : نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد ، نمازهای پنج گانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود، نمازهای پنج گانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود ، نمازهای پنج گانه است.
🔹من قبل از بلوغ نماز را شروع کرده بودم و با تشویق های 👏پدر و مادرم ، همیشه در مسجد🕌 حضور داشتم.کمتر روزی پیش می آمد که نماز صبحم قضا شود. اگر یک روز خدای ناکرده نماز صبحم قضا می شد ، تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی 👦🏻آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم. وقتی آن ملک ، یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب ، اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه اعمال رفت ، یاد حدیثی افتادم که معصومین ع فرمودند: اولین چیزی که مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است. اگر نماز قبول شود ، بقیه اعمال قبول می شود. و اگر نماز رد شود.... .
📒خوشحال 😊شدم. به صفحه اول کتابم نگاه کردم. از همان روز بلوغ ، تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود.کوچکترین کارها. حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند. تازه فهمیدم که << فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره>> یعنی چه؟ هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم ، آن ها جدی جدی نوشته بودند!
📕در داخل این کتاب ، در کنار هر کدام از کارهای روزانه من ، چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت که وقتی به آن خیره می شدیم ، مثل فیلم به نمایش در می آمد. درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید ، فیلم آن ماجرا را مشاهده می کردیم. آن هم فیلم سه بعدی😁 با تمام جزئیات! یعنی در مواجه با دیگران ، حتی فکر افراد را هم می دیدم. لذا نمی شد هیچ کدام از آن کار ها را انکار 🤐کرد.غیر از کارها حتی نیت های ما ثبت شده بود. آن ها همه چیز را دقیق نوشته بودند.
📙جای هیچ گونه اعتراضی🥴 نبود. تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمی شد بزنیم. اما خوشحال 😊بودم که از کودکی ، همیشه همراه پدرم در مسجد و هیات بودم. از این بابت به خودم افتخار می کردم و خودم را از حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم. همین طور که به صفحه اول نگاه می کردم و به اعمال خوبم افتخار می کردم ، یکدفعه دیدم ، یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن 😱است! صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبدیل به کاغذ سفید شده بود! 😳با عصبانیت به آقایی که پشت میز بود گفتم : چرا این ها محو شد؟ مگه من این کارهای خوب رو نکردم!؟
نثار #شهداء🌹 صلوات💐💐💐
@Revayate_ravi
#خالڪوبی_تا_شهـادت
👈 #شهیدمجیدقربانخانی 💐
#قسمت_هشتم
میگفت میروم آلمان، اما از سوریه سر درآوردمجید تصمیمش را گرفته است؛ اما با هر چیزی شوخی دارد.
حتی با رفتنش.حتی با شهید شدنش.
مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود.
عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران میگوید: «وقتی میفهمیم گردان امام علی رفته است.
ما هم میرویم آنجا و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه میآورند ڪه چون رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و خالڪوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میڪنند.
بعدازآن گردان دیگری میرود ڪه ما بازهم پیگیری میڪنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم مجید را بیرون میاندازند.
تا اینڪه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.
راستش دیگر آنجا را پیدا نڪردیم (خنده) وقتی هم فهمید ڪه ما مخالفیم.
خالی میبست ڪه میخواهد به آلمان برود بهانه هم میآورد ڪه ڪسبوکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم.
نگو مجید میخواهد سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.
ما روزهای آخر فهمیدیم ڪه تصمیمش جدی است.
مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری میشود.
هر ڪاری ڪردیم ڪه حتی الکی بگو نمیروی.
حاضر نشد بگوید.
به شوخی میگفت: «این مامان خانم فیلم بازی میڪند که من سوریه نروم»
وقتی واڪنشهایمان را دید گفت ڪه نمیرود.
چند روز مانده به رفتن لباسهای نظامیاش را پوشید و گفت: «من ڪه نمیروم ولی شما حداقل یڪ عڪس یادگاری بیندازید ڪه مثلاً مرا از زیر قرآن رد ڪردهاید.
من بگذارم در لاین و تلگرامم الڪی بگویم رفتهام سوریه.
مادر و پدرم اول قبول نمیڪردند.
بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم.
نمیدانستیم همهچیز جدی است.
#ادامہ_دارد...
✨به نیت شهید سردار قاسم سلیمانی و شهید مجید قربانخانی برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
دوازده نفر بودند که رفتند قله را آزاد کنند.
محمود اخلاقی شهید شد، علی آقا هم زخمی شد.
وقتی برگشتیم، علی آقا گفت: می دونم چرا شهید نشدم...
وقتی میرفتیم بالای قله یه چشمهی آب دیدم، با خودم گفتم وقتی برگشتم، اینجا آب تنی میکنم.
همین تعلق به دنیا باعث شد زخمی بشم ولی ...
شهید #علیآقای_ماهانی
@Revayate_ravi