#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_شصت_سوم
_میشہ تو بہ خدا توکل کـݧ
اوووم. اسماء یہ چیز دیگہ ام هست
دیگہ چے❓
بہ نظرت منو وحید بہ هم میخوریم❓ظاهرموݧ شبیہ همہ اعتقاداتمو، او خیلے اعتقاداتش قویہ
مریم اوݧ تورو همینطورے کہ هستے انتخاب کرده، بعدشم تو مگہ اعتقاداتت چشہ❓خیلیم خوبے
_مریم آهے کشیدو سرشو انداخت پاییـ، چے بگم
هیچے نمیخواد بگے اگہ حرفات تموم شده بہ او بنده خدا زنگ بزنم بیاد
زنگ بز
حالا امروز چطورے باهم رفتید خرید❓
واے بسختے اسماء از خوشحالے نمیدونست چیکار باید بکنہ از طرفے هم خجالت میکشید و سرش همش پاییـ بود
همہ چیم خودش حساب کرد
_اخے الهے. گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم
۵ دیقہ بعد در حالے کہ سہ تا بستنے تو دستش بود اومد
اے بابا چرا باز زحمت کشیدید
قابل شمارو نداره آبجے
مریم بلند شدو گفت: خوب مـ دیگہ برم، دیرم شده
_محسنے در حالے کہ بستنے و میداد بهش گفت:ماهم داریم میریم اجازه بدید برسونیمتو اخہ زحمت میشہ
چ زحمتے آبجے شما هم پاشید برسونمتوݧ
خندم گرفتہ بود. سرمو تکو دادم رفتیم سوار ماشیـݧ شدیم...
مریم و اول رسوندیم
بعد از پیاده شد مریم شروع کرد بہ حرف زدݧ...
اولش یکم تتہ پتہ کرد
إم چطوری بگم راستش یکم سخته ...
_حرفشو قطع کردم، خوب بزارید مـ کمکتوݧ کنم راجب مریم میخواید حرف بزنید❓
إ بلہ. از کجا فهمیدید❓
خوب دیگہ...
راحت باشید آقاے محسنے علے سپرده هواتونو داشتہ باشم
دم علے آقا هم گرم. راستش آبجے، خانم سعادتے یا همو مریم خانوم بہ پیشنهاد ازدواج مـ جواب منفے داد. دلیلشو نمیدونم میشہ شما ازشوݧ بپرسید❓
بلہ حتما. دیگہ چے❓
_دیگہ ایـ کہ مـ کہ خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهرے کنید، مـ واقعا بہ ایشوݧ علاقہ دارم. اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود
خندیدم و گفتم: باشہ چشم، هرکارے از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا کہ همہ چے درست میشہ...
واقا نمیدونم چطورے ازتوݧ تشکر کنم
_عروسیتو حتما جبرا میکنم
ممنو شما لطف دارید، بابت امروز هم باز ممنو
هوا تقریبا تاریک شده بود، احساس خستگے میکردم بعد از مدتها رفتہ بودم بیرو
جعبہ ے کادو ها مخصوصا جعبہ ے بزرگ علے تو دستم سنگینے میکرد
با زحمت کلید و از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم
_راهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونہ رو باز کردم ، چراغ هاے خونہ هم خاموش بود اولش نگرا شدم اما بعدش گفتم حتما رفتـݧ خونہ ے اردلا
کلید چراغو زدم
با صداے اردلاݧ از ترس جیغے زدم و جعبہ ها از دستم افتاد
واااااے یہ تولد دیگہ
همہ بود حتے خوانواده ے علے جمع شده بودݧ تا براے مـݧ تولد بگیرݧ
تولد ،تولد تولدت مبارک...
ادامه دارد....
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
2.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مثل یک طفل زمین خورده دویدم سویت
آمدم گریه کنم حوصله ام راداری؟💔
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#یا_ثامن_الحجج
شهید «محسن حاجی بابا» در گمنامی فرمانده بودُ در گمنامی پر کشیدُ در گمنامی دل از دنیای وانفسا کَند؛ همانطور که از رتبه تک رقمی رشته پزشکی گذر کردُ دل به سبزی لباس پاسداری دوخت.
اِرباً اِرباً شده بود. چیزی شبیه به پیکر قطعه قطعهِ شده علی اکبر(ع). یک تکه از بدنش در روستای «عظیمیه» در غرب به یادگار ماندُ تکه ای دیگر میهمان قطعه ۲۶ بهشت زهرا (س) شد. در عملیات شناسایی، گلوله تانک مامور بود تا او را به آرزوی دیرینه اش که همان تکه تکه شدن در راه اسلام بود برساند. در جایی خواندم شهید به همرزمش گفته بود «دعا کن با گلوله توپ شهید شوم. زیرا اگر در این دنیا بسوزیم می توانیم مطمئن شویم که خداوند گناهان ما را بخشیده است.»
پدر او هم شبیه به تمام باباها آرزوی دامادیِ پسرش را داشت. اما هر بار که از او می خواست تا ازدواج کند! در جواب می شنید؛ باباجان «دعا کن شهید شوم». قرار بود ۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۶۱ لباس دامادی بر تن کندُ به خانه اش عروس بیاورد. اما روز ۲۲ اردیبهشت ۶۱ شمسی لباس شهادت را از مادر سادات گرفتُ به تن کرد. به راستی که «عروسی ما شهادت است.»
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
✍بهروایتمادرگرانقدرشهید:
🔸وقتـی محمدرضا سوریه بـود یک روز خیلیدلم برایش تنگ شده بود. به او گفتم:
"پسـرم حالا میماندی ،درست را تمـام میکـردی،بعدازتمامشدندانشگاهمیرفتی؟"
🔹محمدرضا جواب داد :
"مادر ،صدایهل من نـاصر ینصرنی امام حسین(ع) را من الان دارم می شنوم،
شما میگویید دو سال دیگر بروم!!
📌شایدآنموقع دیگر من محمدرضای الان نبودم،و شاید دیگر این صدا را نشنوم...."
#شهیدمحمدرضادهقان امیری🌷
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
3.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری📲
✍مردم،هرجا کارتون گیر کرد......
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
#نشر_حداکثری
📍چرا باید کودکمان «رویاشهر» را تماشا کند؟
📝 از انیمیشن مهدوی سینما حمایت کنید
🔸«رویاشهر» فقط یک انیمیشن کودکانه نیست. این فیلم در قالب یک روایت فانتزی، مفاهیم عمیقی چون «انتظار» و تلاش برای ظهور منجی را به زبانی کودکانه تبیین میکند؛ مفاهیمی که در تولیدات امروز سینما، بهویژه برای نسل کودک، بسیار کمیاباند. #رویاشهر ، داستان شهری است که گرفتار سلطه و فریب شده و تنها راه نجاتش، بازگشت به هویت مستقل و قهرمانی برخاسته از درون است.
🔸در روزگاری که قهرمانها عمدتاً از دل فرهنگ غرب بیرون میآیند، «رویاشهر» با نگاهی بومی، کودک را با ارزشهایی چون ایستادگی، مسئولیتپذیری، مقاومت در برابر شر، و بیداری در برابر دروغ رسانهای آشنا میسازد؛ بیهیچ شعار و اشارهی مستقیم.
🔺اگر دغدغه تربیت نسلی منتطر و مقاوم داریم، تماشای «رویاشهر» با کودکانمان را در سینما از دست ندهیم!
55.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 درد دلهای جوان مازندرانی در قطعه شهدای دفاع مقدس
#قسمت_شصت_چهارم
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع ❤️
راستش اصلا خوشحال نبودم،اونا میخواستـݧ در نبود علے خوشحالم کـنـݧ اما نمیدونستـݧ با ایـݧ کارشوݧ نبود علے و رو بیشتر احساس میکنم.
واے چقدر بد بود کہ علے تو اولیـݧ سال تولدم بعد از ازدواجموݧ پیشم نبود.اون شب نبودشو خیلے بیشتر احساس کردم
دوست داشتم زودتر تولد تموم بشہ تا برم تو اتاقم وجعبہ ے کادوے علے و باز کنم.
زماݧ خیلے دیر میگذشت .بالاخره بعد از بریدݧ کیک و باز کردݧ کادو ها ،خستگیرو بهونہ کردم و رفتم تو اتاقم .
نفس راحتے کشیدم و لباسامو عوض کردم
پرده ے اتاقو کشیدم و روبروے نور ماه نشستم ،چیزے تا ساعت ۱۰نمونده بود .
جعبہ رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم .انگار داشتم جعبہ ے مهمات و جابہ جا میکردم
آروم درشو باز کردم بوے گل هاے یاس داخل جعبہ خورد تو صورتم.
آرامش خاصے بهم دست داد نا خدا گاه لبخندے رو صورتم نشست .
گل هارو کنار زدم یہ جعبہ ے کوچیک تر هم داخل جعبہ بود
درشو باز کردم یہ زنجیر وپلاک طلا
کہ پلاکش اسم خودم بود و روش با نگیـݧ هاے ریز زیادے تزئیـݧ شده بود
خیلے خوشگل بود
گردبند و انداختم تو گردنم خیلے احساس خوبے داشتم .
چند تا گل یاس از داخل جعبہ برداشتم کہ چشمم خورد بہ یہ کاغذ
برش داشتم و بازش کردم .یہ نامہ بود .
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
"یاهو"
سلام اسماء عزیزم ،منو ببخش کہ اولیـݧ سال تولدت پیشت نبودم قسمت ایـݧ بود کہ نباشم ،ولے بہ علے قول بده کہ ناراحت نباشے ،خیلے دوست دارم خانمم .مطمعـݧ باش هر لحظہ بیادتم .
مواظب خودت باش
"قربانت علے"
بغضم گرفت و اشکام جارے شد .
ساعت ۱۰بود طبق معمول هرشب،بہ ماه خیره شده بودم چهره ےوعلے و واسہ خودم تجسم میکردم ،اینکہ داره چیکار میکنہ و ب چے فکر میکنہ ولے مطمعـݧ بودم اونم داره بہ ماه نگاه میکنہ.
انقدر خستہ بودم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد.
چند وقت گذشت ،مشکل محسنے و مریم هم حل شد و خیلے زود باهم ازدواج کردند
یک ماه از رفتـݧ علے میگذشت .اردلاݧ هم دوهفتہ اے بود کہ رفتہ بود .قرار بود بلافاصلہ بعد از برگشتـݧ علے تدارکات عروسے رو بچینیم
دوره ے علے ۴۵روزه بود ۱۵روز تا اومدنش مونده بود .خیلے خوشحال بودم براے همیـݧ افتادم دنبال کارهام و خریدݧ جهزیہ
دوست داشتم علے هم باشہ و تو انتخاب وسایل خونموݧ نظر بدهو."خونموݧ"با گفتـݧ ایـݧ کلمہ یہ حس خوبے بهم دست میداد .حس مستقل شدݧ.حس تشکیل یہ زندگے واقعے باعلے
اصلا هرچیزے کہ اسم علے همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم .
با ذوق سلیقہ ے خاصے یسرے از وسایل وخریدم
از جلوے مزوݧ هاے لباس عروس رد میشدم چند دیقہ جلوش وایمیسادم نگاه میکردم .اما لباس عروسو دیگہ باید باعلے میگرفتم .
اوݧ ۱۵روز خیلے دیر میگذشت
واسہ دیدنش روز شمارے میکردم ...
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے
◀️ ادامــــه دارد......
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi