eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
✅و بالاخره آقا محسن در ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ در عملیات الی بیت المقدس بر اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید ✅آن روز در جاده ی اهواز_خرمشهر صحرای کربلا شده بود ✅ عده ای از بچه ها در شرق جاده گرفتار باتلاق شدند و تا زانو در زمین باتلاقی فرو روفتند ✅دشمن آنها را به رگبار بسته بود و ایستاده به شهادت رسیدند و اجسادشان به همان نحو سرپا مانده بود ✅ولی هیچ کس از این سرو های جوان یادی نکرد...... @Revayate_ravi
✅دو سفارش مهم در وصیت نامه ی آقا محسن وجود داشت : 💠سفارش اول : اما ملت ما باید بداند از بزرگترین خطراتی که انقلاب ما را تهدید میکند آفت نفوذ خطوط انحرافی در خط اصلی انقلاب است 💠سفارش دوم : اگر توانستید جنازه ی من را به دست آورید آن را به روی مین های دشمن بیندازید تا لااقل جنازه ی من کمکی به حاکمیت اسلام کرده باشد @Revayate_ravi
کتاب ققنوس فاتح از گل علی بابایی در مورد زنــــــدگی و خاطــــــرات شهید محسن وزوایی است @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان شهرستان بهشهر
📚 📌((و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده می شود. پس گنهکاران را می بینی در حالی که از آنچه در آن است ترسان و لرزان هستند و می گویند : وای بر ما ، این چه کتاب است که هیچ عمل کوچک و بزرگ را کنار نگذاشته، مگر اینکه ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر می بینند و پروردگارت به هیچ کس ستم نمی کند.)) (کهف 49) صفحات را که ورق می زدم ، وقتی عملی بسیار ارزشمند بود ، آن عمل ، درشت در بالای صفحه نوشته شده بود. در یکی از صفحات به صورت بسیار بزرگ نوشته شده بود : کمک به یک خانواده فقیر. 📘شرح جزئیات و فیلم آن موجود بود ، ولی راستش را بخواهید من هر چه فکر کردم به یاد نیاوردم که به آن خانواده کمک کرده باشم! یعنی دوست داشتم، ولی توان مالی نداشتم که به آن ها کمک کنم. آن خانواده را می شناختم. آن ها در همسایگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند . خیلی دلم می خواست به آن ها کمک کنم، برای همین یک روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم. به دونفر از اعضای فامیل که وضع مالی خوبی داشتند مراجعه کردم. من شرح حال آن خانواده را گفتم و اینکه چقدر در مشکلات هستند، اما آن ها اعتنایی نکردند. حتی یکی از آن ها به من گفت : این کارا به تو نیومده. این کار بزرگ ترهاست. 🔘آن زمان من 15 سال بیشتر نداشتم ، وقتی این برخورد را با من داشتند ، من هم دیگر پیگیری نکردم. اما عجیب بود که در نامه عمل من ، کمک به آن خانواده فقیر ثبت شده بود! به جوان پشت میز گفتم: من که کاری برای آن ها نکردم! او هم گفت: تو نیت این کار را داشتی و در این راه تلاش کردی، اما به نتیجه نرسیدی. برای همین ، نیت و حرکتی که کردی، در نامه عملت ثبت شده. یاد حدیث رسول گرامی اسلام در نهج الفصاحه افتادم : خدای والا می فرماید: وقتی بنده من کار نیکی اراده کند، و نکند(یا نتواند انجام دهد) آن را یک کار نیک برای وی ثبت می کنم... . 🔸البته فکر و نیت خوب در بیشتر صفحات ثبت شده بود. هر جایی که دوست داشتم کار خوبی انجام دهم و امکانش را نداشتم ، اما برای اجرای آن قدم برداشته بودم، در نامه عمل من ثبت شده بود. ولی خدا را شکر که نیت های گناه و نادرست ثبت نمی شد. در صفحه بعد و جای جای این کتاب مشاهده می کردم که چنین اتفاقی افتاده. یعنی نیت های خوب من ثبت شده بود. البته باز هم مشاهده می کردم که اعمال خوب خودم را با ندانم کاری و اشتباهات و گناهانی که بیشتر در رابطه با دیگران بود از بین می بردم. هر چه جلو می رفتم، نامه عملم بیشتر خالی می شد! خیلی از این بابت ناراحت بودم. از طرفی نمی دانستم چه کنم. 🔹ای کاش کسی بود که می توانستم گناهانم را به گردن او بیندازم و اعمال خوبش را بگیرم! اما هرچه می گذشت بدتر می شد. جوان پشت میز ادامه داد: وقتی اعمال شما بوی ریا بدهد پیش خدا ارزشی ندارد. کاری که غیر خدا در آن شریک باشد به درد همان شریک می خورد. اعمال خالصت را نشان بده تا کار شما سریع حل شود. مگر نشنیده ای : (( الاعمال بالنیات : اعمال به نیت ها بستگی دارد )). نثار 🌹 صلوات💐💐💐 @Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
👈 💐 از ترس اینڪه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤال‌های مادر تکرار می‌ڪند ڪه نمی‌رود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از ڪنارش تڪان نمی‌خورد. حتی می‌ترسد که لباس‌هایش را بشوید: «روزهای آخر از ڪنارش تڪان نمی‌خوردم. می‌ترسیدم نا غافل برود. مجید هم وانمود می‌ڪرد ڪه نمی‌رود. لباس‌هایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه می‌آوردم و درمی‌رفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر می‌کردم اگر بشویم می‌رود. پنج‌شنبه و جمعه ڪه گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمی‌رود. من در این چند سال زندگی یڪ‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینڪه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. ڪاری ڪه همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست. فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب می‌گویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری ڪه هیچ‌وقت جدا نمی‌شد. شما با مجید چه ڪردید ڪه آن‌قدر ساده‌دل ڪند؟ یڪی از دوستان مجید برایش عڪسی می‌فرستد ڪه در آن‌یڪ رزمنده ڪوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خوردڪه من این ڪار را انجام نداده‌ام.» مجید بی‌هوا می‌رود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی می‌ڪند. سرش را پایین می‌گیرد و اشڪ‌هایش را از چشم‌های خواهرش می‌دزدد بی‌آنڪه سرش را بچرخاند دست تڪان می‌دهد و می‌رود. مجید با پدرش هم بی‌هوا خداحافظی می‌ڪند و حالا جدی جدی راهی می‌شود. ✨به نیت شهید سردار قاسم سلیمانی و شهید مجید قربانخانی برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ... @Revayate_ravi