eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
•• عزیزان من بسیجی شدید ، مبارڪ باشـد ... امّا بسیجی بمانید ...! |هفته‌ۍبسیج‌گرامی‌باد.|🌷 @Revayate_ravi
🚨 درخواست عجیب مادر شهید از 💠حجت‌الاسلام سید‌ حسین مومن می‌گوید: به مادر شهیدان فاطمی خبردادند که یک نماینده از بیت رهبری به منزل شما می‌آید، حاجیه خانم روی ویلچر نشسته بود، تا در باز شد دید مقام معظم رهبری وارد خانه شد، حاجیه خانم با پاهایی که قوّت ندارد چندبار از روی ویلچر به احترام آقا می‌خواست بلند شود که حضرت آقا به دختر حاجیه خانم فرمودند: به حاجیه خانم بگویید بنشینند و بلند نشوند. این مادر شهید به رهبر انقلاب گفت: حضرت آقا! میشه یک خواهش بکنم چند لحظه بایستید و من با ویلچر دور شما بگردم؟ ایشان چندین بار دور آقا گشت و زیر لب زمزمه می‌کرد، الهی درد و بلای شما به ما بخورد. در این دیدار رهبر انقلاب فرمودند اگر کار خاصی دارید بفرمایید، عرض کرد، نه آقا کار خاصی نیست، فقط یک خواهشی دارم آن هم اینکه دوست دارم چهلمین امضا در من امضاء شما باشد! ایشان با افتخار قبول کردند و در کفن مادران شهیدان فاطمی نوشتند: باسمه تعالی اللّهُمَّ إنّا لا نَعْلَمُ مِنْها إلاّ خَیْراً وَاَنْتَ اَعْلَمُ بِها مِنّا سید علی حسینی خامنه‌ای 🔻 از اون روز هرکس ملاقات حاجیه خانم می‌رفت این کفن رو نشان می‌داد و با افتخار اظهار می‌کرد که این کفن را آقایم امضا کرده است @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢قرار بود یکی از دوستان بسیجی✌️ ما جشن خیلی ساده‌ای رو برای آغاز زندگی مشترکشون❤️ ، کنار یادمان ، واقع در اردوگاه عباس آباد برگزار کنن و تو اون مجلس داستان ازدواج روایت بشه که خورد به موج سوم کرونا و تعطیلی.......که کلا کنسل شد. 💢 و این بهانه‌ای شد تا به مناسبت هفته‌ی هر روز قسمتی از این داستان از کتاب به روایت ، همسر محمد‌خانی در کانال گذاشته بشه. 💢 امید اینکه ، پنجره‌ای عاشقانه از این عزیز برای خوانندگان آن باز بشه و برای من باقیات و الصالحاتی باشه برای روزهایی که سخت به دستگیری نیاز دارم.
🌺 تک پسر خانواده ، اهل تهران 🌺دانشگاه آزاد یزد قبول میشه ، اونجا با همسرش آشنا میشه ، سه سال از اون خواستگاری میکنه 🌺 از محمد حسین ، اصرار و از معشوق انکار........بشنوید داستان رو از زبان همسرش @Revayate_ravi
🌺باورم نمیشد ، چندتا از دخترای دانشگاه از خواستگاری کرده بودن. نمی‌فهمیدم جذب چه چیز این آدم شدن!!🙃 🌺از تیپش خوشم نمی‌اومد دانشگاه رو با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی می‌پوشید با پیراهن بلند یقه‌گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می‌انداخت روی شلوارش 🌺تو فصل سرما هم با اورکت سپاهیش تابلو بود. 🌺 یه کیف برزنتی کوله مانند یک وری مینداخت روی شونش شبیه موقع اعزام رزمنده‌ها زمان جنگ وقتی راه می‌رفت کفش‌هاش رو روی زمین می‌کشید. 🌺ابایی هم نداشت که تو دانشگاه سرش رو با چفیه ببنده 🌺وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد ، بیشتر میدیدمش به دوستام می‌گفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه‌ی شصت پیاده شده و همون جا مونده!! 🌺 یه بار که به دفتر بسیج خواهران زنگ زد کسی نبود ، من جواب دادم باورم نمیشد این صداش باشه بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش و طمانیه حرف میزد صداش زنگ و موج خاصی داشت. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌️ سال‌ها قبل یعنی تو دهه‌ی هفتاد ، توی یکی از فراخوان‌های گردان ، یه جمله از حضرت آقا رو روی پرچم نوشته بودن که هنوز از اون موقع تا حالا یادمه ✌️فکر می‌کنم ما اگه به همین یه جمله‌ی عمل کنیم برای همه‌ی سال‌ها کفایت میکنه. ایشون فرمودند: 《من از فرزندان بسیجیم ، و می‌خواهم که به مولایشان امام علی(ع) اقتدا کنند》 ✌️بسیجیان فاطمی و علوی روزتون مبارررک ✍ادمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 ادامه داستان قصه‌ی دلبری《شهید محمد حسین محمد‌خانی》به روایت همسر شهید 《مرجان دُرعلی》 🍃قسمت دوم
🌺 معراج شهدای دانشگاه رو دیگه نگو ، انگار ارث پدریش بود. هر موقع می‌رفتیم ، با دوستاش اونجا می‌پلکیدند. زیر‌زیرکی می‌خندیدم و می‌گفتم: بچه‌ها بازم دارو دسته‌ی 🌺تو دانشگاه معروف بود به تندروی و متحجر بودن همه ازش حساب می‌بردن . برای همین ازش بدم میومد. فکر می‌کردم از اون آدم‌های خشک مقدس هست که از اون طرف بوم اُفتاده. 🌺ولی اونهایی که باهاش موافق بودن می‌گفتن : شبیه شهداست ، مداحی می‌کنه، میره تفحص شهدا بهشون می‌خندیدم و می‌گفتم همچین آش دهن سوزی هم نیست. 🌺وقتی خانم ایوبی تو دفتر بسیج بهم گفت: آقای من رو واسطه کرده برای خواستگاری تو.....چنان جیغی کشیدم....شانس آوردم کسی داخل دفتر بسیج نبود. 🌺این خواستگاری رو بیشتر شبیه جوک و شوخی می‌دونستم. اصلا به ذهنم خطور نمی‌کرد مجرد باشه قیافه‌ی جا اُفتاده‌ای داشت بی‌محلی به خواستگارهاش رو هم فکر می‌کروم که خب آدم متاهل دنبال دردسر نمی‌گرده!! 🌺 به خانم ایوبی گفتم: بهش بگو این فکر رو از مغزش بریزه بیرون!! با خودم گفتم:چطور به خودش اجازه داده که از من خواستگاری کنه وصله‌ی نچسبی بود برای منی که لای پنبه بزرگ شده بودم. 🌺از اون به بعد کارمون شروع شد. از من انکار و از اون اصرار هر جا می‌رفتم سر راهم سبز میشد معراج شهدای دانشگاه دانشکده نماز‌خانه و جلوی دفتر نهاد رهبری گاهی سلامی می‌پروند. @Revayate_ravi
🌺چند دفعه جلوی نمازخونه که اومدم کفش بپوشم ، دوستم به پهلوم زد و گفت: رو نگاه!! چطور چشم انداخته به تو!! دائم از پشت سر صدای کفشش مثل سوهان روی مغزم کشیده میشد. 🌺 از چنین آدم ماخوذ به حیایی بعید بود دنبال یه نفر بیفته یه جوری هم تو دانشگاه رفتار می‌کرد که همه متوجه میشدن ، منظوری داره. 🌺گاهی بعد از جلسه چند بار با چرب‌زبانی به من خسته نباشید می‌گفت بعد از مراسم‌های دانشگاه پیله می‌کرد به من که با کی؟ و با چی برمی گردی؟ یه بار بهش گفتم: به شما ربطی نداره که من با کی میرم! اصرار می‌کرد که یا با ماشین بسیج برید یا من براتون ماشین بگیرم. بهش گفتم: اینجا شهرستانه ! اینجا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین اگر هم پدرم میومد تا دم در دانشگاه میومد تا مطمئن بشه. 🌺توی یکی از اردوهای مناطق جنگی ، چند تا از بچه‌ها مریض شدن ، تماس گرفتیم که باید برسونیمشون درمانگاه با یکی از وانت‌های دو کابین با معاونش مثل فشنگ خودش رو رسوند. 🌺هوای اسفند اندیمشک خیلی سرد بود چند متر جلوتر صدای کشیده شدن لاستیک‌ها رو روی آسفالت شنیدم. پیاده شد . همه از سرما سرمون رو در هم فرو کرده بودیم. اورکت جنگیش رو انداخت روی شونه‌هام. از خجالت سرم رو انداختم پایین که با بچه‌ها چشم تو چشم نشم آرزو می‌کردم زمین دهن باز می‌کرد و من رو می‌بلعید. @Revayate_ravi