eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 ادامه داستان قصه‌ی دلبری《شهید محمد حسین محمد‌خانی》به روایت همسر شهید 《مرجان دُرعلی》 🍃قسمت دوم
🌺 معراج شهدای دانشگاه رو دیگه نگو ، انگار ارث پدریش بود. هر موقع می‌رفتیم ، با دوستاش اونجا می‌پلکیدند. زیر‌زیرکی می‌خندیدم و می‌گفتم: بچه‌ها بازم دارو دسته‌ی 🌺تو دانشگاه معروف بود به تندروی و متحجر بودن همه ازش حساب می‌بردن . برای همین ازش بدم میومد. فکر می‌کردم از اون آدم‌های خشک مقدس هست که از اون طرف بوم اُفتاده. 🌺ولی اونهایی که باهاش موافق بودن می‌گفتن : شبیه شهداست ، مداحی می‌کنه، میره تفحص شهدا بهشون می‌خندیدم و می‌گفتم همچین آش دهن سوزی هم نیست. 🌺وقتی خانم ایوبی تو دفتر بسیج بهم گفت: آقای من رو واسطه کرده برای خواستگاری تو.....چنان جیغی کشیدم....شانس آوردم کسی داخل دفتر بسیج نبود. 🌺این خواستگاری رو بیشتر شبیه جوک و شوخی می‌دونستم. اصلا به ذهنم خطور نمی‌کرد مجرد باشه قیافه‌ی جا اُفتاده‌ای داشت بی‌محلی به خواستگارهاش رو هم فکر می‌کروم که خب آدم متاهل دنبال دردسر نمی‌گرده!! 🌺 به خانم ایوبی گفتم: بهش بگو این فکر رو از مغزش بریزه بیرون!! با خودم گفتم:چطور به خودش اجازه داده که از من خواستگاری کنه وصله‌ی نچسبی بود برای منی که لای پنبه بزرگ شده بودم. 🌺از اون به بعد کارمون شروع شد. از من انکار و از اون اصرار هر جا می‌رفتم سر راهم سبز میشد معراج شهدای دانشگاه دانشکده نماز‌خانه و جلوی دفتر نهاد رهبری گاهی سلامی می‌پروند. @Revayate_ravi
🌺چند دفعه جلوی نمازخونه که اومدم کفش بپوشم ، دوستم به پهلوم زد و گفت: رو نگاه!! چطور چشم انداخته به تو!! دائم از پشت سر صدای کفشش مثل سوهان روی مغزم کشیده میشد. 🌺 از چنین آدم ماخوذ به حیایی بعید بود دنبال یه نفر بیفته یه جوری هم تو دانشگاه رفتار می‌کرد که همه متوجه میشدن ، منظوری داره. 🌺گاهی بعد از جلسه چند بار با چرب‌زبانی به من خسته نباشید می‌گفت بعد از مراسم‌های دانشگاه پیله می‌کرد به من که با کی؟ و با چی برمی گردی؟ یه بار بهش گفتم: به شما ربطی نداره که من با کی میرم! اصرار می‌کرد که یا با ماشین بسیج برید یا من براتون ماشین بگیرم. بهش گفتم: اینجا شهرستانه ! اینجا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین اگر هم پدرم میومد تا دم در دانشگاه میومد تا مطمئن بشه. 🌺توی یکی از اردوهای مناطق جنگی ، چند تا از بچه‌ها مریض شدن ، تماس گرفتیم که باید برسونیمشون درمانگاه با یکی از وانت‌های دو کابین با معاونش مثل فشنگ خودش رو رسوند. 🌺هوای اسفند اندیمشک خیلی سرد بود چند متر جلوتر صدای کشیده شدن لاستیک‌ها رو روی آسفالت شنیدم. پیاده شد . همه از سرما سرمون رو در هم فرو کرده بودیم. اورکت جنگیش رو انداخت روی شونه‌هام. از خجالت سرم رو انداختم پایین که با بچه‌ها چشم تو چشم نشم آرزو می‌کردم زمین دهن باز می‌کرد و من رو می‌بلعید. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به مناسبت تولد شهید محمود رادمهر🍃🌹 @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
823.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 دیگر چیزی به آخر داستان نمانده است. این ودیعه‌ی الهی، چه ماجراهایی از سر گذرانده تا به شما رسیده و اینک شما آمده‌اید تا امانت را به صاحبش برسانید. ارثیه تاریخ با دست شما تحویل وارثش می‌شود. نقطه اوج داستان، فرزند شماست، دست پرورده‌ی شماست. 🌅 فصل بعد، فصل نتیجه‌گیری است؛ چه پایان خوشی دارد این داستان... 💠 ولادت را به فرزند بزرگوارشان و شما شیعیان تبریک عرض می‌کنیم. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 ادامه داستان قصه‌ی دلبری《شهید محمد حسین محمد‌خانی》به روایت همسر شهید 《مرجان دُرعلی》 🍃قسمت سوم
🌺سعی کردم یه جوری خودم رو گم و گور کنم و کمتر تو برنامه‌های دانشگاه آفتابی بشم ، شاید از سرش بیفته ولی فایده نداشت. 🌺یک کلام‌بودنش ترسناک به نظر می‌رسید. مرغش یک پا داشت. می‌گفتم: جهان‌بینیش نوک دماغشه!! آدمِ خود‌مچکر بینیه!!! 🌺توی اروی مشهد با روحانی کاروان جلو می‌نشست و با حالتی دیکتاتورانه تعیین می‌کرد چه کسی باید کجا بشینه. 🌺صندلی من رو دقیقا گذاشت پشت‌سرش صندلی بقیه عوض میشد ولی صندلی من نه! خواستم کاری بکنم که منصرف بشه کفشش رو درآورد که پاش رو دراز کنه ، یواشکی اون رو از پنجره‌ی اتوبوس بیرون انداختم. یه بار هم کولش رو شوت کردم عقب 🌺شال سبزی داشت که خیلی بهش تعصب داشت. وقتی روحانی کاروان گفت: باند رو به سقف اتوبوس آویزون کنین تا همه صداش رو بشنون ، من سریع با اون شال باندها رو بستم. با این ترفندها ادب نمیشد و جای من رو عوض نمی‌کرد. 🌺به هر حال رفتارهاش رو قبول نداشتم. فکر می‌کردم ادای رزمنده‌های دوران جنگ رو درمیاره زندگی با چنین آدمی اصلا کار من نبود. دنبال آدم بی‌ادعایی می‌گشتم که به دلم بشینه. @Revayate_ravi
🌺دیگه کارد به استخونم رسیده بود رفتم دفتر بسیج بهش گفتم : من دیگه مسئول روابط عمومی نیستم. خیلی آرام و با طمانینه گفت: یه نفر رو جای خودتون مشخص کنین و برین! 🌺حس کسی رو داشتم که بعد از سال‌ها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد بشه به خیالم بازی تموم شده بود. 🌺زهی خیال باطل!تازه اولش بود. هر روز پیغام می‌فرستاد و می‌خواست بیاد خواستگاری. جواب سربالا می‌دادم. داخل دانشگاه جلوم سبز شد و خیلی جدی و بی‌مقدمه گفت: چرا هر کی رو می‌فرستم ، جلو ، جوابتون منفیه؟؟ 🌺بدون مکث گفتم:ما به درد هم نمی‌خوریم! خیلی با اعتماد به نفس گفت: ولی من فکر می‌کنم خیلی هم می‌خوریم گفتم: آدم کسی رو که میخواد باید ! 🌺خنده‌ی پیروزمندانه‌ای کرد و گفت:یعنی این مسئله حل بشه؟مشکل شما هم حل میشه؟؟ جوابی نداشتم.چادرم رو محکم گرفتم و صحنه رو خالی کردم از همون جایی که ایستاده بود ، صدا بلند کرد: ببین! 《حالا اینقدر دست دست می‌کنی، ولی میاد زمانی که حسرت این روزها رو بخوری》 با خودم گفتم: چه اعتماد به نفس کاذبی! @Revayate_ravi