eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 خاطره‌‌ی دکتر ترکمن از شهید سلیمانی ✍ دکتر ترکمن می‌گوید: «سردار برای ملاقات نوه‌های تازه به دنیا آمده‌شان به بیمارستان آمدند. نمی‌دانم مقدمات امنیتی برای حضور ایشان در مکان های عمومی را چطور فراهم می کردند، هر چه که بود سردار ساده و بی تکلف از همان جلوی در بخش وارد شدند. روز به دنیا آمدن نوه‌های سردار سلیمانی پرستارها از دیدار سردار خوشحال بودند ولی روی اینکه جلو بروند را نداشتند. اما سلام و احوالپرسی ساده و صمیمی یخ پرستاران را آب کرد و در چشم بر هم زدنی همه پرستاران بخش دور ایشان حلقه زدند. قرار شد عکس یادگاری بگیریم. دقت نظر سردار برای من خیلی جالب بود. همه پرستاران بخش اطراف ایشان جمع شدند و آماده برای گرفتن عکس، هنوز عکس یادگاری ثبت نشده بود که سردار به انتهای سالن اشاره کردند. یکی از نیروهای خدماتی در حال تِی کشیدن سالن بود، سردار ایشان را صدا کردند و گفتند شما هم درعکس یادگاری ما باشید.» 📚 راوی: دکتر‌ ترکمن @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حدود بیست روز مانده به ، شبی بعد از جمع کردن سفره ی شام، متوجه اسماعیل شدم که کیسه نایلون سیاهی برداشت و از چادر خارج شد.. چند روزی بود که رفتارش عجیب و غریب شده بود، کلا کم حرف بود ولی این چند روز، خیلی کم حرف تر شده بود، تو خودش بود ..... وقتی کمی از چادر دور شد، افتادم دنبالش، تقریبا از اردوگاه دور شده بودیم؛ با فاصله ی زیادی دنبالش بودم.... کمی آنطرف تر نور کم سوئی دیده می شد، اسماعیل هم درست به طرف همان نور می‌رفت. فکرم مشغول بود!!!! اونجا کجاست؟ کیا اونجا هستند؟ اسماعیل چه قراری با اونا داره ؟ و ..... کم کم نزدیک نور که شدیم احساس کردم چادر، خیمه ای کوچک است.. بله وقتی نزدیکتر شدیم دیدم، یه چادر هست و اسماعیل رفت تو چادر ..... آرام آرام به طوری که صدای پاهامو نشنوه نزدیک چادر شدم، بالای ورودی چادر علم کوچک سیاهی زده بودند .... تا نزدیک شدم، دیدم هیچ کس نیست جز اسماعیل ..... ابتدا مشغول نماز شد، تنها دو رکعت، سپس زیارت عاشورا با سوز و گداز و گریه .... بعد دیدم فلاسک کوچکی در آورد و برای خودش یه چایی ریخت و با دو عدد خرما میل کرد، سپس زیارتنامه ی حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها را زمزمه کرد و اشک ریخت، منم بیرون از چادر به حال و روز اسماعیل غبطه می‌خوردم و اشک می ریختم... 🏴 اما عشقش، اینجا بود که بعد از زیارت نامه، چند بیت مرثیه خوانی کرد و شروع به سینه زنی کرد... فقط می‌گفت: ننم لای لای ننم لای لای سینسی درده گلن لای لای نتونستم خودم نگه دارم بلند بلند گریه کردم و قدرت رفتن به محفل اسماعیل را نداشتم، احساس می‌کردم ملائک در این مجلس بی ریا شرکت کردند ..... وقتی صدای گریه مرا شنید فرمود: کیمسن داداش؟! آنامین عزاسینا گلمیسن؟ خوش گلمیسن، منیم آنام غریبدی, بیکسدی، مظلومدی... گفت و گفت و گریه کرد ..... رفتم داخل خیمه ی فاطمی و بر خاکش بوسه زدم و گفتم: اسماعیل فدایت شوم می‌گفتی با دوستان یه مجلس با شور و حالی برگذار می‌کردیم... 😭یعنی با حال تر از این مجلس!؟ 🌹 اسماعیل نادری در عملیات بدر با شهید آقا مهدی باکری آسمانی شد... ✍بازمانده مربی آموزش نظامی لشکر آسمانی ۳۱ عاشورا و سکاندار قایق آقا مهدی باکری @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴آقا سلام، روضه‌ی مادر شروع شد ▪️آقا سلام، روضه‌ی مادر شروع شد ▪️باران اشک‌های مکرر شروع شد ▪️آقا اجازه هست بخوانم برایتان ▪️این اتفاق از دم یک در شروع شد ▪️تا ریشه‌های چادر خاکی مادرت ▪️آتش گرفت، روضه معجر شروع شد ▪️فریادهای مادر پهلو شکسته‌ات ▪️تا شد فشار در دو برابر شروع شد ▪️این ماجرا رسید به آنجا که نیمه شب ▪️بی‌اختیار گریه‌ی حیدر شروع شد ▪️وقتی رسید قصه به اینجای شعر من ▪️ایام خانه‌داری دختر شروع شد ... ▪️دختر رسید تا خود آن لحظه‌ای که ظهر ▪️یک ماجرا به قافیه‌ی سر شروع شد @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 آقازاده‌ای که چقدر آقازادگی بهش میومد 🌹 خیلی راحت می‌تونست از اعتبار پدر شهیدش (عماد مغنیه ، مغز متفکر حزب‌الله لبنان) استفاده کنه بورسیه‌ی بهترین دانشگاهها رو بگیره کار اقتصادی کنه ولی از همه‌ی اعتبارات پدر شهیدش فقط رو انتخاب کرد @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 در سال ۱۳۰۳ در محله‌ی خانی‌آباد تهران متولد شد. 💠در ۱۵ سالگی به نجف اشرف رفت و به تحصیل پرداخت. 💠او در سال۱۳۲۳ با عزمی راسخ‌ و آماده برای مبارزه با طاغوت وارد تهران شد. @Revayate_ravi
💠وقتی نواب وارد محل استقرار شاه می‌شود ، محمود جم به او می‌گوید تعظیم کن که نواب به او می‌گوید:خفه شو 💠شاه می‌پرسد شما چه درسی می‌خوانید؟ نواب: درس هستی سیاه مشق زندگی شاه:ما از فعالیتهای شما در نجف باخبریم نواب:برای مسلمان تکلیف شرعی او مطرح است و کربلا و نجف و تهران فرقی نمی‌کند 💠شاه:ما حاضریم هزینه‌ی ادامه‌ی تحصیل شما را بپردازیم نواب:مردم مسلمان ما آنقدر غیرت دارند که خرج تحصیل یک سرباز امام زمان(عج) را بپردازند. 💠بعد از این ملاقات شاه به محمود جم می‌گوید:نه به آخوند دیروزی ، نه به این سید امروزی آن آخوند مال عهد دقیانوس بود و این سید مثل یک افسر که با زیر دستش حرف می‌زندبا من حرف می‌زند با من صحبت می‌کرد و اصلا انگار نه انگار شاهی وجود دارد این چه کسی بو اینجا فرستادی؟؟ @Revayate_ravi