نخستین عید بعد از ازدواجمان که لبنانیها رسم دارند دور هم جمع میشوند، مصطفی در مؤسسه ماند و نیامد به خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم: «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت: «الان عید است. خیلی از بچهها رفتهاند پیش خانوادههایشان. اینها که رفتهاند، وقتی برگردند، برای این دویست، سیصد نفر یتیمی که در مدرسه ماندهاند تعریف میکنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند». گفتم: «چرا از غذایی که مادر برایمان فرستاد، نخوردید؟ نان و پنیر و چای خوردید». گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچهها نمیدیدند شما چی خوردهاید». اشکش جاری شد، گفت: «خدا که میبیند».
شهید مصطفی چمران
نیمه پنهان ماه ، ج۴
#عاشقانه_با_شهدا
@Revayate_ravi
خاطرات #شهیدزکریاشیری به روایت مادر شهید
#قسمتدوازدهم
💔❣یه بار امام جماعت محل به همراه مسئولین شهر به منزل ما اومدن
گفتن: یکی از دوستان سه شب در اعتکاف خواب #زکریا رو دیده که گفته: ...
💔❣برید به خونوادم بگید چرا شهادت من رو قبول نمیکنن؟؟؟!!
من برای چهارشنبه ۸ اردیبهشت یادبود گرفتم حتی مهمانها رو هم دعوت کردم.
💔❣با صحبتهایی که شد گفتم: باشه قبول یاد بود میگیریم ولی سنگ قبر نه!!!
امام جماعت محل گفت: حاج خانم!حضرت امالبنین دستش به مزار حضرت عباس نمیرسید.
نمادینتوی بقیع قبر دُرُست کرد و هر روز کنار این قبرها میرفت و براشون فاتحه و روضه میخوند.
💔❣گفتم: من کنیز امالبنین هستم
بالاخره راضی شدم که سنگ قبر نمادین برای #زکریا دُرُست کنن
به بچهها گفتم : روی سنگ قبرش عکس #زکریا رو هم بگذارید برای من که سواد ندارم میتونه آرومم کنه.
@Revayate_ravi
💔❣ ۲ سال از فراق #زکریا میگذشت
الهه برای اینکه حال و هوای بچهها عوض بشه مدام بین خونهی مادرش و خونهی خودمون در رفتوآمد بود
ولی
این هم فایدهای نداشت.
💔❣آب شدن بچههای #زکریا و عروسم رو جلوی چشمام میدیدم.
💔❣نمیتونستم دست روی دست بگذارم مجبور شدم این بار سنگین رو به تنهایی به دوش بگیرم
اول با یحیی صحبت کردم
نه دل داشتم الهه و بچهها رو اینطور ببینم
نه دل داشتم اونا از این خونه برن.
💔❣ به یحیی گفتم: الهه نه پدر داره ، نه برادر
بیا مردونگی کن.....
@Revayate_ravi
🥀امشب ، شب داوزده بهمن هست
🥀دههی فجر
🥀انقلاب
🥀آقا روحالله خمینی
🥀پهلوی
🥀شهدا
🥀انفجار نور
#تو_به_ما_جرات_طوفان_دادی
📸 تصویری از حضور امام خامنهای در حرم امام خمینی(ره). ۹۹/۱۱/۱۲
🇮🇷 #عید_انقلاب
@Revayate_ravi
🔻امام آمد و کار ما تازه شروع شد
🔸و چه آرمانهایی که به خاطر انتخابهای اشتباه هنوز محقق نشده است.
@Revayate_ravi
خاطرات #شهیدزکریاشیری به روایت مادر شهید
#قسمتسیزدهم (آخرین قسمت)
❤️💚به یحیی گفتم: الهه نه پدر داره ، نه برادر ، با دو تا بچه حتما از پا در میاد
بیا مردونگی کن خودت بار این زندگی رو بردار
من الهه رو میشناسم می دونم شما با هم خوشبخت میشید.
❤️💚قبول این درخواست برای یحیی سخت بود چون نمیتونست خودش رو جای #زکریا توی این زندگی ببینه.
❤️💚یه روز دیدم صدای گریهی یحیی میاد ،گفتم : چی شده؟؟
گفت: خواب داداش #زکریا رو دیده
دست فاطمه و محمدصدرا رو گرفته بعد با زبون بچهها باهام حرف میزنه
گفت: عمو یحیی مراقب بچههام باش!
نذار از بغل تو جدا بشن!!! نذار درد یتیمی رو بکشن!!!
❤️💚رفتم با الهه هم صحبت کردم
برام خیلی سخت بود که از عروسم برای پسر دومم خواستگاری کنم.
گفتم: یحیی بچهها رو دوست داره و دنبال یه لقمه حلال هست.
❤️💚خیلی زمان برد تا هر دو راضی شدن
رفتم براشون حلقهی ازدواج خریدم
یه چادر عروس برای الهه دوختم.
زنگ زدم به دخترها ، گفتم: اگه میخواین بیاین اینجا گریه کنین ، اصلا نیاین
❤️💚عروس داماد خجالت میکشیدن
رفتم سرشون نقل ریختم دستهاشون رو تو دست هم گذاشتم.
❤️💚چون اون خونه پُر از خاطرات #زکریا بود یه خونه دیگه براشون اجاره کردیم.
بعد از اینکه از سفر مشهد اومدن اثاثکشی کردن به خونهی جدیدشون
کم کم امید به زندگی توی الهه و فاطمه دمیده شد.
❤️💚محمدصدرا از همون اول به یحیی بابا گفت.
رابطهی فاطمه و یحیی هم خیلی خوب بود جونشون برای همدیگه در میرفت.
@Revayate_ravi