🔻غربت اموات کرونایی یا غربت مادران شهدای مفقودالجسد!
#شهید_حسین_مشتاقی
یادواره مجازی شهدای خانطومان👇👇
T.me/khantuoman
instagram.com/khantuoman
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
#با_نامحرم
#بخش_دوم
📌بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نمی کردی ، گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا می دادی. جوان پشت میز، وقتی عشق و علاقه من را به شهادت دید جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود. او گفت: (( اگر علاقه مند باشی و برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامی که شما داشته باشید، شش ماه شهادت شما را به عقب می اندازد..)).
📒خوب آن ایام را بخاطر دارم. اردوی خواهران برگزار شده بود. از طرف فرماندهی به من گفتند: شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی. مربیان خواهر، کار اردو را پیگیری می کنند، اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست. در ضمن از سربازها استفاده نکن.
📕من سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردو می رفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچ کس حرفی نمی زدم. شب اول، یکی از دخترانی که در اردو بود، دیر تر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است، خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد. من سرم پایین بود و فقط جواب سلام را دادم.
📗روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد و قبل از اینکه با ظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوم، مطلب دیگری گفت و خندید و حرف هایی زد که ... من هیچ عکس العملی نشان ندادم. خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم، با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم. اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم.
📘شنیده بودم که قرآن در بیان توصیف اینگونه زنان می فرماید: (( ان کیدکن عظیم. مکر و حیله (برخی) زنان بسیار بزرگ است )). در بررسی اعمال وقتی به این اردو رسیدیم، جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی، به جز آبرو، کار و حتی خانواده ات را از دست می دادی!! برخی گناهان، اثر نامطلوب اینگونه در زندگی روزمره دارد....
📙یکی از دوستان همکارم، فرزند شهید بود. خیلی با هم رفیق بودیم و شوخی می کردیم. یکبار دوست دیگر ما، به شوخی به من گفت: تو باید بری با مادر فلانی ازدواج کنی تا با هم فامیل بشوید. اگه ازدواج کنی فلانی هم میشه پسرت! از آن روز به بعد، سر شوخی ما باز شد. من دیگه این رفیق را پسرم صدا می کردم. هر زمان به منزل دوستمان می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدم، ناخود آگاه می خندیدیم.
📖در آن وادی وانفسا ، پدر همین رفیق من در مقابلم قرار گرفت. همان شهیدی که ما در مورد همسرش شوخی می کردیم. ایشان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتید در مورد یک زن نامحرم و یک انسان این طور شوخی کنید؟
نثار #شهداء 🌹صلوات💐💐💐
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
#معرفیشهید☺️
#شهیدمحسنحججی
#قسمتدو
#ماجرایآشناییشهیدحججیباهمسرش😍
از زبان همسر شهید
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام...نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨
همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇احساس میکردم #دوستش_دارم. 😌برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم #اشک می ریختم. 😭انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم...بالاخره طاقت نیاوردم زنگ زدم به #پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود...یک روز #مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم...
پیام دادم براش...
برای اولین بار...
نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " #خانم_عباسی هستم. "😌کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد...از آن موقع به بعد ، هر وقت کار #خیلی_ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس #کوتاه و #رسمی با محسن میگرفتم تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! #نگران شدم روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔دیگر از #ترس و #دلهره داشتم میمردم دل توی دلم نبود😣فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯
#ادامهدارد
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
#خاطرات_شهدا
ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد ؛
با تعدادی از رزمندگان از جمله ، بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم ؛
دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذا خوری شویم اما محمود رضا منصرف شد و گفت من بر می گردم ؛
رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم ، بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید ، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم .
بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت:
اگر خاطرت باشد این افسر
قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود ؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند ، امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند ، من آن افطار را نمی خورم...
👈 نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان (عج) سپاه عاشورا
مدافع حرم
#شهیدمحمودرضا_بیضایی
« اللهم عجل لولیک الفرج »
@Revayate_ravi
🔻چهارمین یادواره مجازی شهدای خانطومان
شب چهارم شهیدان #محمد_بلباسی #حبیب_الله_قنبری
🎙سخنران : حاج حسین یکتا
#اردیبهشت_مقاومت
ساعت ۲۲ در کانال تلگرام و پیج اینستاگرام حماسه خانطومان👇👇👇
T.me/khantuoman
instagram.com/khantuoman
@Revayate_ravi
سلام✋
امروز قراره با دو تا دیده بان آشنا بشین؛ من و رفیقم، آقامحمد. حتما می پرسین چرا دو تا دیده بان؟ آخه من از زمان ۸ سال دفاع مقدس تا حماسه خانطومان، کارم دیده بانی نظامی بود. آقامحمد هم دیده بان فرهنگی بود. هر دو دشمن رو رصد می کردیم. و البته الان این مسوولیت رو به شما سپردیم. نگران نباشید، همیشه کنارتون هستیم.
من حبیب الله قنبری ام.
منم محمد بلباسی.
انشاءالله امروز رفقای خوبی برای هم بشیم.
#حبیب_الله_قنبری #محمد_بلباسی
یادواره مجازی شهدای خانطومان👇👇
T.me/khantuoman
instagram.com/khantuoman
@Revayate_ravi
🔻خودتون وسط میدون بجنگین.
#شهید_محمد_بلباسی
یادواره مجازی شهدای خانطومان👇👇
T.me/khantuoman
instagram.com/khantuoman
@Revayate_ravi
🔻باید دوید تا رسید...!
#شهید_حبیب_الله_قنبری
یادواره مجازی شهدای خانطومان👇👇
T.me/khantuoman
instagram.com/khantuoman
@Revayate_ravi