eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
297 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 | 🔻 امروز ۱۴ تیرماه، سالروز اسارت سردار جاویدنشان حاج احمد متوسّلیان به دست مزدوران اسرائیل جنایتکار است ✍🏻 رهبر معظم انقلاب: «ما منتظریم که آقای حاج احمد متوسّلیان ان‌شاءالله بیاید؛ نگویید شهید، ما که خبر نداریم از شهادت ایشان. خداوند ان‌شاءالله که فرزند شما را -هرجا که هست، هرجور که هست- مشمول لطف و فضل خودش قرار بدهد. ما که آرزو میکنیم ان‌شاءالله خداوند این جوان مؤمن و صالح را برگرداند. بله، آقای حاج احمد متوسّلیان با همین آقای حاج همّت هم دوست و رفیق و همکار بودند؛ خداوند ان‌شاءالله همه‌شان را مشمول لطف خودش قرار بدهد». 🔅 بیانات در دیدار جمعی از خانواده‌های شهدای سپاه ‌ ۱۳۷۵/۹/۲۵ @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💬 واکنش نمکی به زیباکلام: ننگ بر این سیاست‌زدگی! وزیر بهداشت: 🔹ایشان نمی‌داند الان در بدنش آنتی‌بادی‌های واکسن‌های داخلی رازی و پاستور می‌چرخد. 🔹انقدر تاریخ نمی‌خوانند که انستیتوهای ما سال‌هاست تنها واکسن‌ساز منطقه بوده‌اند. 🔹یک جو غیرت ملی طغیان نمی‌کند که برویم تاریخ ارجمند این ملت را بخوانیم. 🔹زحمت یک ساله مدافعان سلامت و سازندگان دارو و واکسن و... را نفی می‌کنند تا یک فرد یا جریانی را بزنند؛ ننگ بر این سیاست‌زدگی! @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام خمینی(ره) ها اگر در دنیا برای خدا و برای خلق خدا به کار بیفتد ها کنار می رود و اگر برای خدا و خلق خدا نباشد میشود ... ✍۱۴تیر روز قلم بر صاحبان قلم و اندیشه مبارک باد . @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان شهرستان بهشهر
#سردارتنگه‌ی‌اُحد #رزمنده‌ای‌که‌امام‌پیشانیش‌را‌بوسید
🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣2⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌷 ... آن شب با این جمله آقا مرتضی خوابم نبرد و مرتب این جمله آخر را در ذهنم مرور می کردم و هر چه سعی می کردم که بفهمم منظور او از این حرف چه بود متوجه نمی شدم. فردای آن روز به اتفاق زینب به روستا برگشتیم. اصلا حال و روز خوبی نداشتم حتی توان نداشتم که بتوانم کارهای خانه را انجام دهم. بی اختیار البوم عکس را برداشتم و آن را ورق زدم هر عکسش را که نگاه می کردم کوهی از غم و اندوه بر دوشم سنگینی می کرد و بی اختیار اشک از چشمانم جاری می شد. به هر گوشه ای از خانه که نگاه می کردم چهره آقا مرتضی جلویم رژه می رفت. رادیو را روشن کردم صدای مارش عملیات در گوشم پیچید خیلی ناراحت شدم و دیگر طاقت نیاوردم و به مادر آقا مرتضی گفتم: من می خواهم به فسا بروم ببینم خبری از آقا مرتضی دارند یا نه؟ زینب را بغل کردم و با گامهای سنگین و لرزان از خانه بیرون رفتم نگرانی من بیشتر به این خاطر بود که قرار بود آقای نجفی از آقا مرتضی خبری برای من بیاورد ولی هر چه انتظار کشیدیم ایشان نیامد. 🌷مسیر خانه پدر آقا مرتضی با خانه پدر خودم آنقدر برایم طولانی شده بود که هر چه می رفتم نمی رسیدم. به هر زحمتی که بود این مسیر را طی کردم و با برادرم از منزل خارج شدیم. و به کنار جاده آمدیم هر چه انتظار می کشیدیم در آن موقع هیچ ماشینی ما را سوار نمی کرد . در این لحظه پسر دایی ام ما را دید و هرچه اصرار کرد که به خانه برگردیم من قبول نکردم. از لحن صحبت هایش این طور برداشت کردم که احتمال دارد مسئله ای پیش آمده باشد. به هر ترتیبی که بود وسیله ای جلوی پای ما ایستاد و به سمت شهر حرکت کرد. به نظرم آنقدر این ماشین کند حرکت می کرد که دلم می خواست پیاده شوم و با پای پیاده این مسیر طولانی را طی کنم. به خیال خودم با پای پیاده از این ماشین تندتر می رفتم. در آن لحظات انگار که همه با من دشمن بودند و هیچ کاری بر وفق مرادم انجام نمی گرفت. وقتی به فسا رسیدیم به سرعت خود را به منزل دایی ام رساندم. در یک لحظه احساس کردم جمعی که آنجا نشسته با دفعات قبل خیلی فرق می کند اصلا صحبت ها طور دیگری بود. مادر شهید حافظی پور هم آنجا بود و مرتب از شهید و شهادت حرف می زد. آن قدر دلهره پیدا کرده بودم که با صدای زنگ تلفن سریع می رفتم تا گوشی را بردارم ولی یک نفر سریع می پرید و قبل از من این کار را می کرد. من که گیج و مات در آن خانه مانده بودم. دلم می خواست گریه کنم ولی نمی دانستم برای چه نمی فهمیدم که چرا اهل منزل همه چیز را از من پنهان می کنند. یک مرتبه که تلفن زنگ زد و زن دایی ام گوشی را برداشت در یکی از صحبت هایش گفت: مامان زینب هم همین جاست. من که بی خبر از همه جا بودم یک لحظه آن غم و غصه از وجودم رخت بر بست و برای یک لحظه فکر کردم خود آقا مرتضی است. بعد که بلند شدم تا با آقا مرتضی صحبت کنم همین که نزدیک زن داییم شدم او گوشی تلفن را زمین گذاشت و گفت: یکی از اقوام بود سلام هم رساند. من که نمی دانستم چه کار کنم داشتم دیوانه می شدم رفت و آمد ها خیلی زیاد شده بود حدود دو ساعت بعد, خواهر آقا مرتضی و دائی و پسر دایی ام به منزل آمدند و گفتند : رضا بدیهی شهید شده است... آن لحظه من خیلی اصرار کردم که من را به خانه آقای نجفی ببرند ولی آنها موافقت نکردند. وقتی که خودم تصمیم گرفتم این کار را انجام بدهم مانع از کارم شدند. تلفن را برداشتم و به خانه آقا رضا تلفن کردم آنها هم از شهید شدنش اطلاعی نداشتند, چون زن آقا رضا به من می گفت: دو روز پیش آقای یوسف پور از جبهه آمده و گفته از حال بچه ها با خبر است. بعد از این تلفن هر کاری کردم که مرا به خانه آقای یوسف پور ببرید دایی ام به من گفت: منزل آنها در روستا است و این موقع ماشین گیر نمی آید که به آنجا برویم. به هر صورت که بود مرا منصرف کردند . عصر همان روز نام شهدایی که قرار بود فردا تشییع شوند را خواندند من به پسر دایی ام گفتم : ترا به خدا به سپاه برو و اسم این شهدا را برای من بیاور . او رفت و بعد از مدتی برگشت و به من گفت: من رفته ام ولی اسم آنها را به من نگفته اند... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @Revayate_ravi 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا