💟#محمد برای شناساندن هفت تپه خون دلها خورد
قرار شد عید۹۵ سال تحویل در هفت تپه باشه .باید از ۲هزار زائر در هفت تپه پذیرایی می کردن
💟به مشکل مالی که برمی خوردیم
#محمد طبق فرمایش حضرت آقا می گفت:نگران نباشین
خدا بزرگه
شما ماموریت رو دُرُست انجام بدین
مسائل مادیش رو خود شهدا کمک میکنن
💟واقعا همینطور بود
@Revayate_ravi
سالروز عملیات غرورآفرین مرصاد گرامی باد
باید عبرتهای تاریخی مانند عملیات مرصاد در آوردگاههای حساس و سرنوشتساز را به رخ کشید تا حصار امنیت و آرامش میهن اسلامی مورد تهدید و تعرض قرار نگیرد.
@Revayate_ravi
ناراحت بود ... بهش گفتم محمدحسین چرا ناراحتی؟! گفت: خیلی جامعه خراب شده، آدم به گناه می افته! رفیقش گفت: خدا توبه رو برای همین گذاشته و گفته که من گناهاتون رو میبخشم. محمدحسین قانع نشد و گفت : «وقتی یه قطره جوهر میافته روی آینه، شاید دستمال برداری و قطره رو پاک کنی ولی آینه کدر میشه...»
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#حاج_عمار
#رفیق_جانمــ
@Revayate_ravi
روایت سید حسن نصرالله از شهیدی که متولد کانادا بود و در دفاع از حرم حضرت زینب(س) شهید شد:
رفتیم که خبر شهادت حمزه را به مادرش بدهیم دیدیم بر دیوارهای خانه پارچه مشکی نصب شده و مادر شهید که تعجب ما را دید گفت:
دیشب در رویای صادقانهای دیدم که وجود نازنین پنج تن آل عبا وارد منزلم شدند و درست همین جایی که شما نشستهاید، نشستند. بعد به من بشارت دادند و گفتند: فرزندت در راه ما اهل بیت (ع) به شهادت رسیده و امروز خبرش خواهد رسید!
#شهید_حمزه_علی_یاسین
@Revayate_ravi
💟سال تحویل ۹۵ #محبوبه تو اردوگاه خرمشهر منتظر.....ولی #محمد تو هفت تپه بود
بهش گفتن حداقل سال تحویل رو برو پیش زن و بچه ات
💟گفت:هفت تپه الان مهم تره
فردا خیلی از مسئولین اینجا میان
باید ازشون قول همکاری بگیرم تا بتونیم هفت تپه رو بسازیم
💟نیومدم که با زن و بچه ام تفریح کنم
گفتیم تو چیکار باید میکردی و نکردی؟؟
💟گفت:بعد از هفت تپه یه دغدغه دیگه هم دارم
اگه عمرم کفاف بده میخوام انجام بدم
امیدوارم تا وقتی توی این مسئولیت هستم بتونم
💟گفتم چیکار؟؟؟
#محمد گفت:دلم میخواد یه یادمان تو سوریه بزنم و خانواده های مدافع حرم رو برای زیارت و راهیان نور به اونجا ببرم
@Revayate_ravi
💔#محبوبه از خرمشهر زنگ زد برای مادر #محمد و گفت:مامان بیا اینجا ما صبح تا شب اینجا تنهاییم
اصلا محمدی در کار نیست که ما اون رو ببینیم
💔#محبوبه سال تحویل ۹۵ رو تنها تو اردوگاه با مادر شوهرش بود
می گفت:غروب همه کاروان ها اومدن
من و مادر شوهرم روی سکوی سرایداری ایستاده بودیم و ورود زائران رو تماشا میکردیم
💔این تنها تفریح ما بود😔
بین جمعیت دنبال گمشده خودمون می گشتیم
💔 صورتش رو بسته بود و جلوی در ورودی کفش ها رو واکس میزد
اونقدر آفتاب سوخته بود که مادر شوهرم فکر نمی کرد #محمد باشه
💔فردای سال تحویل #محمد صبح زود در زد و اومد
عید رو تبریک گفت
سَرم رو بالا نیاوردم
فهمید بد جوری از دستش دلخورم
💔گفت:با بچه ها آماده شین میام دنبالتون بریم تو شهر بگردیم
بچه ها رو آماده کردم همراه حاج خانم فرستادم
ولی خودم نرفتم
💔پیام داد تا ۵ دقیقه دیگه دَم دری ، حرفم نباشه
💔تو دلم کلی ذوق کردم ولی قیافه ناراحت به خودم گرفتم
💔اومدم داخل ماشین
داشت با تلفن حرف میزد
دیدم ساکت شد
نگاش کردم
از شدت خستگی ،همینطور نشسته و گوشی به دست خوابش درد
💔اون روز پارک موزه خرمشهر رفتیم
تمام مدت دستش رو دور کمرم حلقه زده بود
💔اون آدمی نبود که بین جمعیت به خصوص در حضور مادرش این کار رو بکنه
💔گفتم:خوب داری گولم میزنی
خندید.معلوم بود اون هم دلش تنگ شده