eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
297 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
💟سال تحویل ۹۵ تو اردوگاه خرمشهر منتظر.....ولی تو هفت تپه بود بهش گفتن حداقل سال تحویل رو برو پیش زن و بچه ات 💟گفت:هفت تپه الان مهم تره فردا خیلی از مسئولین اینجا میان باید ازشون قول همکاری بگیرم تا بتونیم هفت تپه رو بسازیم 💟نیومدم که با زن و بچه ام تفریح کنم گفتیم تو چیکار باید میکردی و نکردی؟؟ 💟گفت:بعد از هفت تپه یه دغدغه دیگه هم دارم اگه عمرم کفاف بده میخوام انجام بدم امیدوارم تا وقتی توی این مسئولیت هستم بتونم 💟گفتم چیکار؟؟؟ گفت:دلم میخواد یه یادمان تو سوریه بزنم و خانواده های مدافع حرم رو برای زیارت و راهیان نور به اونجا ببرم @Revayate_ravi
💔 از خرمشهر زنگ زد برای مادر و گفت:مامان بیا اینجا ما صبح تا شب اینجا تنهاییم اصلا محمدی در کار نیست که ما اون رو ببینیم 💔 سال تحویل ۹۵ رو تنها تو اردوگاه با مادر شوهرش بود می گفت:غروب همه کاروان ها اومدن من و مادر شوهرم روی سکوی سرایداری ایستاده بودیم و ورود زائران رو تماشا میکردیم 💔این تنها تفریح ما بود😔 بین جمعیت دنبال گمشده خودمون می گشتیم 💔 صورتش رو بسته بود و جلوی در ورودی کفش ها رو واکس میزد اونقدر آفتاب سوخته بود که مادر شوهرم فکر نمی کرد باشه
🌻مادر اینطور تعریف می کنه: یه شب شام بودن خونه ما بعد از شام به دیوار تکیه داد و بی مقدمه گفت:مامان!! اجازه میدی بدم سوریه 🌻گفتم :سوریه برا چی؟؟؟ هیچ وقت خونه نیستی!!!! یا ماموریت بودی یا اونقدر سر کار بوری که با ماموریت فرقی نداشت. 🌻سختی و مسئولیت زندگی رو دوش هست. ولی هیچ وقت گله نمی کنه. می خوای سوریه برای، برو ولی الان ، نه!!! 🌻بگذار بچه هات بزرگ بشن. لااقل زن و بچه ات یه دل سیر تو رو ببینن. تو میری یک بار شهید میشی ولی باید هر روز شهید بشه. ببین بعد از شهادت عموت، زن عموت چقدر سختی کشید. 🌻اومدم بالای سر گفتم: لااقل تو یه چیزی بگو!!! بعد از مصیبت ها مال تو هست دست تنها باید این بچه ها رو بزرگ کنی 🌻 گفت: رو آزاد گذاشتم. @Revayate_ravi
🌷زن عموی (همسر شهید علیرضا بلباسی) همیشه به خانم میگفت: ✌️ چون پا به پای همسرت اون رو همراهی می کنی. 🌷زن عمو به می گفت: الحمدلله خانومت خیلی خوبه!!! هر چی داری از هست. @Revayate_ravi
💖 گفت: شب ساعت ۹/۳۰ زنگ زدن آماده شو امشب حرکت هست به سمت سوریه 💖بچه ها رو به اتاق برد و با اونها حرف زد که شاید من برنگردم . مهدی و حسن در عالم بچگی سفارش تانک و تفنگ دادن هم صورتشان رو بوسید و کنارشون بود تا خوابیدن. 💖تمام این مدت من توی هال به پشتی تکیه داده بودم و لحظه لحظه رفتنش رو تماشا میکردم. 💖خودم رو جای زن زُهیر می دیدم که چطور از همسرش گذشت و او رو راهی کرد. 💖در عمل کار بسیار سختیه!!! @Revayate_ravi
♥️ ساک و لباسهاش رو بست. حتی لباس های پلوخوری خودش رو هم گرفت. گفتم:این ها رو دیگه برا چی داری میبری؟؟ ♥️رفت یه دست لباس پوشید که من دوست داشتم گفت: خوب نگام کن!!! دیگه منو نمی بینی گفتم : مسخره بازی در نیار تو شهید بشو نیستی!!! ♥️عاشقانه نگام کرد گفت: ، من احساس میکنم این تو راهی مون دختره میگم اگه دختر بود اسمش رو بذاریم گفتم:هر چی تو بگی @Revayate_ravi
♥️ کوله رو برداشت که بره! توان نداشته اش رو جمع کرد و گفت صبر کن!!! ♥️رفت و محکم بغلش کرد. مثل همیشه پیشونی رو بوسید. گفت:حالم بده 😔 تهوع دارم ، برام آیه الکرسی بخون آروم بشم. ♥️با آرامش ،براش خوند و فوت کرد. خطاب به بچه داخل شکمش گفت: کوچولو مراقب مادرت باش!!! از پله ها یک لحظه برگشت و دستی برای تکون داد! یه وقتایی پسرش مهدی هم همین کار رو انجام میده. دقیقا عین پدرش!!! @Revayate_ravi
💙 می گفت:سوریه که بود ، بهش زنگ می زدم. یه بار گفتم:هوای اونجا چطوره؟؟؟ گفت:مهتابیه ، ولی ماه من کنار م نیست 💙 خیلی اهل این حرف های عاشقانه نبود. اما وقتی سوریه رفت لطیف تر شده بود. 💙 بعد از نماز به جای خوندن تعقیبات نماز ، موبایل رو باز می کردم ، عکس های رو نگاه می کردم و نازش رو می کشیدم☺️ 💙قربان صدقه رفتن شده بود تعقیبات نمازم. @Revayate_ravi
🔶🔸ظاهرا خبر شهادت رو همه از ظهر می دونستن به جز من!!! حتی همسایه‌‌‌ی ما اینترنت و تلفن خونه ما رو قطع کرد تا کسی بدون مقدمه چیزی به من نگه!!!! 🔶🔸شب گوشی من زنگ خورد ، یکی از دوستانم بود. گفت : اصلا نگران نباش!! خبر تکذیب شد!!! بنده خدا می‌خواست من رو از نگرانی در بیاره ، نمی‌دونست من اصلا اطلاع ندارم. 🔶🔸گفتم:چی تکذیب شد؟؟؟ گفت:خبر شهادت دنیا روی سرم خراب شد. 🔶🔸به یکی از دوستای زنگ زدم تا مطمئن بشم. زد زیر گریه،فقط تونستم جیغ بکشم و بگم امکان نداره!!! 🔶🔸 قول داد برگرده، گفت: سفر مشهد می ریم، حتی هتل رزرف کرد. 🔶🔸بعد از مدتی ، عمو و پدر و مادرم اومدن خونه ما عمو گفت: من خسته‌ام می‌خوام بخوابم. عمو که خوابید یواشکی رفتم سراغ گوشیش. 🔶🔸دیدم پیام اومد شهادتت مبارک♥️ بعد پیکر روی زمین افتاده با همون صورت آنکارد کرده ،/ شبیه کسی که سالها خوابیده!!!! @Revayate_ravi
🍃🍂یک ماه بعد از سفر سوریه آماده میشدم برای به دنیا اومدن 🍃🍂اون روز مادرم خونمون بود. از صبح درد داشتم. همراه خواهر شوهرم ،زهره دکتر رفتم. مادرم گفت: از دکتر زودتر بیا می‌خوایم ناهار بخوریم. 🍃🍂دکتر گفت: وقت به دنیا اومدن بچه هست. باید سریع بستری بشی. به خواهر شوهرم گفتم :دوست ندارم به کسی بگی. 🍃🍂خیلی ها بهم التماس دعا گفتن. مفاتیح رو گرفتم ، دعا می‌کردم و اشک می‌ریختم. 🍃🍂پرستارها میومدن و می‌گفتن : مگه تو درد نداری ؟؟؟ گفتم: چرا ، دارم گفتن:پس چرا اینقدر آروم هستی؟؟!! 🍃🍂اونها نمی‌دونستن ،غم از دست دادن اونقدر بزرگ بود که درد زایمان اصلا به حساب نمیومد. 🍃🍂ساعت: ۴:۳۰ بعدازظهر روز پنجم آبان سال ۹۵ زینب کوچولوی تو بیمارستان ولی عصر قائمشهر به دنیا اومد. 🍃🍂کادر بیمارستان فهمیده بودن که من همسر شهید هستم. بغضم ترکید و بلند بلند گریه می‌کردم. همه از اتاق بیرون رفتن تا من لحظاتی تنها باشم. 🍃🍂حال و روز اون بنده‌های خدا هم بهتر از من نبود.همه گریه می‌کردن. همون موقع از کودک تازه متولد شده عکس گرفتن و در فضای مجازی پخش کردن. 🍃🍂چند دقیقه نگذشت که همه بیمارستان اومدن و سیل تماس ها و پیام‌ها به سمت گوشی من و سرازیر شد. 🍃🍂خنده‌دار اینجا بود که مادرم از همه جا بیخبر ساعت ۵ زنگ میزنه به گوشیم.پس کجایی؟؟ما مُردیم از گرسنگی. @Revayate_ravi
❤️💛💚نویسنده کتاب (برای زینب) که همه‌ی این مطالب از این کتاب گرفته شده ،اینطور می‌نویسد: ❤️💛💚هفدهم اردیبهشت۹۷ دلم گرفته بود به صفحه اینستاگرام رفتم . دیدم برای متنی نوشته: ❤️امشب تو شهید می‌شوی 💛زیاد فرصت نمانده 💚نمی‌خواهی تلفنت را بر داری و به خانه زنگ بزنی؟؟؟ ❤️حسن و فاطمه منتظرند.... 💛مهدی... 💚زینب.... ❤️و من هم... 💛گفتم من! 💚دیدی؟؟ ❤️آخرش نتوانستم جلوی خودم را بگیرم 💛من هم منتظرم 💚دست بجنبان مرد! ❤️یک خانواده دل به تو دادند و اینجا چشم به راهند! 💛زود از حال ما بپرس 💚قبل از اینکه اَشقیا برای ریختن خون تو صف بکشند و به خط شوند ❤️قبل از اینکه راه نفس به سینه بی‌کینه‌ات باز شود 💛قبل از اینکه بال درآوردی و پرواز کنی یک نگاه به آشیانه‌ات بنداز 💚جوجه‌هایت نگاهشان به آسمان خشک شد! ❤️خیلی اوج گرفتی! 💛دستمان به تو نمی‌رسد! 💚می‌شود با یکی از همین باران‌های بهاری برگردی؟! ❤️قدر یک نم باران 💛یک بار هم شده تو جای اشک،صورت بچه‌ها را تَر کن 💚امشب،شب عاشورای توست... ❤️شب عاشورای بچه‌های تو.... 💛کمی استراحت کن مهمان یک شبه‌ی زمین! 💚تا کربلا راهی نمانده...! ❤️💛💚 می خواندم و اشک میریختم ، نه برای که رفت؛ بلکه برای که جا ماند! @Revayate_ravi
❤️💛💚چهل ساعت مصاحبه با همسر در تمام مدت به این جمله فکر می کردم اگر نبود ، آیا به اینجا می‌رسید؟؟؟ ❤️💛💚حضرت آقا فرمودند: محصول تلاش دسته جمعی یک مجموعه انسان است که یک نفر می‌شود. ❤️💛💚یک بار با ذوق گفت: توی سفر آخری که با به مشهد رفتیم. خیلی شگفت زده شدم. گفتم مگه چی شد؟؟ ❤️💛💚گفت:من و بعد از سالها فرصت کردیم دو تایی با هم به زیارت بریم. غافلگیری از این بیشتررررر!!! باورم نمی‌شد چنین چیزی برای شگفتی داشته باشد. ❤️💛💚این یک معنی دارد.....این بانو از خیلی چیزها گذشته بود تا برای این کشور قدمی بردارد. ❤️💛💚صادقانه بگویم:ما ایران عزیزمان را فقط با خون حفظ نکردیم بلکه با ایثار تمام مادران / همسفران/ دختران و خواهران این مرز و بوم و گذشت از قلب‌ها و پاره‌های تنشان محافظت کردیم. ❤️💛💚با احترام به ساحت صبور بلباسی بانویی که از عشق ترین عشق گذشت تا راه عشاق باقی بماند. ❤️💛💚اللهم ارزقنا توفیق الشهاده @Revayate_ravi