💚سربازی بود که همه را کلافه کرده بود :
× پایبند اخلاق نبود
× مسائل شرعی را نمی دانست
× سیگار میکشید
× پر شر و شور بود
همه میگفتند فقط #بلباسی میتونه اون رو نرم کنه
💚داشت سیگار میکشید اما #محمد به روی خودش نیاورد
سرباز منتظر بود او را چه تنبیهی میکنند اما #محمد انگار نه انگار
همین سکوت باعث شد دیگر کسی دست او سیگار نبیند
💚وقتی #محمد سرویس را میشست میرفت جلو جارو را میگرفت و میگفت : من باید بشورم شما چرا میشورید
دهان همه از تعجب باز ماند😳
کسی که حتی کارهای ساده دفتری را انجام نمیداد بدون دستور مستقیم از کسی دستشویی میشست
@Revayate_ravi
✌️در یکی از اردوهای جهادی کیاسر بودیم .. دیدیم یک زن و سه تا بچه در حیات هستند .. سوال کردیم اینها کیا هستن؟ گفتند : زن و بچه ی بلباسی هستند
گفتیم #محمد چرا تو این هوای گرم و بی آبی اونها را اینجا آوردی؟ ما مرد هستیم تنمون کهیر زده ... اونها باید روی موکتی بخوابند که حداقل ۵ سال کسی اونها را نشسته
✌️اگر میخواهی برو و از خانمم سوال کن او چند قدم از من جلوتره
✌️وقتی از #محبوبه_خانم سوال کردند گفت :
اومدم به #محمد کمک کنم ، کجا و با چه شرایطی مهم نیست
✌️به #محمد تهمت میزدند که #بلباسی حق ماموریت میگیره و برای تفریح زن و بچه شو میبره
چه تفریحی !!!!
بچه هایش در گل و لای عقب مانده ترین روستاهای استان بازی میکنند و خانمش هم شده آشپز بچه های جهادی !
@Revayate_ravi
🌹خانم کاملی یکی از فرماندهان پایگاه میاندرود ساری توضیح دادند:
برای رحلت امام رفتیم تهران ...
🌹قرار بر این شد ساعت ۱۰شب همه اتوبوس ها بیایند و وارد پارکینگ مرقد امام شوند
🌹ما ساعت ۷/۳۰ غروب رسیدیم ولی به ما اجازه ورود ندادند
گفتم فرمانده شما کیه؟؟
گفتند:#بلباسی
🌹آقای #بلباسی هم گفت:نمی شود شما زودتر از موعد رسیدید
دیگر عصبانی شدم 😡و با صدای بلند گفتم:
اگه شما راضی میشید،من امشب پنجاه نفر از بسیجی ها رو که حکم ناموستون رو دارن ببرم توی یکی از پارک های تهران بخوابونم ....
حرفی نیست!!!
🌹من میرم و از همون جا بر می گردم ساری،فقط خواهرانه بهت بگم:
🌹برو لباس پاسداریت رو در بیار
تو که نمی تونی یه شب از پنجاه تا خانم که حکم ناموست رو دارن دفاع کنی،
چطور می خوای حافظ حریم کشورت باشی؟؟؟!!!
🌹قبل از اینکه سوار اتوبوس بشم، دیدم آقای #بلباسی دنبالم اومد گفت:نه تنها اینجا بمونید، بلکه شام هم ، به شما میدیم
🌹گفتم:شما که به هیچ صراطی مستقیم نبودی؟؟؟چطور راضی شدی؟؟؟
🌹گفت:شما حرفی به من زدی که تا عمر دارم آویزه گوشم می کنم
(من اگه نتونم به داد شما برسم که حکم ناموس من رو دارید ، چطور می خوام از کشورم حفاظت کنم)👌👌
@Revayate_ravi
🍃🍂یک ماه بعد از سفر سوریه آماده میشدم برای به دنیا اومدن #زینب
🍃🍂اون روز مادرم خونمون بود.
از صبح درد داشتم.
همراه خواهر شوهرم ،زهره دکتر رفتم.
مادرم گفت: #محبوبه از دکتر زودتر بیا میخوایم ناهار بخوریم.
🍃🍂دکتر گفت: وقت به دنیا اومدن بچه هست. باید سریع بستری بشی.
به خواهر شوهرم گفتم :دوست ندارم به کسی بگی.
🍃🍂خیلی ها بهم التماس دعا گفتن.
مفاتیح رو گرفتم ، دعا میکردم و اشک میریختم.
🍃🍂پرستارها میومدن و میگفتن : مگه تو درد نداری ؟؟؟
گفتم: چرا ، دارم
گفتن:پس چرا اینقدر آروم هستی؟؟!!
🍃🍂اونها نمیدونستن ،غم از دست دادن #محمد اونقدر بزرگ بود که درد زایمان اصلا به حساب نمیومد.
🍃🍂ساعت: ۴:۳۰ بعدازظهر روز پنجم آبان سال ۹۵ زینب کوچولوی #محمد تو بیمارستان ولی عصر قائمشهر به دنیا اومد.
🍃🍂کادر بیمارستان فهمیده بودن که من همسر شهید #بلباسی هستم.
بغضم ترکید و بلند بلند گریه میکردم.
همه از اتاق بیرون رفتن تا من لحظاتی تنها باشم.
🍃🍂حال و روز اون بندههای خدا هم بهتر از من نبود.همه گریه میکردن.
همون موقع از کودک تازه متولد شده عکس گرفتن و در فضای مجازی پخش کردن.
🍃🍂چند دقیقه نگذشت که همه بیمارستان اومدن و سیل تماس ها و پیامها به سمت گوشی من و #محمد سرازیر شد.
🍃🍂خندهدار اینجا بود که مادرم از همه جا بیخبر ساعت ۵ زنگ میزنه به گوشیم.پس کجایی؟؟ما مُردیم از گرسنگی.
@Revayate_ravi
💚سربازی بود که همه را کلافه کرده بود :
× پایبند اخلاق نبود
× مسائل شرعی را نمی دانست
× سیگار میکشید
× پر شر و شور بود
همه میگفتند فقط #بلباسی میتونه اون رو نرم کنه
💚داشت سیگار میکشید اما #محمد به روی خودش نیاورد
سرباز منتظر بود او را چه تنبیهی میکنند اما #محمد انگار نه انگار
همین سکوت باعث شد دیگر کسی دست او سیگار نبیند
💚وقتی #محمد سرویس را میشست میرفت جلو جارو را میگرفت و میگفت : من باید بشورم شما چرا میشورید
دهان همه از تعجب باز ماند😳
کسی که حتی کارهای ساده دفتری را انجام نمیداد بدون دستور مستقیم از کسی دستشویی میشست
@Revayate_ravi
✌️در یکی از اردوهای جهادی کیاسر بودیم .. دیدیم یک زن و سه تا بچه در حیات هستند .. سوال کردیم اینها کیا هستن؟ گفتند : زن و بچه ی بلباسی هستند
گفتیم #محمد چرا تو این هوای گرم و بی آبی اونها را اینجا آوردی؟ ما مرد هستیم تنمون کهیر زده ... اونها باید روی موکتی بخوابند که حداقل ۵ سال کسی اونها را نشسته
✌️اگر میخواهی برو و از خانمم سوال کن او چند قدم از من جلوتره
✌️وقتی از #محبوبه_خانم سوال کردند گفت :
اومدم به #محمد کمک کنم ، کجا و با چه شرایطی مهم نیست
✌️به #محمد تهمت میزدند که #بلباسی حق ماموریت میگیره و برای تفریح زن و بچه شو میبره
چه تفریحی !!!!
بچه هایش در گل و لای عقب مانده ترین روستاهای استان بازی میکنند و خانمش هم شده آشپز بچه های جهادی !
@Revayate_ravi
🌹خانم کاملی یکی از فرماندهان پایگاه میاندرود ساری توضیح دادند:
برای رحلت امام رفتیم تهران ...
🌹قرار بر این شد ساعت ۱۰شب همه اتوبوس ها بیایند و وارد پارکینگ مرقد امام شوند
🌹ما ساعت ۷/۳۰ غروب رسیدیم ولی به ما اجازه ورود ندادند
گفتم فرمانده شما کیه؟؟
گفتند:#بلباسی
🌹آقای #بلباسی هم گفت:نمی شود شما زودتر از موعد رسیدید
دیگر عصبانی شدم 😡و با صدای بلند گفتم:
اگه شما راضی میشید،من امشب پنجاه نفر از بسیجی ها رو که حکم ناموستون رو دارن ببرم توی یکی از پارک های تهران بخوابونم ....
حرفی نیست!!!
🌹من میرم و از همون جا بر می گردم ساری،فقط خواهرانه بهت بگم:
🌹برو لباس پاسداریت رو در بیار
تو که نمی تونی یه شب از پنجاه تا خانم که حکم ناموست رو دارن دفاع کنی،
چطور می خوای حافظ حریم کشورت باشی؟؟؟!!!
🌹قبل از اینکه سوار اتوبوس بشم، دیدم آقای #بلباسی دنبالم اومد گفت:نه تنها اینجا بمونید، بلکه شام هم ، به شما میدیم
🌹گفتم:شما که به هیچ صراطی مستقیم نبودی؟؟؟چطور راضی شدی؟؟؟
🌹گفت:شما حرفی به من زدی که تا عمر دارم آویزه گوشم می کنم
(من اگه نتونم به داد شما برسم که حکم ناموس من رو دارید ، چطور می خوام از کشورم حفاظت کنم)👌👌
@Revayate_ravi
🍃🍂یک ماه بعد از سفر سوریه آماده میشدم برای به دنیا اومدن #زینب
🍃🍂اون روز مادرم خونمون بود.
از صبح درد داشتم.
همراه خواهر شوهرم ،زهره دکتر رفتم.
مادرم گفت: #محبوبه از دکتر زودتر بیا میخوایم ناهار بخوریم.
🍃🍂دکتر گفت: وقت به دنیا اومدن بچه هست. باید سریع بستری بشی.
به خواهر شوهرم گفتم :دوست ندارم به کسی بگی.
🍃🍂خیلی ها بهم التماس دعا گفتن.
مفاتیح رو گرفتم ، دعا میکردم و اشک میریختم.
🍃🍂پرستارها میومدن و میگفتن : مگه تو درد نداری ؟؟؟
گفتم: چرا ، دارم
گفتن:پس چرا اینقدر آروم هستی؟؟!!
🍃🍂اونها نمیدونستن ،غم از دست دادن #محمد اونقدر بزرگ بود که درد زایمان اصلا به حساب نمیومد.
🍃🍂ساعت: ۴:۳۰ بعدازظهر روز پنجم آبان سال ۹۵ زینب کوچولوی #محمد تو بیمارستان ولی عصر قائمشهر به دنیا اومد.
🍃🍂کادر بیمارستان فهمیده بودن که من همسر شهید #بلباسی هستم.
بغضم ترکید و بلند بلند گریه میکردم.
همه از اتاق بیرون رفتن تا من لحظاتی تنها باشم.
🍃🍂حال و روز اون بندههای خدا هم بهتر از من نبود.همه گریه میکردن.
همون موقع از کودک تازه متولد شده عکس گرفتن و در فضای مجازی پخش کردن.
🍃🍂چند دقیقه نگذشت که همه بیمارستان اومدن و سیل تماس ها و پیامها به سمت گوشی من و #محمد سرازیر شد.
🍃🍂خندهدار اینجا بود که مادرم از همه جا بیخبر ساعت ۵ زنگ میزنه به گوشیم.پس کجایی؟؟ما مُردیم از گرسنگی.
@Revayate_ravi