eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
297 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
💚سربازی بود که همه را کلافه کرده بود : × پایبند اخلاق نبود × مسائل شرعی را نمی دانست × سیگار میکشید × پر شر و شور بود همه میگفتند فقط میتونه اون رو نرم کنه 💚داشت سیگار میکشید اما به روی خودش نیاورد سرباز منتظر بود او را چه تنبیهی میکنند اما انگار نه انگار همین سکوت باعث شد دیگر کسی دست او سیگار نبیند 💚وقتی سرویس را میشست میرفت جلو جارو را میگرفت و میگفت : من باید بشورم شما چرا میشورید دهان همه از تعجب باز ماند😳 کسی که حتی کارهای ساده دفتری را انجام نمیداد بدون دستور مستقیم از کسی دستشویی میشست @Revayate_ravi
✌️در یکی از اردوهای جهادی کیاسر بودیم .. دیدیم یک زن و سه تا بچه در حیات هستند .. سوال کردیم اینها کیا هستن؟ گفتند : زن و بچه ی بلباسی هستند گفتیم چرا تو این هوای گرم و بی آبی اونها را اینجا آوردی؟ ما مرد هستیم تنمون کهیر زده ... اونها باید روی موکتی بخوابند که حداقل ۵ سال کسی اونها را نشسته ✌️اگر میخواهی برو و از خانمم سوال کن او چند قدم از من جلوتره ✌️وقتی از سوال کردند گفت : اومدم به کمک کنم ، کجا و با چه شرایطی مهم نیست ✌️به تهمت میزدند که حق ماموریت میگیره و برای تفریح زن و بچه شو میبره چه تفریحی !!!! بچه هایش در گل و لای عقب مانده ترین روستاهای استان بازی میکنند و خانمش هم شده آشپز بچه های جهادی ! @Revayate_ravi
🌹خانم کاملی یکی از فرماندهان پایگاه میاندرود ساری توضیح دادند: برای رحلت امام رفتیم تهران ... 🌹قرار بر این شد ساعت ۱۰شب همه اتوبوس ها بیایند و وارد پارکینگ مرقد امام شوند 🌹ما ساعت ۷/۳۰ غروب رسیدیم ولی به ما اجازه ورود ندادند گفتم فرمانده شما کیه؟؟ گفتند: 🌹آقای هم گفت:نمی شود شما زودتر از موعد رسیدید دیگر عصبانی شدم 😡و با صدای بلند گفتم: اگه شما راضی میشید،من امشب پنجاه نفر از بسیجی ها رو که حکم ناموستون رو دارن ببرم توی یکی از پارک های تهران بخوابونم .... حرفی نیست!!! 🌹من میرم و از همون جا بر می گردم ساری،فقط خواهرانه بهت بگم: 🌹برو لباس پاسداریت رو در بیار تو که نمی تونی یه شب از پنجاه تا خانم که حکم ناموست رو دارن دفاع کنی، چطور می خوای حافظ حریم کشورت باشی؟؟؟!!! 🌹قبل از اینکه سوار اتوبوس بشم، دیدم آقای دنبالم اومد گفت:نه تنها اینجا بمونید، بلکه شام هم ، به شما میدیم 🌹گفتم:شما که به هیچ صراطی مستقیم نبودی؟؟؟چطور راضی شدی؟؟؟ 🌹گفت:شما حرفی به من زدی که تا عمر دارم آویزه گوشم می کنم (من اگه نتونم به داد شما برسم که حکم ناموس من رو دارید ، چطور می خوام از کشورم حفاظت کنم)👌👌 @Revayate_ravi
🍃🍂یک ماه بعد از سفر سوریه آماده میشدم برای به دنیا اومدن 🍃🍂اون روز مادرم خونمون بود. از صبح درد داشتم. همراه خواهر شوهرم ،زهره دکتر رفتم. مادرم گفت: از دکتر زودتر بیا می‌خوایم ناهار بخوریم. 🍃🍂دکتر گفت: وقت به دنیا اومدن بچه هست. باید سریع بستری بشی. به خواهر شوهرم گفتم :دوست ندارم به کسی بگی. 🍃🍂خیلی ها بهم التماس دعا گفتن. مفاتیح رو گرفتم ، دعا می‌کردم و اشک می‌ریختم. 🍃🍂پرستارها میومدن و می‌گفتن : مگه تو درد نداری ؟؟؟ گفتم: چرا ، دارم گفتن:پس چرا اینقدر آروم هستی؟؟!! 🍃🍂اونها نمی‌دونستن ،غم از دست دادن اونقدر بزرگ بود که درد زایمان اصلا به حساب نمیومد. 🍃🍂ساعت: ۴:۳۰ بعدازظهر روز پنجم آبان سال ۹۵ زینب کوچولوی تو بیمارستان ولی عصر قائمشهر به دنیا اومد. 🍃🍂کادر بیمارستان فهمیده بودن که من همسر شهید هستم. بغضم ترکید و بلند بلند گریه می‌کردم. همه از اتاق بیرون رفتن تا من لحظاتی تنها باشم. 🍃🍂حال و روز اون بنده‌های خدا هم بهتر از من نبود.همه گریه می‌کردن. همون موقع از کودک تازه متولد شده عکس گرفتن و در فضای مجازی پخش کردن. 🍃🍂چند دقیقه نگذشت که همه بیمارستان اومدن و سیل تماس ها و پیام‌ها به سمت گوشی من و سرازیر شد. 🍃🍂خنده‌دار اینجا بود که مادرم از همه جا بیخبر ساعت ۵ زنگ میزنه به گوشیم.پس کجایی؟؟ما مُردیم از گرسنگی. @Revayate_ravi
💚سربازی بود که همه را کلافه کرده بود : × پایبند اخلاق نبود × مسائل شرعی را نمی دانست × سیگار میکشید × پر شر و شور بود همه میگفتند فقط میتونه اون رو نرم کنه 💚داشت سیگار میکشید اما به روی خودش نیاورد سرباز منتظر بود او را چه تنبیهی میکنند اما انگار نه انگار همین سکوت باعث شد دیگر کسی دست او سیگار نبیند 💚وقتی سرویس را میشست میرفت جلو جارو را میگرفت و میگفت : من باید بشورم شما چرا میشورید دهان همه از تعجب باز ماند😳 کسی که حتی کارهای ساده دفتری را انجام نمیداد بدون دستور مستقیم از کسی دستشویی میشست @Revayate_ravi
✌️در یکی از اردوهای جهادی کیاسر بودیم .. دیدیم یک زن و سه تا بچه در حیات هستند .. سوال کردیم اینها کیا هستن؟ گفتند : زن و بچه ی بلباسی هستند گفتیم چرا تو این هوای گرم و بی آبی اونها را اینجا آوردی؟ ما مرد هستیم تنمون کهیر زده ... اونها باید روی موکتی بخوابند که حداقل ۵ سال کسی اونها را نشسته ✌️اگر میخواهی برو و از خانمم سوال کن او چند قدم از من جلوتره ✌️وقتی از سوال کردند گفت : اومدم به کمک کنم ، کجا و با چه شرایطی مهم نیست ✌️به تهمت میزدند که حق ماموریت میگیره و برای تفریح زن و بچه شو میبره چه تفریحی !!!! بچه هایش در گل و لای عقب مانده ترین روستاهای استان بازی میکنند و خانمش هم شده آشپز بچه های جهادی ! @Revayate_ravi
🌹خانم کاملی یکی از فرماندهان پایگاه میاندرود ساری توضیح دادند: برای رحلت امام رفتیم تهران ... 🌹قرار بر این شد ساعت ۱۰شب همه اتوبوس ها بیایند و وارد پارکینگ مرقد امام شوند 🌹ما ساعت ۷/۳۰ غروب رسیدیم ولی به ما اجازه ورود ندادند گفتم فرمانده شما کیه؟؟ گفتند: 🌹آقای هم گفت:نمی شود شما زودتر از موعد رسیدید دیگر عصبانی شدم 😡و با صدای بلند گفتم: اگه شما راضی میشید،من امشب پنجاه نفر از بسیجی ها رو که حکم ناموستون رو دارن ببرم توی یکی از پارک های تهران بخوابونم .... حرفی نیست!!! 🌹من میرم و از همون جا بر می گردم ساری،فقط خواهرانه بهت بگم: 🌹برو لباس پاسداریت رو در بیار تو که نمی تونی یه شب از پنجاه تا خانم که حکم ناموست رو دارن دفاع کنی، چطور می خوای حافظ حریم کشورت باشی؟؟؟!!! 🌹قبل از اینکه سوار اتوبوس بشم، دیدم آقای دنبالم اومد گفت:نه تنها اینجا بمونید، بلکه شام هم ، به شما میدیم 🌹گفتم:شما که به هیچ صراطی مستقیم نبودی؟؟؟چطور راضی شدی؟؟؟ 🌹گفت:شما حرفی به من زدی که تا عمر دارم آویزه گوشم می کنم (من اگه نتونم به داد شما برسم که حکم ناموس من رو دارید ، چطور می خوام از کشورم حفاظت کنم)👌👌 @Revayate_ravi
🍃🍂یک ماه بعد از سفر سوریه آماده میشدم برای به دنیا اومدن 🍃🍂اون روز مادرم خونمون بود. از صبح درد داشتم. همراه خواهر شوهرم ،زهره دکتر رفتم. مادرم گفت: از دکتر زودتر بیا می‌خوایم ناهار بخوریم. 🍃🍂دکتر گفت: وقت به دنیا اومدن بچه هست. باید سریع بستری بشی. به خواهر شوهرم گفتم :دوست ندارم به کسی بگی. 🍃🍂خیلی ها بهم التماس دعا گفتن. مفاتیح رو گرفتم ، دعا می‌کردم و اشک می‌ریختم. 🍃🍂پرستارها میومدن و می‌گفتن : مگه تو درد نداری ؟؟؟ گفتم: چرا ، دارم گفتن:پس چرا اینقدر آروم هستی؟؟!! 🍃🍂اونها نمی‌دونستن ،غم از دست دادن اونقدر بزرگ بود که درد زایمان اصلا به حساب نمیومد. 🍃🍂ساعت: ۴:۳۰ بعدازظهر روز پنجم آبان سال ۹۵ زینب کوچولوی تو بیمارستان ولی عصر قائمشهر به دنیا اومد. 🍃🍂کادر بیمارستان فهمیده بودن که من همسر شهید هستم. بغضم ترکید و بلند بلند گریه می‌کردم. همه از اتاق بیرون رفتن تا من لحظاتی تنها باشم. 🍃🍂حال و روز اون بنده‌های خدا هم بهتر از من نبود.همه گریه می‌کردن. همون موقع از کودک تازه متولد شده عکس گرفتن و در فضای مجازی پخش کردن. 🍃🍂چند دقیقه نگذشت که همه بیمارستان اومدن و سیل تماس ها و پیام‌ها به سمت گوشی من و سرازیر شد. 🍃🍂خنده‌دار اینجا بود که مادرم از همه جا بیخبر ساعت ۵ زنگ میزنه به گوشیم.پس کجایی؟؟ما مُردیم از گرسنگی. @Revayate_ravi