eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
279 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷🔹روز سوم شهادت تو حسینیه عاشقان ثارالله قائمشهر دسته روی بود . قیامتی شده بود.اون روز صبح خبر بارداریم رو به خانواده دادم. 🔷🔹آقای مشایخ مجری برنامه گفت: یک سلام میکنم به خانم که خیلی دلتنگه یک سلام به حسن آقا که منتظره یک سلام به آقا مهدی عزیز و سلام دیگه به فرزند چهارم آقا 🔷🔹تو حسینیه غلغله‌ای شده بود. خبر فرزند نیومده روضه‌ای شده بود برای همه‌ی مراسمات. 🔷🔹 همیشه میگفت: خبر بارداری رو به کسی نده ، تا خودم بیام به همه بگم. چادر روی صورتم بود و اشک می‌ریختم. قضیه رو که مجری گفت ، زیر چادر خندیدم. گفتم: خدا بگم چی کارت کنه اینجوری می‌خواستی به همه بگی. @Revayate_ravi
🍃🍂یک ماه بعد از سفر سوریه آماده میشدم برای به دنیا اومدن 🍃🍂اون روز مادرم خونمون بود. از صبح درد داشتم. همراه خواهر شوهرم ،زهره دکتر رفتم. مادرم گفت: از دکتر زودتر بیا می‌خوایم ناهار بخوریم. 🍃🍂دکتر گفت: وقت به دنیا اومدن بچه هست. باید سریع بستری بشی. به خواهر شوهرم گفتم :دوست ندارم به کسی بگی. 🍃🍂خیلی ها بهم التماس دعا گفتن. مفاتیح رو گرفتم ، دعا می‌کردم و اشک می‌ریختم. 🍃🍂پرستارها میومدن و می‌گفتن : مگه تو درد نداری ؟؟؟ گفتم: چرا ، دارم گفتن:پس چرا اینقدر آروم هستی؟؟!! 🍃🍂اونها نمی‌دونستن ،غم از دست دادن اونقدر بزرگ بود که درد زایمان اصلا به حساب نمیومد. 🍃🍂ساعت: ۴:۳۰ بعدازظهر روز پنجم آبان سال ۹۵ زینب کوچولوی تو بیمارستان ولی عصر قائمشهر به دنیا اومد. 🍃🍂کادر بیمارستان فهمیده بودن که من همسر شهید هستم. بغضم ترکید و بلند بلند گریه می‌کردم. همه از اتاق بیرون رفتن تا من لحظاتی تنها باشم. 🍃🍂حال و روز اون بنده‌های خدا هم بهتر از من نبود.همه گریه می‌کردن. همون موقع از کودک تازه متولد شده عکس گرفتن و در فضای مجازی پخش کردن. 🍃🍂چند دقیقه نگذشت که همه بیمارستان اومدن و سیل تماس ها و پیام‌ها به سمت گوشی من و سرازیر شد. 🍃🍂خنده‌دار اینجا بود که مادرم از همه جا بیخبر ساعت ۵ زنگ میزنه به گوشیم.پس کجایی؟؟ما مُردیم از گرسنگی. @Revayate_ravi
❣پا قدم خوب بود. چند روز بعد از تولد زینب زنگ زدن که برنامه دیدار با رهبری رو داریم. ❣نماز ظهر و عصر رو پشت سر حضرت آقا خوندیم. حضرت آقا یکی یکی اسم خانواده‌ها رو می‌خوندن و با اونها صحبت می‌کردن. ❣فضا که سنگین میشد حضرت آقا یک شوخی می‌کردن و همه از طنازی کلام آقا می‌خندیدند. ❣نوبت ما که شد ، زینب کار خرابی کرد تا من بیام مادر شوهرم صحبت کرد. تا اومدم حضرت آقا گفتن: من در وصیت نامه خوندم که اگر شما نبودید من این راه رو نمی‌رفتم. شما بودی که کمک کردی من این راه رو برم.......این طوره خانم!!!!!! ❣مادر شوهرم به جای من گفت:بله از آقا خواستم دم گوش زینب اذان و اقامه بخونه. ❣حضرت آقا وقتی می‌خواستن به ما قرآن رو هدیه بدن ، جلو رفتم و گفتم: ❣دایی شهید انقلابها ❣عموی شهید دفاع مقدسه ❣خود شهید مدافع حرم دعا کنید بچه‌های ما برن و قدس رو آزاد کنن. ❣آقا لبخندی زد و گفت: براشون دعای مجاهدت می‌کنم. @Revayate_ravi
♦️ خـواسـتگــاری بـا چـشـم‌هـای آبے ♦️ ♦️♦️گـلستــان یــازدهــم ♦️♦️ 🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت: 8⃣1⃣ 💢 منصوره‌خانم و آقا ناصر با یه دسته‌گل بزرگ وارد اتاق شدن.با دیدن من خندیدن.اما چشم‌هاشون سرخ و متورم بود.می‌دونستم چقدر در نبود علی‌آقا دیدن نوه‌شون سخت هست.با دیدن اونها بغض ته‌گلوم چسبید ، نه بالا می‌رفت و نه پایین میومد.دلم برای منصوره‌خانم و آقا ناصر می‌سوخت.هنوز لباس سیاه تنشون بود.هنوز داغ امیر ، پسرشون تازه بود.هنوز داغ علی‌آقا جیگرشون رو می‌سوزوند.دلم براشون هلاک شد.هنوز یک روز نبود پسرم به دنیا اومده بود ، دلم براش تنگ شده‌بود.منصوره‌خانم و آقا ناصر چطور تحمل می‌کردن؟؟؟ مرخص شدم که برم خونه.وقتی از پله‌های خونه‌ی علی‌آقاشون بالا می‌رفتم .دلم می‌خواست علی‌آقا بیاد و بگه : زهرا‌خانم گُلُم خسته نباشی.گُلُم...گُلُم...گُلُم....چقدر این تیکه کلامش رو دوست داشتم. 💢 توی اتاق داشتم به بچه شیر میدادم.روبروم قاب عکس‌های علی‌آقا و امیر بود.دستی کشیدم رو کلاه سفید بچه و خیره شدم به عکس علی‌آقا که زیر عکسش یه جمله از خود علی‌آقا با خط قرمز نوشته بود: 《کسی می‌تونه از سیم خاردارهای دشمن عبور کنه که تو سیم خاردارهای نفسش گیر نکرده باشه》 فرداش چهلم علی‌آقا بود .بی‌اختیار گریه‌ام می‌گرفت.مادرم گفت: اگه فردا تو مراسم گریه کنی و از خودت ضعف نشون بدی حلالت نمی‌کنم.ما خودمون این راه رو انتخاب کردیم.یادت رفته خواستگار که میومد می‌گفتی: من با کسی ازدواج می‌کنم که اهل جبهه و جنگ باشه.می‌خوام وظیفه‌ام رو نسبت به انقلاب انجام بدم.مگه نمی‌خوای دینت رو ادا کنی الان وقتشه. 💢 قرار شد برای بچه اسم انتخاب کنیم.گفتم: علی‌آقا گفت: اگه دختر بود : و اگه پسر بود (مصیب اسم معاون و بهترین دوست شهیدش بود) آقا ناصر گفت: این برای وقتی بود که مصیب تازه شهید شده‌بود و خودش و امیر زنده بودن.خم شد روی صورت بچه و گفت: اسم پسرهام رو خودم انتخاب کردم (صادق و علی و امیر) امیر در واقع محمد‌امیر بود و علی‌آقا هم روز سیزده رجب تولد امام علی(ع) به دنیا اومد.منصوره‌خانم گفت: اسم علی باید زنده بمونه.من میگم اسمش رو بگذاریم به یاد محمدامیر و علی....... رفتم پیشونیم رو روی قاب عکس امیر گذاشتم ، بوی دست‌های علی‌آقا رو میداد ، چون خودش این قاب رو به دیوار زده‌بود.گفتم: اسم پسرمون شد ولی من به یاد تو علی صداش میزنم علی‌جان!!! @Revayate_ravi
ای بازگرداننده‌ی از دست رفته‌ها 💔 به خونه‌ی مادرشوهرم که میرم تازه متوجه‌ی شهادت میشم. صدای شیون تو خونه بالا می‌گیره با ناتوانی زیر لب میگم: ! 💔 روزهای آخر بهمن ۹۴ چنان بهمنی بر سر زندگی ما آوار شد که هنوز نتونستیم روی پای خودمون بایستیم. 💔 عید ۹۵ برای اینکه توی روحیه‌یمان تغییری ایجاد کنیم ، دست بچه‌ها رو گرفتم و به لنگرود رفتم ولی لنگرود هم دیگه من رو آرومم نمی‌کنه 💔 از طرف سپاه تو منزلمون بدای مراسم گرفتن. بی‌تابی می‌کنه و به هیچ طریقی آروم نمیشه ، زیر لر براش می‌خونم . 💔 بعد از نوبت از من می‌پرسه‌!!!!چرا همه گریه می‌کنن؟؟؟ بدون مقدمه ازش می‌پرسم!!! دوست داری تو کلاس اول شاگرد اول بشی؟؟؟ بدون معطلی میگه: آره!!!!! 💔گفتم: خُب! از سوریه زنگ زده و گفته: می‌خوام اونقدر تو سوریه بمونم ، تا شاگرد اول بشم ، مثل دخترم زینب! 💔حالا بگو ببینم دوست‌داری شاگرد اول بشه یا بیاد خونه پیش زینب‌گفت: می‌خوام شاگرد اول بشه اما اما چرا عمو گریه می‌کنه؟؟؟ 💔گفتم: عمو چون نتونسته تو سوریه بمونه و شاگرد اول بشه ناراحته!!!! اما سوالات تمومی نداشت. پس چرا مامانی(مادر) داره گریه می‌کنه؟؟؟ 💔گفتم: چون مامانی دلش برای تنگ شده ، به خاطر اون داره گریه می‌کنه.
💔این روزها هر وقت از مدرسه میاد می‌پرسه: مامان!!!بابا کی میاد خونه؟؟؟؟ و من فقط بهش میگم: وقتی امام زمان(عج) بیاد بابای تو هم میاد. 💔 دهم اردیبهشت ۹۵ رفتم مدرسه‌ی معلمش چیزی گفت ، که ذهنم رو مشغول کرد؟؟؟؟؟ گفت: ....... 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
ای بازگرداننده‌ی از دست رفته‌ها 💔معلم چیزی گفت: که ذهن من رو مشغول کرد. گفت: خیلی گوشه‌گیر شده ☹️ دیگه با بچه‌ها نمیاد توی حیاط بازی کنه با من هم حرف نمیزنه.😔 💔رفتم خونه گفتم: میای با هم حرف بزنیم؟؟؟ پرسیدم چرا اونقدر گوشه‌گیر شدی؟؟ گفت:بچه‌ها توی مدرسه به من میگن بابات شهید شده!!! 💔بهشون میگم شهید یعنی چی؟؟؟ بهم میگن: یعنی تو دیگه بابا نداری؟؟؟ مامان!!!! . 💔یاد این شعر اُفتادم👇👇👇 انشام دوباره بیست بابای گلم🌹 موضوع:کسی که نیست ، بابای گلم🌹 دیشب زن همسایه به من گفت: یتیم🌹 معنی یتیم چیست؟ بابای‌گلم🌹 💔 ظاهرا دست‌بردار نیست!!!! ادامه داد: اصلا برای چی بابای من رفته سوریه؟؟؟ اون وقت پدر بقیه‌ی بچه‌ها توی خونه‌هاشون هستن.😡 چرا اونا پدرومادر دارن ، من ندارم؟؟؟؟ 💔گفتم: بابا رفته سوریه چون بچه‌های اونجا پدرومادر نداشتن🙄 خونه‌هاشون خراب شده🙄 لباساشون پاره‌هست🙄 غذا هم ندارن که بخورن.🙄 💔 بابا گفت: فاطمه ، زینب ، رقیه هم باباو مامان دارن💞 هم خونه دارن💞 هم غذا و لباس💞 پس باید به اون بچه‌ها کمک کنیم بغلم کردو گفت: پس چرا برنمی‌گرده؟؟؟ 💔گفتم: کی گفته برنمی‌گرده؟؟ اصلا می‌دونستی پدر دوستات وقتی بمیرن دیگه نمی‌تونن به این دنیا برگردن؟؟؟🤔 ولی بابا تو شهید شده ، یعنی: وقتی امام زمان بیاد بابای تو هم باهاش برمی‌گرده!!😎 اون وقت تو پدر داری و هیچ کدوم از دوستات پدر ندارن.
ای بازگرداننده‌ی از دست رفته‌ها 💔 رابطه‌ی صمیمانه‌ی رضا با باعث شده بود تا روحیه‌ی همه‌ی آنها تغییر کند.🙂 💔 این پسر کوهی از انرژی هست ، هروقت دلمون می‌گیره ما رو به گلزار شهدا یا دیدار با خونواده‌ی شهدا میبره. 💔 سختی‌ها زیاد هستن ولی خدا💚 حواسش به ما هست مثلا اگه بچه‌ها چیزی دلشون بخواد ، رضا هر طور شده براشون تهیه می‌کنه. 💔 ۲۴ بهمن ۹۶ تماس می‌گیرن که پیکر تو تفحص پیدا شده و داره بر‌می‌گرده!!!😔 💔 رضا حالم رو که می‌بینه متوجه میشه خبری شده ، فقط می‌تونم بهش بگم: 《بالاخره اومد》 رضا گفت: با من! با هم رفتن سر قبر 💔 رضا بهش گفت: اگه خدا 💚بخواد فقط یه آرزوتو برآورده کنه ، اون آرزو چیه؟؟؟ گفت: می‌خوام برگرده...... رضا گفت: پس خودت رو آماده کن که 😔 💔 وقتی شنید ، خودش دستاش رو حلقه زد دور گردنم و گفت: دیدی بابا داره برمی‌گرده گفتم: بابا شهید شده!!!!! گفت: می‌دونم ولی داره برمی‌گرده!!!!!
ای بازگرداننده‌ی از دست رفته‌ها 💔 دوباره با بچه‌ها رفتیم معراج‌الشهدا من ختم قرآن رو شروع کردم. بچه‌ها با گُل🌸 تابوت رو تزیین کردن رفت بالای تابوت خوابید😴 هم کنار تابوت دراز کشید و یک دستش رو انداخت روی تابوت ، انگار که دستش رو دور گردن پدرش انداخته باشه. 💔دقیقا روز شهادت (س)💚 مراسم تشیع بود. هر وقت دلم براش تنگ😔 میشه ، میرم لباس‌هاش رو بو می‌کنم و سررسیدش رو ورق می‌زنم. 💔 اما !!!!! آسمون یه بار دیگه رو سرمون خراب شد!!! ۱۳ دی‌ماه ۹۸ رو زدن🖤 💔 وقتی تو نبودی دلمون خوش بود که 💪هست. ولی حالا من هم احساس یتیمی می‌کن گریه😭 اَمانم نمیده و با خودم میگم: ای اهل حرم میر رو علمدار نیامد🌹 سقای حسین سید و سالار نیامد🌹 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
#محمدعلی ، آقازاده‌ی شهید چیت‌سازیان و همسر شهید
♦️ خـواسـتگــاری بـا چـشـم‌هـای آبے ♦️ ♦️بر گرفته از کتاب گـلستــان یــازدهــم ♦️ 🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت: 8⃣1⃣ 💢 منصوره‌خانم و آقا ناصر با یه دسته‌گل بزرگ وارد اتاق شدن.با دیدن من خندیدن.اما چشم‌هاشون سرخ و متورم بود.می‌دونستم چقدر در نبود علی‌آقا دیدن نوه‌شون سخت هست.با دیدن اونها بغض ته‌گلوم چسبید ، نه بالا می‌رفت و نه پایین میومد.دلم برای منصوره‌خانم و آقا ناصر می‌سوخت.هنوز لباس سیاه تنشون بود.هنوز داغ امیر ، پسرشون تازه بود.هنوز داغ علی‌آقا جیگرشون رو می‌سوزوند.دلم براشون هلاک شد.هنوز یک روز نبود پسرم به دنیا اومده بود ، دلم براش تنگ شده‌بود.منصوره‌خانم و آقا ناصر چطور تحمل می‌کردن؟؟؟ مرخص شدم که برم خونه.وقتی از پله‌های خونه‌ی علی‌آقاشون بالا می‌رفتم .دلم می‌خواست علی‌آقا بیاد و بگه : زهرا‌خانم گُلُم خسته نباشی.گُلُم...گُلُم...گُلُم....چقدر این تیکه کلامش رو دوست داشتم. 💢 توی اتاق داشتم به بچه شیر میدادم.روبروم قاب عکس‌های علی‌آقا و امیر بود.دستی کشیدم رو کلاه سفید بچه و خیره شدم به عکس علی‌آقا که زیر عکسش یه جمله از خود علی‌آقا با خط قرمز نوشته بود: 《کسی می‌تونه از سیم خاردارهای دشمن عبور کنه که تو سیم خاردارهای نفسش گیر نکرده باشه》 فرداش چهلم علی‌آقا بود .بی‌اختیار گریه‌ام می‌گرفت.مادرم گفت: اگه فردا تو مراسم گریه کنی و از خودت ضعف نشون بدی حلالت نمی‌کنم.ما خودمون این راه رو انتخاب کردیم.یادت رفته خواستگار که میومد می‌گفتی: من با کسی ازدواج می‌کنم که اهل جبهه و جنگ باشه.می‌خوام وظیفه‌ام رو نسبت به انقلاب انجام بدم.مگه نمی‌خوای دینت رو ادا کنی الان وقتشه. 💢 قرار شد برای بچه اسم انتخاب کنیم.گفتم: علی‌آقا گفت: اگه دختر بود : و اگه پسر بود (مصیب اسم معاون و بهترین دوست شهیدش بود) آقا ناصر گفت: این برای وقتی بود که مصیب تازه شهید شده‌بود و خودش و امیر زنده بودن.خم شد روی صورت بچه و گفت: اسم پسرهام رو خودم انتخاب کردم (صادق و علی و امیر) امیر در واقع محمد‌امیر بود و علی‌آقا هم روز سیزده رجب تولد امام علی(ع) به دنیا اومد.منصوره‌خانم گفت: اسم علی باید زنده بمونه.من میگم اسمش رو بگذاریم به یاد محمدامیر و علی....... رفتم پیشونیم رو روی قاب عکس امیر گذاشتم ، بوی دست‌های علی‌آقا رو میداد ، چون خودش این قاب رو به دیوار زده‌بود.گفتم: اسم پسرمون شد ولی من به یاد تو علی صداش میزنم علی‌جان!!! 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌎 تولد در سائوپائولو قسمت:4⃣ 🌅🕌 من یک مسلمانم 🕌🌅 🔶چند ماه در فروشگاه حاج‌‌عبدالله کار کردم.در این مدت چیزهایی از او دیده‌بودم که تا به‌حال از انسان دیگری ندیده‌بودم.ولی هیچ‌وقت از ایشان نپرسیدم این کارها برای چیست؟🍃 🔸مثلا چند روز پشت‌سرهم لباس مشکی می‌پوشید،یا یک‌ماه کامل روزها چیزی نمی‌خورد.🍃 🔸دفتر حاج‌عبدالله طبقه بالا بود.یک‌روز وقتی وارد دفترش شدم،دیدم کفش پایش نیست و روی یک زیرانداز ایستاده است.صدایش کردم اما جوابی نداد و به سمت من برنگشت.بعد خم شد و سپس پیشانی‌اش را روی چیزی شبیه سنگ که مقابلش قرار داشت،گذاشت.🍃 🔶این حرکات برایم عجیب و جالب بود.او انگار با کسی حرف می‌زد که از همه عالم مهمتر بود و هیچ توجهی به من و فضای اطرافش نداشت. بعد از تمام شدن کارش از او پرسیدم: این کاری که شما انجام دادید،چیست؟🍃 🔸حاج‌عبدالله گفت: من مسلمان هستم و دینم اسلام است.نام این کار نماز است و ما در طول روز پنج‌بار نماز می‌خوانیم.🍃 🔶به محض اینکه گفت:مسلمانم،یاد فیلم‌هایی افتادهم که دیده‌بودم.در آن‌ها مسلمان‌ها،انسان‌های به ما معرفی شده‌بود.باور نمی‌کردم حاج‌عبدالله مسلمان باشد.🍃 🔸همسرش هم گاهی به فروشگاه می‌آمد.او را دیده‌بودم که شبیه یک زندگی می‌کند.لباس‌های زیبایی می‌پوشید.گشادوبلند و با روسری که دور سرش می‌پیچید،زیبایی‌اش بیشتر می‌شد.حاج‌عبدالله خیلی به او احترام می‌گذاشت.🍃 🔸نام او بود.ولی کم پیش می‌آمد او را به نام کوچکش صدا بزند. به او می‌گفت: !!! وقتی زینب وارد مغازه می‌شد حاج‌عبدالله می‌ایستاد و لبخند می‌زد.گاهی برایش گل می‌خریدوگاهی شکلات. زینب هم رفتار بسیار محبت‌آمیزی با همسرش داشت.🍃 🔶در فیلم‌هایی که دیده‌بودم زن مسلمان اجازه نداشت،لباسی غیر از چادر بپوشد و اجازه نداشت کار کند،درس بخواند،رانندگی کند و حتی اجازه نداشت دوش‌به‌دوش همسرش در خیایان راه برود! باید یک قدم عقب‌تر از مردش راه می‌رفت.🍃 🔸باید در خانه می‌ماند و مرد به راحتی اجازه داشت زن را کتک بزند و شکنجه کند.ذهنم دچار تناقض شدیدی شده‌بود.اگر تلوزیون راست می‌گفت:پس چیزهایی که با چشم خود می‌دیدم دروغ بود؟🍃 🔶با تناقضی که خودم به‌چشم دیدم نتیجه گرفتم،فیلم‌هایی که از تلوزیون درباره مسلمانان دیده‌ام،دروغی بیش نبوده‌است.🍃 🔸آخر وقت موقع خداحافظی از حاج‌عبدالله سوال پرسیدم‌: در دین شما خدا چطور معرفی می‌شود؟آیا مانند مسیحیت کسی هست که فرزند خدا باشد؟و.....🍃 🔸به حاج‌عبدالله مهلت حرف‌زدن نمی‌دادم و پشت‌سرهم سوال می‌پرسیدم.حاج‌عبدالله با مهربانی گفت: من فرصت ندارم تمام سوالات شما را جواب بدهم.در عوض چندروز صبر کنید تا یک کتاب برای شما بیاورم.🍃 🔶حاج‌عبدالله چندروز بعد کتابی برایم آورد که روی آن به پرتغالی نوشته‌بود:( اسلام،پیامبرواهل‌بیت) به محض اینکه سوار مترو شدم،شروع به خواندن کردم.🍃 🔸در صفحه اول نوشته‌بود(بگو خدا یکتاست.او خدایی است که از همه عالم بی‌نیاز و همه عالم به او نیازمند است.نه کسی فرزند وست و نه خودش فرزند کسی است.و هیچ مثل و مانند و همتایی ندارد.) آن‌موقع نمی‌دانستم این جملات ،آیه‌های یکی از سوره‌های کتاب‌مقدس مسلمان‌ها است.فکر می‌کردم جملاتی است از طرف نویسنده درباره 🍃 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
26.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اَلسَّلامُ عَلَى مَنْ تَهَيَّجَ قَلْبُها لِلْحُسَيْنِ " سلام بر بانويى كه قلبش از جاى كنده شد براى حسين ... ! ‎‎‌‌‎‎🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi