eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
297 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💔پدر احمدی‌روشن برای مراسمی اومده بود گرگان و مصادف شده بود با به دنیا اومدن سید‌طه.ایشون لطف کردن و به دیدن من و سید‌طه اومدن. ❤️💔وقتی ایشون رو دیدم گفتم دعا کنید خدا به من صبر بده و دلم رو آروم کنه. پدر احمدی‌روشن رو به قبله کرد و با گریه دستش رو بالا گرفت و گفت: (خدایا!به اضطرار دل حضرت یه صبری به این دختر بده) ❤️💔بهم گفت:دخترم!بدون ، خداوند به یه جایی برف میده، که کوه دیده باشه مطمئن باش!خدا صبری در وجودت گذاشته و بعد عزیزت رو ازت گرفته. @Revayate_ravi
: 🌷این انگیزه ( نابودی داعش و امنیت مرزهای اسلام) به قدری در مرتضی قوی بود که حتی وقتی شنید که پدر شده باز هم لحظه‌ای در حضورش در و منطقه عملیاتی شک نکرد. 🌷این بار آخری که اعزام می‌شد همسرش بود. وقت اعزامِ مرتضی هنوز جنسیت بچه مشخص نشده بود، بعد گفتند که بچه دختر است اما مرتضی در سوریه که بود یک بار که رفته بود حرم حضرت (س) برای زیارت، را باز کرده بود و به ما گفت : 🌷من آیه‌ای را دیدم که اول و آخر آیه اسم بود و بقیه کلمه ها مقابلم محو می‌شدند. همانجا به او الهام شد😇 که خداوند یک به او داده و اسمش هم علی است. در سونوگرافی مجدد دکتر گفت که بچه پسر است😍 🔻همسرشهید : علی من بایدلباس جهاد بپوشه، اسلحه به دست بگیره؛ رجز درکوچه های مدینه سر بده✊ کوچولو تنها فرزند شهید مرتضی حسین پور چهارماه بعد از پدر به دنیا آمد. 🌷 @Revayate_ravi
🌸🌼 وقتی قضیه اعزامش به سوریه رو به گفت: اون آب پاکی رو ریخت رو دستش و قبول نکرد ، غافل از اونکه وقتی حضرت کسی رو دعوت کنه ..... این اتفاق خود به خود رقم می‌خوره. 🌸🌼کارهاش جور شد که بره سوریه ولی به هیچ کس چیزی نگفت ، تا پای پرواز هم رفت ولی ماموریتش کنسل شد به زنگ زد و گفت:《راضی نبودی از پای پرواز برگشتم》 🌸🌼 گفت:کدوم پرواز؟؟؟ کجا قرار بود بری؟؟؟...... و فقط می‌خندید اون روز برای اینکه ناراحتی رو از دلش در بیاره، رفت خونشون وقتی چشم تو راه‌پله به افتاد ، مشت‌هاش رو حواله بازوی کردو گفت:.. 🌸🌼تو می‌خواستی بدون اینکه با من خداحافظی کنی بری؟؟؟!! یعنی فرصت خداحافظی رو هم نمی‌خواستی به من بدی؟؟!! فقط می خندید😂 🌸🌼بعد از دو سال نامزدی قرار شد بعد از محرم و صفر برن سفر مشهد و زندگیشون رو شروع کنن. ولی تو همین زمان خبر اومد که باید به سوریه اعزام بشن ، به خانواده و گفته بود که قراره به هند بره‌. 🌸🌼 نمی خواست یکی از بزرگ‌ترین آرزوهای زندگیش به قیمت اذیت کردن عزیز‌ترین‌هاش انجام بشه. 🌸🌼قبل از رفتن با رفت تا دوری تو خیابون بزنن و خداحافظی بکنه. 🌸🌼 رو به خونشون رسوند و رفت .بعد از چند ساعت دوباره تماس گرفت که پروازمون چند ساعت عقب افتاده . میای باز هم همدیگر رو ببینیم؟؟؟ سریع قبول کرد. از تاریکی شب استفاده کرد و همون طور که ترک موتور نشسته بود سرش رو روی کمر گذاشت دلش می‌خواست بودنش را احساس کند. 🌸🌼بعضی رفتارها برای خط قرمز بود مخصوصا در جمع ولی اون شب از این خط قرمز گذشت از تاریکی شب خلوت بودن کوچه بی‌قراری خودش استفاده کرد و قبل از خداحافظی رو بوسید بدون اینکه اعتراضی بکنه.... @Revayate_ravi
🌸🌼 حتی تو سوریه هم دست از شیطنت بر نمی‌داشت، طوری که روی و هم اتاقی‌هاش اسم رو گذاشتن. 🌸🌼بعد از رفتن به سوریه ، اولین بار بود که اونها رو برای زیارت حرم حضرت می‌بردن. اطراف زینبیه بوی‌ رو می داد که کمتر از دو ماه پیش به شهادت رسیده بود. 🌸🌼گلوله‌ها و خمپاره‌ها که گنبد طلایی حرم رو زخمی کرده بودن به چشم می‌خورد... بقیه مدافعان حرم سینه زنی و روضه رو شروع کردن ولی به ضریح قفل شده بود و بلند ، بلند تکرار می‌کرد: 《 قول میدم تا آخرین قطره خونم نذارم کسی چپ به حرمت نگاه کنه..... 🌸🌼قبل از عملیات بهشون ناهار خوبی می‌دادن ، به شوخی می‌گفتن:این ناهار رو میدن که امشب ناکام از دنیا نریم.😉 🌸🌼منطقه عملیاتی که رفته بودن به خاطر نم بارون زمینش گلی شده بود همه از فرق سر تا نوک پای‌شان گلی شده بود. عملیات کنسل شد و دستور عقب‌نشینی دادن.وقتی برگشتن صف حمام شلوغ بود ولی آروم یه گوشه نشسته بود و می‌گفت بذار بقیه خودشون رو بشورن. 🌸🌼 آخرین نفری بود که به حمام رفت وقتی اومد دید همه از خستگی بیهوش شدن ، این بهترین فرصت برای شیطنت بود.😜 🌸🌼فندک رو گرفت و ریش تک تک رفقاش رو سوزوند🙃 رفقاش هم نامردی نکردن ، دست و پای رو گرفتن تا ریشش رو کوتاه کنن. 🌸🌼 که روی ریشش حساس بود اونها رو به (س)قسم داد تا این کار رو نکن. قسمش کارگر افتاد ولی یک جشن پتوی حسابی برایش گرفتن.😎 🌸🌼بچه‌هامی‌گفتن : تو دُرُست بشو نیستی دشمن هم ما رو نکشه ، تو میکشی😝 @Revayate_ravi
🌸🍂متولد ۱ فروردین ۱۳۳۸ از آمل 🌸🍂در کنار درس و مدرسه به خواندن قرآن علاقه داشت و مقید بود که حداقل در روز ۱۰ آیه از قرآن را تلاوت کند... 🌸🍂 همچنین به نهج البلاغه علاقه ی زیاد داشت و بعد از نماز صبح حتما یک خطبه را مطالعه‌ میکرد.. 🌸🍂سال ۵۹ از مادرش خواست دختر یکی از بستگان را که در تهران زندگی میکرد برایش خواستگاری کند... 🌸🍂 تحت تاثیر خوابی تصمیم گرف تا استخاره کند و خدا اینگونه جوابش را داد : " ازدواج و تقوا پیشه کنید تا رستگار شوید " 🌸🍂عقدشان را آیت الله جوادی آملی جاری کرد و مهریه‌شان یک جلد کلام الله و یک جلد نهج البلاغه بود... 🌸🍂شهریور ۶۱ خدا به آنها دختری عطا کرد و نامش را گذاشتند.. 🌸🍂شهریور ۶۲ ، ، دومین فرزندشان به دنیا آمد... 🌸🍂 و دی ماه ۶۴ خداوند به آنها پسری به نام را هدیه کرد.. @Revayate_ravi
خوشا آنان ڪہ یارشان شد صداقتـــــ در عمل گفتارشان شد.. بہ عباس اقتدا ڪردند و رفتند علمدار ســــردارشان شد 🌹شهیدحسین_مشتاقی 🌹شهیدسیدسجاد_خلیلی ✨کُلُناٰ عَباٰسَکْ یاٰ زِیْنَب✨ْ @Revayate_ravi
《ای بازگرداننده‌ی از دست رفته‌ها》 💔 به خونه‌ی مادرشوهرم که میرم تازه متوجه‌ی شهادت میشم. صدای شیون تو خونه بالا می‌گیره با ناتوانی زیر لب میگم: ! 💔 روزهای آخر بهمن ۹۴ چنان بهمنی بر سر زندگی ما آوار شد که هنوز نتونستیم روی پای خودمون بایستیم. 💔 عید ۹۵ برای اینکه توی روحیه‌یمان تغییری ایجاد کنیم ، دست بچه‌ها رو گرفتم و به لنگرود رفتم ولی لنگرود هم دیگه من رو آرومم نمی‌کنه 💔 از طرف سپاه تو منزلمون بدای مراسم گرفتن. بی‌تابی می‌کنه و به هیچ طریقی آروم نمیشه ، زیر لر براش می‌خونم . 💔 بعد از نوبت از من می‌پرسه‌!!!!چرا همه گریه می‌کنن؟؟؟ بدون مقدمه ازش می‌پرسم!!! دوست داری تو کلاس اول شاگرد اول بشی؟؟؟ بدون معطلی میگه: آره!!!!! 💔گفتم: خُب! از سوریه زنگ زده و گفته: می‌خوام اونقدر تو سوریه بمونم ، تا شاگرد اول بشم ، مثل دخترم زینب! 💔حالا بگو ببینم دوست‌داری شاگرد اول بشه یا بیاد خونه پیش زینب‌گفت: می‌خوام شاگرد اول بشه اما اما چرا عمو گریه می‌کنه؟؟؟ 💔گفتم: عمو چون نتونسته تو سوریه بمونه و شاگرد اول بشه ناراحته!!!! اما سوالات تمومی نداشت. پس چرا مامانی(مادر) داره گریه می‌کنه؟؟؟ 💔گفتم: چون مامانی دلش برای تنگ شده ، به خاطر اون داره گریه می‌کنه. @Revayate_ravi
💔این روزها هر وقت از مدرسه میاد می‌پرسه: مامان!!!بابا کی میاد خونه؟؟؟؟ و من فقط بهش میگم: وقتی امام زمان(عج) بیاد بابای تو هم میاد. 💔 دهم اردیبهشت ۹۵ رفتم مدرسه‌ی معلمش چیزی گفت ، که ذهنم رو مشغول کرد؟؟؟؟؟ گفت: ....... @Revayate_ravi
《ای بازگرداننده‌ی از دست رفته‌ها》 💔معلم چیزی گفت: که ذهن من رو مشغول کرد. گفت: خیلی گوشه‌گیر شده ☹️ دیگه با بچه‌ها نمیاد توی حیاط بازی کنه با من هم حرف نمیزنه.😔 💔رفتم خونه گفتم: میای با هم حرف بزنیم؟؟؟ پرسیدم چرا اونقدر گوشه‌گیر شدی؟؟ گفت:بچه‌ها توی مدرسه به من میگن بابات شهید شده!!! 💔بهشون میگم شهید یعنی چی؟؟؟ بهم میگن: یعنی تو دیگه بابا نداری؟؟؟ مامان!!!! . 💔یاد این شعر اُفتادم👇👇👇 انشام دوباره بیست بابای گلم🌹 موضوع:کسی که نیست ، بابای گلم🌹 دیشب زن همسایه به من گفت: یتیم🌹 معنی یتیم چیست؟ بابای‌گلم🌹 💔 ظاهرا دست‌بردار نیست!!!! ادامه داد: اصلا برای چی بابای من رفته سوریه؟؟؟ اون وقت پدر بقیه‌ی بچه‌ها توی خونه‌هاشون هستن.😡 چرا اونا پدرومادر دارن ، من ندارم؟؟؟؟ 💔گفتم: بابا رفته سوریه چون بچه‌های اونجا پدرومادر نداشتن🙄 خونه‌هاشون خراب شده🙄 لباساشون پاره‌هست🙄 غذا هم ندارن که بخورن.🙄 💔 بابا گفت: فاطمه ، زینب ، رقیه هم باباو مامان دارن💞 هم خونه دارن💞 هم غذا و لباس💞 پس باید به اون بچه‌ها کمک کنیم بغلم کردو گفت: پس چرا برنمی‌گرده؟؟؟ 💔گفتم: کی گفته برنمی‌گرده؟؟ اصلا می‌دونستی پدر دوستات وقتی بمیرن دیگه نمی‌تونن به این دنیا برگردن؟؟؟🤔 ولی بابا تو شهید شده ، یعنی: وقتی امام زمان بیاد بابای تو هم باهاش برمی‌گرده!!😎 اون وقت تو پدر داری و هیچ کدوم از دوستات پدر ندارن. @Revayate_ravi
《ای بازگرداننده‌ی از دست رفته‌ها》 💔 رابطه‌ی صمیمانه‌ی رضا با باعث شده بود تا روحیه‌ی همه‌ی آنها تغییر کند.🙂 💔 این پسر کوهی از انرژی هست ، هروقت دلمون می‌گیره ما رو به گلزار شهدا یا دیدار با خونواده‌ی شهدا میبره. 💔 سختی‌ها زیاد هستن ولی خدا💚 حواسش به ما هست مثلا اگه بچه‌ها چیزی دلشون بخواد ، رضا هر طور شده براشون تهیه می‌کنه. 💔 ۲۴ بهمن ۹۶ تماس می‌گیرن که پیکر تو تفحص پیدا شده و داره بر‌می‌گرده!!!😔 💔 رضا حالم رو که می‌بینه متوجه میشه خبری شده ، فقط می‌تونم بهش بگم: 《بالاخره اومد》 رضا گفت: با من! با هم رفتن سر قبر 💔 رضا بهش گفت: اگه خدا 💚بخواد فقط یه آرزوتو برآورده کنه ، اون آرزو چیه؟؟؟ گفت: می‌خوام برگرده...... رضا گفت: پس خودت رو آماده کن که 😔 💔 وقتی شنید ، خودش دستاش رو حلقه زد دور گردنم و گفت: دیدی بابا داره برمی‌گرده گفتم: بابا شهید شده!!!!! گفت: می‌دونم ولی داره برمی‌گرده!!!!! @Revayate_ravi
《ای بازگرداننده‌ی از دست رفته‌ها》 💔 دوباره با بچه‌ها رفتیم معراج‌الشهدا من ختم قرآن رو شروع کردم. بچه‌ها با گُل🌸 تابوت رو تزیین کردن رفت بالای تابوت خوابید😴 هم کنار تابوت دراز کشید و یک دستش رو انداخت روی تابوت ، انگار که دستش رو دور گردن پدرش انداخته باشه. 💔دقیقا روز شهادت (س)💚 مراسم تشیع بود. هر وقت دلم براش تنگ😔 میشه ، میرم لباس‌هاش رو بو می‌کنم و سررسیدش رو ورق می‌زنم. 💔 اما !!!!! آسمون یه بار دیگه رو سرمون خراب شد!!! ۱۳ دی‌ماه ۹۸ رو زدن🖤 💔 وقتی تو نبودی دلمون خوش بود که 💪هست. ولی حالا من هم احساس یتیمی می‌کن گریه😭 اَمانم نمیده و با خودم میگم: ای اهل حرم میر رو علمدار نیامد🌹 سقای حسین سید و سالار نیامد🌹 @Revayate_ravi
♥️ ساک و لباسهاش رو بست. حتی لباس های پلوخوری خودش رو هم گرفت. گفتم:این ها رو دیگه برا چی داری میبری؟؟ ♥️رفت یه دست لباس پوشید که من دوست داشتم گفت: خوب نگام کن!!! دیگه منو نمی بینی گفتم : مسخره بازی در نیار تو شهید بشو نیستی!!! ♥️عاشقانه نگام کرد گفت: ، من احساس میکنم این تو راهی مون دختره میگم اگه دختر بود اسمش رو بذاریم گفتم:هر چی تو بگی @Revayate_ravi