eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ ساک و لباسهاش رو بست. حتی لباس های پلوخوری خودش رو هم گرفت. گفتم:این ها رو دیگه برا چی داری میبری؟؟ ♥️رفت یه دست لباس پوشید که من دوست داشتم گفت: خوب نگام کن!!! دیگه منو نمی بینی گفتم : مسخره بازی در نیار تو شهید بشو نیستی!!! ♥️عاشقانه نگام کرد گفت: ، من احساس میکنم این تو راهی مون دختره میگم اگه دختر بود اسمش رو بذاریم گفتم:هر چی تو بگی @Revayate_ravi
🔷🔹روز سوم شهادت تو حسینیه عاشقان ثارالله قائمشهر دسته روی بود . قیامتی شده بود.اون روز صبح خبر بارداریم رو به خانواده دادم. 🔷🔹آقای مشایخ مجری برنامه گفت: یک سلام میکنم به خانم که خیلی دلتنگه یک سلام به حسن آقا که منتظره یک سلام به آقا مهدی عزیز و سلام دیگه به فرزند چهارم آقا 🔷🔹تو حسینیه غلغله‌ای شده بود. خبر فرزند نیومده روضه‌ای شده بود برای همه‌ی مراسمات. 🔷🔹 همیشه میگفت: خبر بارداری رو به کسی نده ، تا خودم بیام به همه بگم. چادر روی صورتم بود و اشک می‌ریختم. قضیه رو که مجری گفت ، زیر چادر خندیدم. گفتم: خدا بگم چی کارت کنه اینجوری می‌خواستی به همه بگی. @Revayate_ravi
🍃🍂یک ماه بعد از سفر سوریه آماده میشدم برای به دنیا اومدن 🍃🍂اون روز مادرم خونمون بود. از صبح درد داشتم. همراه خواهر شوهرم ،زهره دکتر رفتم. مادرم گفت: از دکتر زودتر بیا می‌خوایم ناهار بخوریم. 🍃🍂دکتر گفت: وقت به دنیا اومدن بچه هست. باید سریع بستری بشی. به خواهر شوهرم گفتم :دوست ندارم به کسی بگی. 🍃🍂خیلی ها بهم التماس دعا گفتن. مفاتیح رو گرفتم ، دعا می‌کردم و اشک می‌ریختم. 🍃🍂پرستارها میومدن و می‌گفتن : مگه تو درد نداری ؟؟؟ گفتم: چرا ، دارم گفتن:پس چرا اینقدر آروم هستی؟؟!! 🍃🍂اونها نمی‌دونستن ،غم از دست دادن اونقدر بزرگ بود که درد زایمان اصلا به حساب نمیومد. 🍃🍂ساعت: ۴:۳۰ بعدازظهر روز پنجم آبان سال ۹۵ زینب کوچولوی تو بیمارستان ولی عصر قائمشهر به دنیا اومد. 🍃🍂کادر بیمارستان فهمیده بودن که من همسر شهید هستم. بغضم ترکید و بلند بلند گریه می‌کردم. همه از اتاق بیرون رفتن تا من لحظاتی تنها باشم. 🍃🍂حال و روز اون بنده‌های خدا هم بهتر از من نبود.همه گریه می‌کردن. همون موقع از کودک تازه متولد شده عکس گرفتن و در فضای مجازی پخش کردن. 🍃🍂چند دقیقه نگذشت که همه بیمارستان اومدن و سیل تماس ها و پیام‌ها به سمت گوشی من و سرازیر شد. 🍃🍂خنده‌دار اینجا بود که مادرم از همه جا بیخبر ساعت ۵ زنگ میزنه به گوشیم.پس کجایی؟؟ما مُردیم از گرسنگی. @Revayate_ravi
❣پا قدم خوب بود. چند روز بعد از تولد زینب زنگ زدن که برنامه دیدار با رهبری رو داریم. ❣نماز ظهر و عصر رو پشت سر حضرت آقا خوندیم. حضرت آقا یکی یکی اسم خانواده‌ها رو می‌خوندن و با اونها صحبت می‌کردن. ❣فضا که سنگین میشد حضرت آقا یک شوخی می‌کردن و همه از طنازی کلام آقا می‌خندیدند. ❣نوبت ما که شد ، زینب کار خرابی کرد تا من بیام مادر شوهرم صحبت کرد. تا اومدم حضرت آقا گفتن: من در وصیت نامه خوندم که اگر شما نبودید من این راه رو نمی‌رفتم. شما بودی که کمک کردی من این راه رو برم.......این طوره خانم!!!!!! ❣مادر شوهرم به جای من گفت:بله از آقا خواستم دم گوش زینب اذان و اقامه بخونه. ❣حضرت آقا وقتی می‌خواستن به ما قرآن رو هدیه بدن ، جلو رفتم و گفتم: ❣دایی شهید انقلابها ❣عموی شهید دفاع مقدسه ❣خود شهید مدافع حرم دعا کنید بچه‌های ما برن و قدس رو آزاد کنن. ❣آقا لبخندی زد و گفت: براشون دعای مجاهدت می‌کنم. @Revayate_ravi
❤️ و همسرش هر دو برای ازدواجشون به مشهد رفتن و از امام رضا(ع) خواستن کسی رو تو مسیر زندگیشون قرار بده که باهاش عاقبت بخیر بشن. ❤️روز خواستگاری پدر و مادر همسرش بهش گفتن: آقا ما ازت نپرسیدیم خونه داری؟؟؟ ماشین داری؟؟؟ چقدر پول داری؟؟؟ این چیزا برامون مهم نیست اما دوست داریم دامادمون سرباز (عج) باشه. ❤️ یه وقتایی که دلش می‌گرفت ، زنگ میزد به و می‌گفت برای من قرآن بخون. می‌گفت : اگه تو بخونی حالم خوب میشه!!! @Revayate_ravi
❤️تولد آخر صفر بود. چند روز قبل رفته بود و کادوی تولدش خریده بود‌. ❤️ روز تولدش خونه‌ی مادرش بود. زنگ زد به و گفت:داری میای کیک تولد بگیر. گفت:محرم و صفر چه کیکی بخرم؟؟؟؟ ❤️ گفت:جشن نداریم ، خودمون هستیم. هر چی اصرار کرد گفت:،نمی خرم. هم به شوخی گفت: کیک نگرفتی خونه نیا!!! ❤️ که به خونه برگشت یه تی‌تاب دستش بود. گفت: این چیه؟؟؟ گفت: کیکه دیگه!! گفتی کیک بگیر من هم گرفتم روی همین شمع میگذاریم و تولد می‌گیریم. ❤️ با دلخوری رفت روی مبل نشست. بعد از چند لحظه رفت و کیک تولد رو از پشت در آوردو غافلگیرش کرد.😉 گفت: سال دیگه جبران میکنم اما سال بعد.....تولد دقیقا چهلم بود.😔 @Revayate_ravi
❤️ وقتی از سوریه اومد انتظار سوغاتی نداشت. چون بارها از شنیده بود: ((بازاری که حضرت زینب (س) رو توش گردوندن ، خرید کردن نداره. من از اونجا هیچی خرید نمی‌کنم.)) @Revayate_ravi
❤️ سال ۹۳ برای سال تحویل و زینب رفتن وسایل سفره هفت سین بگیرن و ماهی برای سبزی پلو و ماهیِ روز عید ❤️ که از ماهی بدش میومد ، کیسه ماهی رو با نوک انگشتاش گرفت گفت:چرا این جوری می‌گیری؟؟؟ گفت:خیلی چندشم میشه تازه ماهی پاک کردن هم بلد نیستم گفت: یاد می‌گیری با هم پاکش می‌کنیم😉 ❤️وقتی رسیدن خونه گفت:تو برو سر ماهی رو بکن تا من بیام پولکاشو بکنم گفت: تو چه توقعی از من داری؟؟چه جوری کله‌ی اون رو بکنم😳 ❤️ دست رو گرفت و به آشپزخونه برد و گفت: ما که میریم اردوهای آبی/خاکی این طور نیست که بهمون غذای شیک و با کلاس بدن برای ۵ یا ۶ نفر آدم گنده یه مرغ زنده میدن.میگن این غذاتون🙃 خودمون باید سر ببریم پرهاش رو بکنیم بشوریم آتیش درست کنیم بپزیمش تازه این میشه ناهارمون😎 ❤️ ماهی رو گذاشت روی ظرفشویی چاقو رو داد دست و بهش یاد داد چه طوری ماهی رو تمییز کنه. @Revayate_ravi
🍃🍂 مُحرم تُرک اولین شهید مدافع حرم ایران بود تمام جزوهای مُحرم تُرک ، دست رسول خلیلی بود. می‌گفت: تو تخریب ما دیگه مثل رسول خلیلی نداریم. 🍃🍂 هم حین تخریب تو سوریه به رسید. وقتی از مراسم ختم رسول میومدن یه برونشور به نشون داد و گفت: ببین نوشته :وقتی می‌خواست بمب رو خنثی کنه به شهادت رسید. 🍃🍂 گفت: کار ما همینه اولین اشتباه / آخرین اشتباهه۰ @Revayate_ravi
🍃🍂تو معراج الشهدا وقتی اومد بالای سر و وقتی بدن سوخته‌ی رو دید گفت: تو اگه با یه تیر شهید می‌شدی میگفتم حیف شدی!!!باید اینجوری میرفتی. 🍃🍂قبل از چهلم ساکش رو از سوریه آوردن سه تا چیز با ارزش داشت: اول: سجاده‌ی مادرش دوم: چادر نماز که همرا خودش به سوریه برده بود که شب‌ها روی متکاش پهن می‌کرد و می‌خوابید و قبل از عملیات به کمرش می‌بست. سوم: چفیه خود 🍃🍂 رو تو قطعه ۵۳ بهشت زهرا ، بالا سر رسول خلیلی دفن کردن. 🍃🍂 بعد از شهادت یه روز که خیلی دلش هوای رو کرده بود به اتاقش رفت و از بین اون همه کتاب و جزوه نگاهش رفت روی کتاب (هشت بهشت) سهراب سپهری 🍃🍂 کتاب رو باز کرد دید گلبرگ خشک شده داخل کتاب هست که روی اون با خط خودش نوشته : 🍃🍂 همیشه می‌گفت: خوش به حال پدر و مادر (ره) که چنین فرزندی داشتن ،که باقیات و صالحات اونها شده بود و حالا خودش باقیات و صالحات پدر و مادرش شده بود. @Revayate_ravi