eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
297 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ ساک و لباسهاش رو بست. حتی لباس های پلوخوری خودش رو هم گرفت. گفتم:این ها رو دیگه برا چی داری میبری؟؟ ♥️رفت یه دست لباس پوشید که من دوست داشتم گفت: خوب نگام کن!!! دیگه منو نمی بینی گفتم : مسخره بازی در نیار تو شهید بشو نیستی!!! ♥️عاشقانه نگام کرد گفت: ، من احساس میکنم این تو راهی مون دختره میگم اگه دختر بود اسمش رو بذاریم گفتم:هر چی تو بگی @Revayate_ravi
♥️ کوله رو برداشت که بره! توان نداشته اش رو جمع کرد و گفت صبر کن!!! ♥️رفت و محکم بغلش کرد. مثل همیشه پیشونی رو بوسید. گفت:حالم بده 😔 تهوع دارم ، برام آیه الکرسی بخون آروم بشم. ♥️با آرامش ،براش خوند و فوت کرد. خطاب به بچه داخل شکمش گفت: کوچولو مراقب مادرت باش!!! از پله ها یک لحظه برگشت و دستی برای تکون داد! یه وقتایی پسرش مهدی هم همین کار رو انجام میده. دقیقا عین پدرش!!! @Revayate_ravi
💙 می گفت:سوریه که بود ، بهش زنگ می زدم. یه بار گفتم:هوای اونجا چطوره؟؟؟ گفت:مهتابیه ، ولی ماه من کنار م نیست 💙 خیلی اهل این حرف های عاشقانه نبود. اما وقتی سوریه رفت لطیف تر شده بود. 💙 بعد از نماز به جای خوندن تعقیبات نماز ، موبایل رو باز می کردم ، عکس های رو نگاه می کردم و نازش رو می کشیدم☺️ 💙قربان صدقه رفتن شده بود تعقیبات نمازم. @Revayate_ravi
🔶🔸ظاهرا خبر شهادت رو همه از ظهر می دونستن به جز من!!! حتی همسایه‌‌‌ی ما اینترنت و تلفن خونه ما رو قطع کرد تا کسی بدون مقدمه چیزی به من نگه!!!! 🔶🔸شب گوشی من زنگ خورد ، یکی از دوستانم بود. گفت : اصلا نگران نباش!! خبر تکذیب شد!!! بنده خدا می‌خواست من رو از نگرانی در بیاره ، نمی‌دونست من اصلا اطلاع ندارم. 🔶🔸گفتم:چی تکذیب شد؟؟؟ گفت:خبر شهادت دنیا روی سرم خراب شد. 🔶🔸به یکی از دوستای زنگ زدم تا مطمئن بشم. زد زیر گریه،فقط تونستم جیغ بکشم و بگم امکان نداره!!! 🔶🔸 قول داد برگرده، گفت: سفر مشهد می ریم، حتی هتل رزرف کرد. 🔶🔸بعد از مدتی ، عمو و پدر و مادرم اومدن خونه ما عمو گفت: من خسته‌ام می‌خوام بخوابم. عمو که خوابید یواشکی رفتم سراغ گوشیش. 🔶🔸دیدم پیام اومد شهادتت مبارک♥️ بعد پیکر روی زمین افتاده با همون صورت آنکارد کرده ،/ شبیه کسی که سالها خوابیده!!!! @Revayate_ravi
🍃🍂یک ماه بعد از سفر سوریه آماده میشدم برای به دنیا اومدن 🍃🍂اون روز مادرم خونمون بود. از صبح درد داشتم. همراه خواهر شوهرم ،زهره دکتر رفتم. مادرم گفت: از دکتر زودتر بیا می‌خوایم ناهار بخوریم. 🍃🍂دکتر گفت: وقت به دنیا اومدن بچه هست. باید سریع بستری بشی. به خواهر شوهرم گفتم :دوست ندارم به کسی بگی. 🍃🍂خیلی ها بهم التماس دعا گفتن. مفاتیح رو گرفتم ، دعا می‌کردم و اشک می‌ریختم. 🍃🍂پرستارها میومدن و می‌گفتن : مگه تو درد نداری ؟؟؟ گفتم: چرا ، دارم گفتن:پس چرا اینقدر آروم هستی؟؟!! 🍃🍂اونها نمی‌دونستن ،غم از دست دادن اونقدر بزرگ بود که درد زایمان اصلا به حساب نمیومد. 🍃🍂ساعت: ۴:۳۰ بعدازظهر روز پنجم آبان سال ۹۵ زینب کوچولوی تو بیمارستان ولی عصر قائمشهر به دنیا اومد. 🍃🍂کادر بیمارستان فهمیده بودن که من همسر شهید هستم. بغضم ترکید و بلند بلند گریه می‌کردم. همه از اتاق بیرون رفتن تا من لحظاتی تنها باشم. 🍃🍂حال و روز اون بنده‌های خدا هم بهتر از من نبود.همه گریه می‌کردن. همون موقع از کودک تازه متولد شده عکس گرفتن و در فضای مجازی پخش کردن. 🍃🍂چند دقیقه نگذشت که همه بیمارستان اومدن و سیل تماس ها و پیام‌ها به سمت گوشی من و سرازیر شد. 🍃🍂خنده‌دار اینجا بود که مادرم از همه جا بیخبر ساعت ۵ زنگ میزنه به گوشیم.پس کجایی؟؟ما مُردیم از گرسنگی. @Revayate_ravi
❤️💛💚نویسنده کتاب (برای زینب) که همه‌ی این مطالب از این کتاب گرفته شده ،اینطور می‌نویسد: ❤️💛💚هفدهم اردیبهشت۹۷ دلم گرفته بود به صفحه اینستاگرام رفتم . دیدم برای متنی نوشته: ❤️امشب تو شهید می‌شوی 💛زیاد فرصت نمانده 💚نمی‌خواهی تلفنت را بر داری و به خانه زنگ بزنی؟؟؟ ❤️حسن و فاطمه منتظرند.... 💛مهدی... 💚زینب.... ❤️و من هم... 💛گفتم من! 💚دیدی؟؟ ❤️آخرش نتوانستم جلوی خودم را بگیرم 💛من هم منتظرم 💚دست بجنبان مرد! ❤️یک خانواده دل به تو دادند و اینجا چشم به راهند! 💛زود از حال ما بپرس 💚قبل از اینکه اَشقیا برای ریختن خون تو صف بکشند و به خط شوند ❤️قبل از اینکه راه نفس به سینه بی‌کینه‌ات باز شود 💛قبل از اینکه بال درآوردی و پرواز کنی یک نگاه به آشیانه‌ات بنداز 💚جوجه‌هایت نگاهشان به آسمان خشک شد! ❤️خیلی اوج گرفتی! 💛دستمان به تو نمی‌رسد! 💚می‌شود با یکی از همین باران‌های بهاری برگردی؟! ❤️قدر یک نم باران 💛یک بار هم شده تو جای اشک،صورت بچه‌ها را تَر کن 💚امشب،شب عاشورای توست... ❤️شب عاشورای بچه‌های تو.... 💛کمی استراحت کن مهمان یک شبه‌ی زمین! 💚تا کربلا راهی نمانده...! ❤️💛💚 می خواندم و اشک میریختم ، نه برای که رفت؛ بلکه برای که جا ماند! @Revayate_ravi
❤️💛💚چهل ساعت مصاحبه با همسر در تمام مدت به این جمله فکر می کردم اگر نبود ، آیا به اینجا می‌رسید؟؟؟ ❤️💛💚حضرت آقا فرمودند: محصول تلاش دسته جمعی یک مجموعه انسان است که یک نفر می‌شود. ❤️💛💚یک بار با ذوق گفت: توی سفر آخری که با به مشهد رفتیم. خیلی شگفت زده شدم. گفتم مگه چی شد؟؟ ❤️💛💚گفت:من و بعد از سالها فرصت کردیم دو تایی با هم به زیارت بریم. غافلگیری از این بیشتررررر!!! باورم نمی‌شد چنین چیزی برای شگفتی داشته باشد. ❤️💛💚این یک معنی دارد.....این بانو از خیلی چیزها گذشته بود تا برای این کشور قدمی بردارد. ❤️💛💚صادقانه بگویم:ما ایران عزیزمان را فقط با خون حفظ نکردیم بلکه با ایثار تمام مادران / همسفران/ دختران و خواهران این مرز و بوم و گذشت از قلب‌ها و پاره‌های تنشان محافظت کردیم. ❤️💛💚با احترام به ساحت صبور بلباسی بانویی که از عشق ترین عشق گذشت تا راه عشاق باقی بماند. ❤️💛💚اللهم ارزقنا توفیق الشهاده @Revayate_ravi
♦️ برای یادواره گرفته بود .‌... برای مراسم را دعوت کرده بود و شب آقای احمدی روشن را برای استراحت به منزل خودش برد ♦️ میگفت وقتی شهید شد به منزل ما آمدند و گفتند : ما مدیون هستیم ♦️بعدها مراسم اختتامیه برای اردوهای جهادی کشور در لانه ی جاسوسی آمریکا در تهران برگزار شد که رو اونجا دعوت کردند ♦️ اونجا صحبت کوتاهی کرد و از خواستند که بیاد و هدیه ای را به او بده ♦️ایشان وقتی بالا اومد به احترام ، چادرش را بوسید @Revayate_ravi
♦️ پای درس حاج آقای محسنی می نشست،که میگفت :اگر میخواهید غرورتان بشکند بروید دستشویی خانه ی خودتان و مادرتان را بشوید ♦️ تا یک مدت طولانی نه تنها سرویس بهداشتی خانه اش بلکه دستشویی خانه ی مادرش راهم میشست ♦️دوستانش میگفتند اگر نظر مارا بخواهید واقعا خستگی ناپذیر بود دو دقیقه هم نمیتوانست یک جا آرام بنشیند .. حتی برای اتفاقاتی که به او ربط هم نداشت آتش به اختیار بود ♦️وقتی اعتراض میکرد ، میگفت : بذار به کار چهار نفر برسیم، روز گرفتاری خودمون هم یکی به دادمون برسه ♦️راست میگفت ، مشکلاتشون طوری حل میشد که خودشون هم تعجب میکردن @Revayate_ravi
💚 در خانه وقتی غذا تمام میشد به بچه ها میگفت : بروید و دست مادرتان را ببوسید 💚بسیار تمیز بود خواهرش میگفت هروقت از مدرسه می آمد از همان حیاط کتاب ها را روی سَکو می گذاشت، پله ها را دستمال میکشید و بعد بالا می آمد 💚دوستان دوران دانشجویی اش میگویند آنقدر تمیز بود که حتی جوراب هایش را هم اتو میزد 💚به تمیزی آنقدر اهمیت میداد، همیشه یک ژیلت همراه او بود ، در بیابان هم اگر قرار داشت به حمام میرفت و ریش هایش را آنکارد میکرد 💚 میگفت اهل دعوا نبود ولی وای به روزی که عصبانی میشد 💚در کل کل زن و شوهری یک وقت هایی میدیدم حق با اوست و من مقصرم... سریع حرف را عوض میکردم و میگفتم : - چقدر این لباس بهت میاد - رنگ صورتت باز شده - خوشتیپ شدید اونوقت از دمای صد درجه جوش به نقطه ی صفر میرسید میگفت : + والا؟ + راست میگی؟ + قشنگ شدم؟ آنقدر خوب پوشیدن برایش مهم بود که یادش میرفت دعوا کردیم😉 @Revayate_ravi
🌱بیشتر از یک ماه بود که را از مسئول دانشجویی استان گرفته بودند چند کار بهش پیشنهاد شد ولی چون اهل پشت میز نشستن نبود قبول نکرد برای اون که این همه آدم فعالی بود این همه خانه نشینی خیلی سخت بود 🌱یه روز اومد خونه گفت: امروز رفتم پیش مسئول جدید دانشجویی با عصبانیت گفتم :چرا رفتی؟؟؟ گفت:رفتم بگم اگه شماره مسئولی یا بخشدار یا فرماندار رو میخواد خبرم کنه خلاصه اینکه همه جوره در خدمتیم 🌱گفتم چرا این کار رو کردی اگه نیاز داشتن خودشون باید میومدن سراغت 🌱 گفت:حضرت آقا توی دوره ریاست جمهوری به حضرت امام گفتن که اگه الان منو تو دورترین پاسگاه مرزی بفرستین تا پست بدم اطاعت میکنم 🌱این یعنی چی؟؟؟ یعنی تو مملکت اسلامی مهم نیست کجا باشی. مهم اینه که هر کاری از دستت بر میاد انجام بدی تا کمکی کرده باشی👌 @Revayate_ravi
🌺همسر شهید بلباسی اینطور نقل می کنه: 🌺عید ۹۵ هر طوری که بود دل رو به دریا زدم و با هر سختی که بود رفتم اردوگاه خرمشهر 🌺همیشه یه بقچه گلایه و بغض داشتم ولی تا رو می دیدم، خستگی از تنم در می رفت و همه چیز یادم می رفت 🌺 خانه سرایداری اردوگاه رو برامون خالی کرده بود خیلی کم بهمون سر میزد ، اگر هم میومد میگفت: میشه بچه ها رو ساکت کنی من ده دقیقه بخوابم 🌺 به بیسیم و تلفن هایش جواب میدادم تا چند دقیقه ای بخوابد آفتاب صورتش را سوزانده بود زیر چشمش گود افتاده بود @Revayate_ravi