💚 #محمد در خانه وقتی غذا تمام میشد به بچه ها میگفت : بروید و دست مادرتان را ببوسید
💚بسیار تمیز بود
خواهرش میگفت هروقت از مدرسه می آمد از همان حیاط کتاب ها را روی سَکو می گذاشت، پله ها را دستمال میکشید و بعد بالا می آمد
💚دوستان دوران دانشجویی اش میگویند #محمد آنقدر تمیز بود که حتی جوراب هایش را هم اتو میزد
💚به تمیزی آنقدر اهمیت میداد، همیشه یک ژیلت همراه او بود ، در بیابان هم اگر قرار داشت به حمام میرفت و ریش هایش را آنکارد میکرد
💚 #محبوبه میگفت #محمد اهل دعوا نبود ولی وای به روزی که عصبانی میشد
💚در کل کل زن و شوهری یک وقت هایی میدیدم حق با اوست و من مقصرم... سریع حرف را عوض میکردم و میگفتم :
- چقدر این لباس بهت میاد
- رنگ صورتت باز شده
- خوشتیپ شدید
اونوقت #محمد از دمای صد درجه جوش به نقطه ی صفر میرسید
میگفت :
+ والا؟
+ راست میگی؟
+ قشنگ شدم؟
آنقدر خوب پوشیدن برایش مهم بود که یادش میرفت دعوا کردیم😉
@Revayate_ravi
♦️ #محمد برای #شهید_بهرامی یادواره گرفته بود .... برای مراسم #پدر_شهید_احمدی_روشن را دعوت کرده بود و شب آقای احمدی روشن را برای استراحت به منزل خودش برد
♦️ #محبوبه میگفت وقتی #محمد شهید شد #پدر_شهید_احمدی_روشن به منزل ما آمدند و گفتند : ما مدیون #شهید_بلباسی هستیم
♦️بعدها مراسم اختتامیه برای اردوهای جهادی کشور در لانه ی جاسوسی آمریکا در تهران برگزار شد که #همسر_شهید_بلباسی رو اونجا دعوت کردند
♦️ #محبوبه اونجا صحبت کوتاهی کرد و از #پدر_شهید_احمدی_روشن خواستند که بیاد و هدیه ای را به او بده
♦️ایشان وقتی بالا اومد به احترام #محبوبه ، چادرش را بوسید
@Revayate_ravi
♦️#محمد پای درس حاج آقای محسنی می نشست،که میگفت :اگر میخواهید غرورتان بشکند بروید دستشویی خانه ی خودتان و مادرتان را بشوید
♦️#محمد تا یک مدت طولانی نه تنها سرویس بهداشتی خانه اش بلکه دستشویی خانه ی مادرش راهم میشست
♦️دوستانش میگفتند اگر نظر مارا بخواهید #محمد واقعا خستگی ناپذیر بود
دو دقیقه هم نمیتوانست یک جا آرام بنشیند .. حتی برای اتفاقاتی که به او ربط هم نداشت آتش به اختیار بود
♦️وقتی #محبوبه اعتراض میکرد ، میگفت : بذار به کار چهار نفر برسیم، روز گرفتاری خودمون هم یکی به دادمون برسه
♦️راست میگفت ، مشکلاتشون طوری حل میشد که خودشون هم تعجب میکردن
@Revayate_ravi
🌱بیشتر از یک ماه بود که #محمد را از مسئول دانشجویی استان گرفته بودند
چند کار بهش پیشنهاد شد ولی چون اهل پشت میز نشستن نبود قبول نکرد
برای اون که این همه آدم فعالی بود این همه خانه نشینی خیلی سخت بود
🌱یه روز اومد خونه گفت:#محبوبه امروز رفتم پیش مسئول جدید دانشجویی
با عصبانیت گفتم :چرا رفتی؟؟؟
گفت:رفتم بگم اگه شماره مسئولی یا بخشدار یا فرماندار رو میخواد خبرم کنه
خلاصه اینکه همه جوره در خدمتیم
🌱گفتم چرا این کار رو کردی اگه نیاز داشتن خودشون باید میومدن سراغت
🌱#محمد گفت:حضرت آقا توی دوره ریاست جمهوری به حضرت امام گفتن که اگه الان منو تو دورترین پاسگاه مرزی بفرستین تا پست بدم اطاعت میکنم
🌱این یعنی چی؟؟؟
یعنی تو مملکت اسلامی مهم نیست کجا باشی. مهم اینه که هر کاری از دستت بر میاد انجام بدی تا کمکی کرده باشی👌
@Revayate_ravi
🌺همسر شهید بلباسی اینطور نقل می کنه:
🌺عید ۹۵ هر طوری که بود دل رو به دریا زدم و با هر سختی که بود رفتم اردوگاه خرمشهر
🌺همیشه یه بقچه گلایه و بغض داشتم ولی تا #محمد رو می دیدم، خستگی از تنم در می رفت و همه چیز یادم می رفت
🌺#محمد خانه سرایداری اردوگاه رو برامون خالی کرده بود
خیلی کم بهمون سر میزد ، اگر هم میومد میگفت:#محبوبه میشه بچه ها رو ساکت کنی من ده دقیقه بخوابم
🌺 به بیسیم و تلفن هایش جواب میدادم تا چند دقیقه ای بخوابد
آفتاب صورتش را سوزانده بود
زیر چشمش گود افتاده بود
@Revayate_ravi
💟سال تحویل ۹۵ #محبوبه تو اردوگاه خرمشهر منتظر.....ولی #محمد تو هفت تپه بود
بهش گفتن حداقل سال تحویل رو برو پیش زن و بچه ات
💟گفت:هفت تپه الان مهم تره
فردا خیلی از مسئولین اینجا میان
باید ازشون قول همکاری بگیرم تا بتونیم هفت تپه رو بسازیم
💟نیومدم که با زن و بچه ام تفریح کنم
گفتیم تو چیکار باید میکردی و نکردی؟؟
💟گفت:بعد از هفت تپه یه دغدغه دیگه هم دارم
اگه عمرم کفاف بده میخوام انجام بدم
امیدوارم تا وقتی توی این مسئولیت هستم بتونم
💟گفتم چیکار؟؟؟
#محمد گفت:دلم میخواد یه یادمان تو سوریه بزنم و خانواده های مدافع حرم رو برای زیارت و راهیان نور به اونجا ببرم
@Revayate_ravi
💔#محبوبه از خرمشهر زنگ زد برای مادر #محمد و گفت:مامان بیا اینجا ما صبح تا شب اینجا تنهاییم
اصلا محمدی در کار نیست که ما اون رو ببینیم😔
💔#محبوبه سال تحویل ۹۵ رو تنها تو اردوگاه با مادر شوهرش بود
می گفت:غروب همه کاروان ها اومدن
من و مادر شوهرم روی سکوی سرایداری ایستاده بودیم و ورود زائران رو تماشا میکردیم
💔این تنها تفریح ما بود😔
بین جمعیت دنبال گمشده خودمون می گشتیم
💔 صورتش رو بسته بود و جلوی در ورودی کفش ها رو واکس میزد
اونقدر آفتاب سوخته بود که مادر شوهرم فکر نمی کرد #محمد باشه
@Revayate_ravi
🌻مادر #محمد اینطور تعریف می کنه:
یه شب شام بودن خونه ما
بعد از شام به دیوار تکیه داد و بی مقدمه گفت:مامان!! اجازه میدی بدم سوریه
🌻گفتم :سوریه برا چی؟؟؟
هیچ وقت خونه نیستی!!!!
یا ماموریت بودی یا اونقدر سر کار بوری که با ماموریت فرقی نداشت.
🌻سختی و مسئولیت زندگی رو دوش #محبوبه هست.
ولی هیچ وقت گله نمی کنه.
می خوای سوریه برای، برو
ولی الان ، نه!!!
🌻بگذار بچه هات بزرگ بشن.
لااقل زن و بچه ات یه دل سیر تو رو ببینن.
تو میری یک بار شهید میشی ولی #محبوبه باید هر روز شهید بشه.
ببین بعد از شهادت عموت، زن عموت چقدر سختی کشید.
🌻اومدم بالای سر #محبوبه گفتم: لااقل تو یه چیزی بگو!!!
بعد از #محمد مصیبت ها مال تو هست
دست تنها باید این بچه ها رو بزرگ کنی
🌻#محبوبه گفت:#محمد رو آزاد گذاشتم.
@Revayate_ravi
💖#محبوبه گفت:
شب ساعت ۹/۳۰ زنگ زدن آماده شو امشب حرکت هست به سمت سوریه
💖بچه ها رو به اتاق برد و با اونها حرف زد که شاید من برنگردم .
مهدی و حسن در عالم بچگی سفارش تانک و تفنگ دادن
#محمد هم صورتشان رو بوسید و کنارشون بود تا خوابیدن.
💖تمام این مدت من توی هال به پشتی تکیه داده بودم و لحظه لحظه رفتنش رو تماشا میکردم.
💖خودم رو جای زن زُهیر می دیدم که چطور از همسرش گذشت و او رو راهی کرد.
💖در عمل کار بسیار سختیه!!!
@Revayate_ravi