eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
297 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 در خانه وقتی غذا تمام میشد به بچه ها میگفت : بروید و دست مادرتان را ببوسید 💚بسیار تمیز بود خواهرش میگفت هروقت از مدرسه می آمد از همان حیاط کتاب ها را روی سَکو می گذاشت، پله ها را دستمال میکشید و بعد بالا می آمد 💚دوستان دوران دانشجویی اش میگویند آنقدر تمیز بود که حتی جوراب هایش را هم اتو میزد 💚به تمیزی آنقدر اهمیت میداد، همیشه یک ژیلت همراه او بود ، در بیابان هم اگر قرار داشت به حمام میرفت و ریش هایش را آنکارد میکرد 💚 میگفت اهل دعوا نبود ولی وای به روزی که عصبانی میشد 💚در کل کل زن و شوهری یک وقت هایی میدیدم حق با اوست و من مقصرم... سریع حرف را عوض میکردم و میگفتم : - چقدر این لباس بهت میاد - رنگ صورتت باز شده - خوشتیپ شدید اونوقت از دمای صد درجه جوش به نقطه ی صفر میرسید میگفت : + والا؟ + راست میگی؟ + قشنگ شدم؟ آنقدر خوب پوشیدن برایش مهم بود که یادش میرفت دعوا کردیم😉 @Revayate_ravi
♦️ برای یادواره گرفته بود .‌... برای مراسم را دعوت کرده بود و شب آقای احمدی روشن را برای استراحت به منزل خودش برد ♦️ میگفت وقتی شهید شد به منزل ما آمدند و گفتند : ما مدیون هستیم ♦️بعدها مراسم اختتامیه برای اردوهای جهادی کشور در لانه ی جاسوسی آمریکا در تهران برگزار شد که رو اونجا دعوت کردند ♦️ اونجا صحبت کوتاهی کرد و از خواستند که بیاد و هدیه ای را به او بده ♦️ایشان وقتی بالا اومد به احترام ، چادرش را بوسید @Revayate_ravi
♦️ پای درس حاج آقای محسنی می نشست،که میگفت :اگر میخواهید غرورتان بشکند بروید دستشویی خانه ی خودتان و مادرتان را بشوید ♦️ تا یک مدت طولانی نه تنها سرویس بهداشتی خانه اش بلکه دستشویی خانه ی مادرش راهم میشست ♦️دوستانش میگفتند اگر نظر مارا بخواهید واقعا خستگی ناپذیر بود دو دقیقه هم نمیتوانست یک جا آرام بنشیند .. حتی برای اتفاقاتی که به او ربط هم نداشت آتش به اختیار بود ♦️وقتی اعتراض میکرد ، میگفت : بذار به کار چهار نفر برسیم، روز گرفتاری خودمون هم یکی به دادمون برسه ♦️راست میگفت ، مشکلاتشون طوری حل میشد که خودشون هم تعجب میکردن @Revayate_ravi
🌱بیشتر از یک ماه بود که را از مسئول دانشجویی استان گرفته بودند چند کار بهش پیشنهاد شد ولی چون اهل پشت میز نشستن نبود قبول نکرد برای اون که این همه آدم فعالی بود این همه خانه نشینی خیلی سخت بود 🌱یه روز اومد خونه گفت: امروز رفتم پیش مسئول جدید دانشجویی با عصبانیت گفتم :چرا رفتی؟؟؟ گفت:رفتم بگم اگه شماره مسئولی یا بخشدار یا فرماندار رو میخواد خبرم کنه خلاصه اینکه همه جوره در خدمتیم 🌱گفتم چرا این کار رو کردی اگه نیاز داشتن خودشون باید میومدن سراغت 🌱 گفت:حضرت آقا توی دوره ریاست جمهوری به حضرت امام گفتن که اگه الان منو تو دورترین پاسگاه مرزی بفرستین تا پست بدم اطاعت میکنم 🌱این یعنی چی؟؟؟ یعنی تو مملکت اسلامی مهم نیست کجا باشی. مهم اینه که هر کاری از دستت بر میاد انجام بدی تا کمکی کرده باشی👌 @Revayate_ravi
🌺همسر شهید بلباسی اینطور نقل می کنه: 🌺عید ۹۵ هر طوری که بود دل رو به دریا زدم و با هر سختی که بود رفتم اردوگاه خرمشهر 🌺همیشه یه بقچه گلایه و بغض داشتم ولی تا رو می دیدم، خستگی از تنم در می رفت و همه چیز یادم می رفت 🌺 خانه سرایداری اردوگاه رو برامون خالی کرده بود خیلی کم بهمون سر میزد ، اگر هم میومد میگفت: میشه بچه ها رو ساکت کنی من ده دقیقه بخوابم 🌺 به بیسیم و تلفن هایش جواب میدادم تا چند دقیقه ای بخوابد آفتاب صورتش را سوزانده بود زیر چشمش گود افتاده بود @Revayate_ravi
💟سال تحویل ۹۵ تو اردوگاه خرمشهر منتظر.....ولی تو هفت تپه بود بهش گفتن حداقل سال تحویل رو برو پیش زن و بچه ات 💟گفت:هفت تپه الان مهم تره فردا خیلی از مسئولین اینجا میان باید ازشون قول همکاری بگیرم تا بتونیم هفت تپه رو بسازیم 💟نیومدم که با زن و بچه ام تفریح کنم گفتیم تو چیکار باید میکردی و نکردی؟؟ 💟گفت:بعد از هفت تپه یه دغدغه دیگه هم دارم اگه عمرم کفاف بده میخوام انجام بدم امیدوارم تا وقتی توی این مسئولیت هستم بتونم 💟گفتم چیکار؟؟؟ گفت:دلم میخواد یه یادمان تو سوریه بزنم و خانواده های مدافع حرم رو برای زیارت و راهیان نور به اونجا ببرم @Revayate_ravi
💔 از خرمشهر زنگ زد برای مادر و گفت:مامان بیا اینجا ما صبح تا شب اینجا تنهاییم اصلا محمدی در کار نیست که ما اون رو ببینیم😔 💔 سال تحویل ۹۵ رو تنها تو اردوگاه با مادر شوهرش بود می گفت:غروب همه کاروان ها اومدن من و مادر شوهرم روی سکوی سرایداری ایستاده بودیم و ورود زائران رو تماشا میکردیم 💔این تنها تفریح ما بود😔 بین جمعیت دنبال گمشده خودمون می گشتیم 💔 صورتش رو بسته بود و جلوی در ورودی کفش ها رو واکس میزد اونقدر آفتاب سوخته بود که مادر شوهرم فکر نمی کرد باشه @Revayate_ravi
🌻مادر اینطور تعریف می کنه: یه شب شام بودن خونه ما بعد از شام به دیوار تکیه داد و بی مقدمه گفت:مامان!! اجازه میدی بدم سوریه 🌻گفتم :سوریه برا چی؟؟؟ هیچ وقت خونه نیستی!!!! یا ماموریت بودی یا اونقدر سر کار بوری که با ماموریت فرقی نداشت. 🌻سختی و مسئولیت زندگی رو دوش هست. ولی هیچ وقت گله نمی کنه. می خوای سوریه برای، برو ولی الان ، نه!!! 🌻بگذار بچه هات بزرگ بشن. لااقل زن و بچه ات یه دل سیر تو رو ببینن. تو میری یک بار شهید میشی ولی باید هر روز شهید بشه. ببین بعد از شهادت عموت، زن عموت چقدر سختی کشید. 🌻اومدم بالای سر گفتم: لااقل تو یه چیزی بگو!!! بعد از مصیبت ها مال تو هست دست تنها باید این بچه ها رو بزرگ کنی 🌻 گفت: رو آزاد گذاشتم. @Revayate_ravi
🌷زن عموی (همسر شهید علیرضا بلباسی) همیشه به خانم میگفت: ✌️ چون پا به پای همسرت اون رو همراهی می کنی. 🌷زن عمو به می گفت: الحمدلله خانومت خیلی خوبه!!! هر چی داری از هست. @Revayate_ravi
💖 گفت: شب ساعت ۹/۳۰ زنگ زدن آماده شو امشب حرکت هست به سمت سوریه 💖بچه ها رو به اتاق برد و با اونها حرف زد که شاید من برنگردم . مهدی و حسن در عالم بچگی سفارش تانک و تفنگ دادن هم صورتشان رو بوسید و کنارشون بود تا خوابیدن. 💖تمام این مدت من توی هال به پشتی تکیه داده بودم و لحظه لحظه رفتنش رو تماشا میکردم. 💖خودم رو جای زن زُهیر می دیدم که چطور از همسرش گذشت و او رو راهی کرد. 💖در عمل کار بسیار سختیه!!! @Revayate_ravi