eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
297 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سالروز عملیات غرورآفرین مرصاد گرامی باد باید عبرت‌های تاریخی مانند عملیات مرصاد در آوردگاه‌های حساس و سرنوشت‌ساز را به رخ کشید تا حصار امنیت و آرامش میهن اسلامی مورد تهدید و تعرض قرار نگیرد. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ناراحت بود ... بهش گفتم محمدحسین چرا ناراحتی؟! گفت: خیلی جامعه خراب شده، آدم به گناه می افته! رفیقش گفت: خدا توبه رو برای همین گذاشته و گفته که من گناهاتون رو می‌بخشم. محمدحسین قانع نشد و گفت : «وقتی یه قطره جوهر می‌افته روی آینه، شاید دستمال برداری و قطره رو پاک کنی ولی آینه کدر میشه...» @Revayate_ravi
روایت سید حسن نصرالله از شهیدی که متولد کانادا بود و در دفاع از حرم حضرت زینب(س) شهید شد: رفتیم که خبر شهادت حمزه را به مادرش بدهیم دیدیم بر دیوارهای خانه پارچه مشکی نصب شده و مادر شهید که تعجب ما را دید گفت: دیشب در رویای صادقانه‌ای دیدم که وجود نازنین پنج تن آل عبا وارد منزلم شدند و درست همین جایی که شما نشسته‌اید، نشستند. بعد به من بشارت دادند و گفتند: فرزندت در راه ما اهل بیت (ع) به شهادت رسیده و امروز خبرش خواهد رسید! @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟سال تحویل ۹۵ تو اردوگاه خرمشهر منتظر.....ولی تو هفت تپه بود بهش گفتن حداقل سال تحویل رو برو پیش زن و بچه ات 💟گفت:هفت تپه الان مهم تره فردا خیلی از مسئولین اینجا میان باید ازشون قول همکاری بگیرم تا بتونیم هفت تپه رو بسازیم 💟نیومدم که با زن و بچه ام تفریح کنم گفتیم تو چیکار باید میکردی و نکردی؟؟ 💟گفت:بعد از هفت تپه یه دغدغه دیگه هم دارم اگه عمرم کفاف بده میخوام انجام بدم امیدوارم تا وقتی توی این مسئولیت هستم بتونم 💟گفتم چیکار؟؟؟ گفت:دلم میخواد یه یادمان تو سوریه بزنم و خانواده های مدافع حرم رو برای زیارت و راهیان نور به اونجا ببرم @Revayate_ravi
💔 از خرمشهر زنگ زد برای مادر و گفت:مامان بیا اینجا ما صبح تا شب اینجا تنهاییم اصلا محمدی در کار نیست که ما اون رو ببینیم 💔 سال تحویل ۹۵ رو تنها تو اردوگاه با مادر شوهرش بود می گفت:غروب همه کاروان ها اومدن من و مادر شوهرم روی سکوی سرایداری ایستاده بودیم و ورود زائران رو تماشا میکردیم 💔این تنها تفریح ما بود😔 بین جمعیت دنبال گمشده خودمون می گشتیم 💔 صورتش رو بسته بود و جلوی در ورودی کفش ها رو واکس میزد اونقدر آفتاب سوخته بود که مادر شوهرم فکر نمی کرد باشه
💔فردای سال تحویل صبح زود در زد و اومد عید رو تبریک گفت سَرم رو بالا نیاوردم فهمید بد جوری از دستش دلخورم 💔گفت:با بچه ها آماده شین میام دنبالتون بریم تو شهر بگردیم بچه ها رو آماده کردم همراه حاج خانم فرستادم ولی خودم نرفتم 💔پیام داد تا ۵ دقیقه دیگه دَم دری ، حرفم نباشه 💔تو دلم کلی ذوق کردم ولی قیافه ناراحت به خودم گرفتم 💔اومدم داخل ماشین داشت با تلفن حرف میزد دیدم ساکت شد نگاش کردم از شدت خستگی ،همینطور نشسته و گوشی به دست خوابش درد 💔اون روز پارک موزه خرمشهر رفتیم تمام مدت دستش رو دور کمرم حلقه زده بود 💔اون آدمی نبود که بین جمعیت به خصوص در حضور مادرش این کار رو بکنه 💔گفتم:خوب داری گولم میزنی خندید.معلوم بود اون هم دلش تنگ شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا