👈 خیلی به بحث حجاب اهمیت میداد...
وقتی چهارشنبه ها از حوزه بیرون میزدیم تا برویم خانه، مصطفی سرش را پایین مینداخت و اخم هایش را در هم میکرد...
میپرسیدم :چی شده باز ؟!
با دلخوری میگفت: این همه شهید ندادیم که ناموس مملکت با این سر و وضع بیرون بیاد😔💔
❤️شهید مصطفے صدرزاده❤️
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
@Revayate_ravi
♦️خـواستـــگـاری بـا چشـــمهاے آبــی♦️
♦️♦️گـلســــتان یــــازدهــــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســـردار شــهیـــد #عـلیےچـیــتســازیــان
🔲 قسمت : 6⃣
💢 با جواب علیآقا خلع سلاح شدم.به شوخی گفت: حالا چی پختی؟؟ چه بو و برنگی راه انداختی ؟؟ گُلُم
گفتم: پلو و کباب تابهای
نفس عمیقی کشید و گفت: بهبه!! والله زن خوب نعمته.هر کی نداره باخته.
یک هفته از زندگی مشترکمون میگذشت.یک روز صبح علیآقا بعد از نماز صبح گفت: زهراخانم! من امروز باید برم.ساکم کجاست؟؟
با تعجب پرسیدم: کجا؟؟
خندید و گفت: خونهی عمو شجاع.خُب گُلُم منطقه.من به جز جبهه کجا رو دارم برم.با دلخوری نگاش کردم و گفتم: نمیشه نری؟؟؟گفت: نه!!! دشمن نامردی کرده.ساکش رو بستم و کمی میوه و تنقلات هم براش گذاشتم.
گفت: اینجاست که فرق آدم مجرد و متاهل معلوم میشه.نمردیم و ساک ما هم پر از کمکهای مردمی شد.
اشک تو چشمهای هر دوی ما بازی میکرد.صداش بغض داشت ، گفت: گُلُم ، مواظب خودت باش.حلالم کن.
خیلی سریع از پلهها رفت پایین و گفت: گُلُم ، من رفتم.خداحافظ.
💢 بعد از چهار روز در کمال ناباوری دیدم علیآقا برگشته.کنار در ساکش رو دستم داد و گفت: کمکهای مردمی تمام شده.
گفتم: نوش جون!!!یک روزه اومد که برگرده.یه مدت بعد از رفتن علیآقا منصورهخانم (مادرشوهرم) اومد خونمون.متوجه شد از دیدنش هول کردم.گفت: چیزی نیست فرشتهجان!!! ما میخوایم بریم تهران به مریم سر بزنیم اومدیم تو رَم با خودمون ببریم.برادرشوهرم حاجصادق که دورتر ایستاده بود گفت: راستش فرشتهخانم علیآقا مجروح شده.خواستیم تنهایی بریم.گفتیم: فردا خبردار بشی از ما ناراحت میشی. یکی از دوستای علیآقا به نام حسنآقای فرزان هم با ما میان.
که خیلی مدیون علیآقاست و علیآقا هم اون رو خیلی دوست داره.ظاهرا ماجرا از این قرار بوده ، که وقتی علیآقا خبر شهادت آقای فرزان رو میشنوه میره معراجالشهدا برای وداع.تو سردخونه میبینه پلاستیکی که روش کشیدن ، بخار زده.بالفور جنازه رو میندازه رو دوشش و میبره درمانگاه.این طوری آقای فرزان دوباره زنده میشه.
💢 تا پام رو داخل بیمارستان گذاشتم.بغضم ترکید و گریهام شروع شد.علیآقا با چشمهای آبی و مهربونش نگاهم کرد.
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
🌹 خاطره ناب از بسیجی شهید داوود درخشیده:👇
🌴 سال ۱۳۸۰ توفیق حضور در ناحیه سپاه شهرستان چالوس را داشتم.👇
🌹 روزی جهت دیدار با خانواده معظم شهدا خدمت والدین بزرگوار بسیجی شهید داوود درخشیده رسیده بودیم.👇
🌴 مادر شهید خاطره ای از عنایت " امام حسین(علیه السلام)" به شهید را نقل کرد که خیلی عجیب، جذاب و روح بخش بود.👇
🌹 گفت: بعد آوردن جنازه فرزند شهیدم داوود برای شرکت در تشییع جنازه، ما را به چالوس بردند.👇
🌴 شب که در منزل یکی از بستگان بودیم، شهید داوود به خوابم آمد.👇
🌹 گفت: به بابا بگو، در تشییع جنازه من گوساله را قربانی نکند. " امام حسین(علیه السلام)" قربانی را می فرستد! 👇
🌴 چون زیاد ناراحتی می کردم، یادم رفت خواب را به همسرم بگویم.👇
🌹 صبح فردا قبل از مراسم تشییع پدر شهید، پسرم را به روستا فرستاد تا گوساله را برای قربانی بیاورد.👇
🌴 فرزندم با وانت بار به سمت روستا ما حرکت کرد.👇
🌹 وقتی از شهر مرزن آباد گذشت. با تعجب دید، یک " گوزن وحشی" کنار جاده ایستاده است! 👇
🌴 از ماشین پیاده شد. دید،" گوزن وحشی" مثل یک حیوان اهلی به آرامی مشغول چراست! 👇
🌹" گوزن" را سوار وانت بار کرد و به سمت چالوس برگشت.👇
🌴 وقتی مسئولین و مردم این صحنه را دیدن، بسیار متعجب شدند! 👇
🌹 مادر بزرگوار شهید یک نگاهی به همسر محزونش کرد و گفت: با دیدن "گوزن" خواب دیشب به یادم آمد!👇
🌴 جلو رفتم و خواب فرزند شهیدم داوود را برای مسئولین نقل کردم.👇
🌹 دادستان شهر گفت: به یقین " امام حسین(علیه السلام)" این " گوزن " را برای قربانی فرستاده است! 👇
🌴 بعد از تشییع شهید در شهرهای چالوس و مرزن آباد، " گوزن" را جهت اطعام دهی مراسم ترحیم، جلوی تابوت شهید قربانی کردند.
✍ راوی:شعبانعلی حیدریان
@Revayate_ravi
3.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #روایتگری | #شهید_حججی
🔻گفت مارا ز سر بریده میترسانید؟
گر ما ز سر بریده میترسیدیم در مجلس عاشقان نمی رقصیدیم...
🎧 #حاج_حسین_یکتا
@Revayate_ravi
♦️خـواستـگـارے بـا چـشـمهـاے آبے♦️
♦️♦️گـلستـان یـازدهــم♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیــتسـازیــان
🔲 قسمت : 7⃣
💢 علیآقا با چشمهای آبی و مهربونش نگام کرد و گفت: فرشتهجان ، چه خوب کردی اومدی.اصلا فکر نمیکردم بیای.به خودم جرات دادم و دستم رو گذاشتم روی تخت کنار دستش.آرومآروم دستش رو نزدیک آورد و دستم رو گرفت و فشار داد.گفتم: جنگ ما رو از هم دور کرده.
گفت: جنگ خاصیتش همینه.توی بیمارستان دیدم ساعتی که برای عقد براش گرفته بودیم دستش نیست.گفتم: ساعتت کو؟؟ خیلی بیتفاوت گفت: یکی از بچهها خوشش اومد دادم بهش.حرصمگرفت.گفتم: علی اون کادوی سرعقدمون بود.تبرک مکه بود.بندهی خدا بابا با چه ذوقی برای دامادش گرفتهبود.
سری تکون دادوگفت: 《اینقدر از این ساعتها باشه و ما نباشیم.》
💢 بعد از یک هفته با اصرار حاجصادق برگشتیم همدان.هرچند دلم میخواست بمونم و علیآقا هم راضی به موندنم بود.چندبار زیرزبونی گفت: (فرشته بمون).اما هیچ کدوم رومون نمیشد به حاجصادق بگیم.در تموم مسیر بُق کردهبودم.نا با کسی حرف میزدم ، نه چیزی میخوردم.حس میکردم پارهای از تنم تو تهران جا مونده.بالاخره مرخص شد و دوستاش اون رو به خونه آوردن.من پرستار اختصاصی علیآقا شدهبودم.سر ساعت بهش آبمیوه ، کمپوت ، فالوده میدادم.از صبح زود که برای نماز بیدار میشدم تاشب ، از این طرف به اون طرف بدو بدو داشتم.
کمکم حال علیآقا بهتر شد.دیگه میتونست با دو تا عصا توی خونه راه بره.هرچند هنوز عصای دستش دستها و شونههای من بود.
💢 ۲۵ مهر ۱۳۶۵ یکی از عصاها رو کنار گذاشت و لباس سپاه رو پوشید که بره جبهه. هرچی من و منصورهخانم پاپیاش شدیم که نره ، گوش نداد که نداد.۱۲ دیماه از جبهه برگشت.خیلی ذوقزده و خوشحال بود.روی پاهاش بند نبود.میگفت: قراره با بچههای سپاه بریم دیدار امام.وقتی از دیدار امام برگشت.چند متر پارچهی سفیدی که با خودش بردهبود و تبرک دست امام رو کرده بود رو آورد و به تیکههای کوچیک تقسیم کرد.میخواست به عنوان سوغات برای نیروهاش ببره. اون شب آخرین شبی بود که علیآقا تو همدان بود.دستم رو گرفت و نشست وسط اتاق گفت: یه چیزی بگم راستش رو میگی؟؟؟گفتم: آره!بگو چیشده؟؟؟
@Revayate_ravi