♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبـے♦️
♦️♦️گـلسـتان یـازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتســازیــان
🔲 قسمت : 8⃣
💢 علیآقاگفت: این دفعه میخوام حرف دلم رو بزنم.با تعجب به چشمهای آبیش نگاه کردم. گفت: فردا میخوام برم ولی بدون تو سخته.نمیدونم چرا اینجوری شدم؟؟؟ تعجب کردم این علیآقا بود که این حرفها رو میزد؟؟؟
اون که بزور احساساتش رو بیان میکرد.حالا چی شدهبود؟؟؟ گفت: میای با من بریم دزفول.
اون روزها اوج بمباران دزفول بود.از شنیدن این جمله ذوقزده شدهبودم.دستش رو گرفتم و گفتم: آره ، چرا نمیام.پرسید : مامان و بابات چی؟؟ میذارن؟؟ گفتم: ببخشیدها ، من زن تواَم اجازهی من دست توئه.اون بندگان خدا که حرفی ندارن.
💢 اونقدر از شنیدن این حرف خوشحال بودم که بدون فکر کردن به خطرهای دزفول شروع کردم به جمع کردن وسایل .فقط ضروریات رو برداشتیم بقیهی وسایل رو جمع کردیم و بردیم انباری مامان گذاشتیم.بعد از خداحافظی از کسایی که تو همدان بودن راه اُفتادیم سمت دزفول.توی دزفول اونقدر هوا خوب بود که از خرمآباد به بعد لباسهای گرم رو یکییکی درآوردهبودیم.فکر میکردم دزفول خالی از سکنه باشه ولی اینطور نبود.وارد شهرک پونصد دستگاه شدیم ، که علیآقا گفت: این هم #گلستانیازدهم ، به خونهی خودت خوش اومدی گُلُم.
💢 توی اون ساختمون دوست علیآقا ، آقا هادی فضلی(که بعدها به فیض شهادت رسیدن) با همسرشون فاطمه خانم و دخترش زینب هم زندگی میکردن.
بعد یه مدتی علیآقا مجروح میشن و دایی محمود میاد و به زور من رو راضی میکنه که با اونها به همدان برم.توی جادهی پلدختر بودیم که یه میگ عراقی!! به ما نزدیک میشه.اون میگ عراقی تو ارتفاع خیلی پایین موازی ما داشت پرواز میکرد.راننده گفت: محکم بنشینین و تا اونجایی که میتونست با سرعت تو جادهی پرپیچ و خم پلدختر گاز میداد.میگ عراقی که متوجهی ما شدهبود سرعتش رو کم کرد و دُرُست بالای سرما بود.سر هر پیچ ماشین اونقدر خم میشد که فکر میکردم که الانه که ماشین چپ کنه.میگ خیلی پایین اومدهبود طوری که میشد خلبانش رو دید.
@Revayate_ravi
🌅 کنج خرابه
▪️ویراننشین شدم که تماشا کنی مرا
▪️مثل قدیم در بغلت جا کنی مرا
▫️گفتم میآیی و به سرم دست میکشی
▫️اصلاً بنا نبود ز سر وا کنی مرا
▪️آن شب که گم شدم وسط نیزهدارها
▪️میخواستم فقط که تو پیدا کنی مرا
▫️از آن لبی که دور و برش خیزرانی است
▫️یک بوسهام بده که سر و پا کنی مرا
▪️با حال و روز صورت تغییر کردهات
▪️هیچ انتظار نیست مداوا کنی مرا
🖌 تصویرسازی: محمدعلی نادری
@Revayate_ravi
♦️ خـواستـگـارے بـا چـشـمهـاے آبے ♦️
♦️♦️گـلستـان یـازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر سـردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیــان
🔲 قسمت: 9⃣
💢 میگ عراقی اونقدر پایین بود که صدای تِتِتِتِ پشتسرهم مسلسل هم بیشتر میشد.تیرها به آسفالت و جاده و کوه و سنگریزهها میخوردن و به سمت ما کمونه میکردن.راننده خیلی آرتیستی رانندگی میکرد.شانس آوردیم که هیچ ماشینی توی جاده نبود که اگه بود قبل از اینکه میگ عراقی کاری بکنه ، با ماشینهای وسط جاده شاخ به شاخ میشدیم.شروع کردم به گفتن شهادتین.اما کمی بعد میگ از ما جلو اُفتاد و مسیرش رو تغییر داد و پشت یه کوهی گم شد.به همدان که رسیدیم دود غلیظی آسمون شهر رو سیاه کردهبود.راننده از یه عابری سوال کرد و گفتن: انبار نفت و پمپ بنزین رو زدن.یه مینیبوس پر از مسافر تو پمپ بنزین بود که آتیش گرفت و مسافراش همه شهید شدن.
💢 توی اون مجروحیت یه تیر کمونه کردهبود و از کنار کمر علیآقا رفتهبود توی باسنش.طوری که دکترها هم نتونستن اون رو بیرون بیارن.علیآقا با همون وضعیت اومد همدان و محتصری وسایل برداشتیم و با هم رفتیم دزفول.
زندگی تو دزفول برای من که بچهی همدان بودم فرق داشت.یه روز صبح بالشتم رو که بلند کردم دیدم یه حشرهی سیاه و بدشکل زیرش هست.فاطمه(همسر آقای فضلی) گفت: نترس!!!! اینجا پر از عقربه ، عقربها تو منطقهی گرمسیر زندگی میکنن.کارشون نداشتهباشی ، آزاری ندارن.در طول روز خبری از عقربها نبود.اما همین که شب میشد سروکلهشان پیدا میشد.شبهای اول خوابم نمیبرد.همهاش فکر میکردم عقربی زیر بالشتم هست.اما خیلی زود برام عادی شد.صبحها بدون سروصدا جارویی برمیداشتم و عقربها رو جارو میکردم.
💢 من و فاطمه (همسر شهید فضلی) تصمیم گرفتیم یه دستی به سروگوش خونه بکشیم.رفتیم بازار چند مدل پارچه خریدیم.چقدر دلمون به خونه تو #گـلستــانیـازدهــم خوش بود.اونقدر ذوق داشتیم تا رسیدیم خونه نشستیم پشت چرخ و شروع کردیم به دوختن.
زیبایی خونه به فرش و پردهاش هست.ما که فرش نداشتیم ، اما اون پرده خونه رو واقعا شبیه خونه کردهبود.از پارچههای اضافی هم چندتا دمکنی و دستگیره دوختیم و به در و دیوار آشپزخونه آویزون کردیم.وقتی علیآقا و آقا هادی وارد خونه شدن از اون همه تغییر تعجب کردن.ذوق میکردن و با خوشحالی همه جا سرک میکشیدن.
@Revayate_ravi
ازش پرسیدند:
ابراهیم؟! چرا همراه بقیه رزمنده ها به
دیدن امام نرفتی؟
جواب داد:
" ما رهبر را برای تماشا نمیخواهیم. ما رهبر را میخواهیم برای اطاعت کردن...."
#قهرمان_کانال_کمیل
#شهید_جاویدالاثر
#شهید_ابراهیم_هادی
@Revayate_ravi