eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبـے♦️ ♦️بر گرفته از کتاب گـلسـتان یـازدهــم ♦️ 🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت : 8⃣ 💢 علی‌آقاگفت: این دفعه می‌خوام حرف دلم رو بزنم.با تعجب به چشم‌های آبیش نگاه کردم. گفت: فردا می‌خوام برم ولی بدون تو سخته.نمی‌دونم چرا این‌جوری شدم؟؟؟ تعجب کردم این علی‌آقا بود که این حرف‌ها رو میزد؟؟؟ اون که بزور احساساتش رو بیان می‌کرد.حالا چی شده‌بود؟؟؟ گفت: میای با من بریم دزفول. اون روزها اوج بمباران دزفول بود.از شنیدن این جمله ذوق‌زده شده‌بودم.دستش رو گرفتم و گفتم: آره ، چرا نمیام.پرسید : مامان و بابات چی؟؟ میذارن؟؟ گفتم: ببخشیدها ، من زن تواَم اجازه‌ی من دست توئه.اون بندگان خدا که حرفی ندارن. 💢 اونقدر از شنیدن این حرف خوشحال بودم که بدون فکر کردن به خطرهای دزفول شروع کردم به جمع کردن وسایل .فقط ضروریات رو برداشتیم بقیه‌ی وسایل رو جمع کردیم و بردیم انباری مامان گذاشتیم.بعد از خداحافظی از کسایی که تو همدان بودن راه اُفتادیم سمت دزفول.توی دزفول اونقدر هوا خوب بود که از خرم‌آباد به بعد لباس‌های گرم رو یکی‌یکی درآورده‌بودیم.فکر می‌کردم دزفول خالی از سکنه باشه ولی اینطور نبود.وارد شهرک پونصد دستگاه شدیم ، که علی‌آقا گفت: این هم ، به خونه‌ی خودت خوش اومدی گُلُم. 💢 توی اون ساختمون دوست علی‌آقا ، آقا هادی فضلی(که بعدها به فیض شهادت رسیدن) با همسرشون فاطمه خانم و دخترش زینب هم زندگی می‌کردن. بعد یه مدتی علی‌آقا مجروح میشن و دایی محمود میاد و به زور من رو راضی میکنه که با اونها به همدان برم.توی جاده‌ی پل‌دختر بودیم که یه میگ عراقی!! به ما نزدیک میشه.اون میگ عراقی تو ارتفاع خیلی پایین موازی ما داشت پرواز می‌کرد.راننده گفت: محکم بنشینین و تا اونجایی که می‌تونست با سرعت تو جاده‌ی پرپیچ و خم پل‌دختر گاز میداد.میگ عراقی که متوجه‌ی ما شده‌بود سرعتش رو کم کرد و دُرُست بالای سرما بود.سر هر پیچ ماشین اونقدر خم میشد که فکر می‌کردم که الانه که ماشین چپ کنه.میگ خیلی پایین اومده‌بود طوری که میشد خلبانش رو دید. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️ خـواستـگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبے ♦️ ♦️بر گرفته از کتاب گـلستـان یـازدهــم♦️ 🔲 خـاطــرات هـمســر سـردار شـهیــد 🔲 قسمت: 9⃣ 💢 میگ عراقی اونقدر پایین بود که صدای تِ‌تِ‌تِ‌تِ پشت‌سرهم مسلسل هم بیشتر میشد.تیرها به آسفالت و جاده و کوه و سنگریزه‌ها می‌خوردن و به سمت ما کمونه می‌کردن.راننده خیلی آرتیستی رانندگی می‌کرد.شانس آوردیم که هیچ ماشینی توی جاده نبود که اگه بود قبل از اینکه میگ عراقی کاری بکنه ، با ماشین‌های وسط جاده شاخ به شاخ میشدیم.شروع کردم به گفتن شهادتین.اما کمی بعد میگ از ما جلو اُفتاد و مسیرش رو تغییر داد و پشت یه کوهی گم شد.به همدان که رسیدیم دود غلیظی آسمون شهر رو سیاه کرده‌بود.راننده از یه عابری سوال کرد و گفتن: انبار نفت و پمپ بنزین رو زدن.یه مینی‌بوس پر از مسافر تو پمپ بنزین بود که آتیش گرفت و مسافراش همه شهید شدن. 💢 توی اون مجروحیت یه تیر کمونه کرده‌بود و از کنار کمر علی‌آقا رفته‌بود توی باسنش.طوری که دکترها هم نتونستن اون رو بیرون بیارن.علی‌آقا با همون وضعیت اومد همدان و محتصری وسایل برداشتیم و با هم رفتیم دزفول. زندگی تو دزفول برای من که بچه‌ی همدان بودم فرق داشت.یه روز صبح بالشتم رو که بلند کردم دیدم یه حشره‌ی سیاه و بدشکل زیرش هست.فاطمه(همسر آقای فضلی) گفت: نترس!!!! اینجا پر از عقربه ، عقرب‌ها تو منطقه‌ی گرمسیر زندگی می‌کنن.کارشون نداشته‌باشی ، آزاری ندارن.در طول روز خبری از عقرب‌ها نبود.اما همین که شب میشد سروکله‌شان پیدا میشد.شب‌های اول خوابم نمی‌برد.همه‌اش فکر می‌کردم عقربی زیر بالشتم هست.اما خیلی زود برام عادی شد.صبح‌ها بدون سروصدا جارویی برمی‌داشتم و عقرب‌ها رو جارو می‌کردم. 💢 من و فاطمه (همسر شهید فضلی) تصمیم گرفتیم یه دستی به سروگوش خونه بکشیم.رفتیم بازار چند مدل پارچه خریدیم.چقدر دلمون به خونه تو خوش بود.اونقدر ذوق داشتیم تا رسیدیم خونه نشستیم پشت چرخ و شروع کردیم به دوختن. زیبایی خونه به فرش و پرده‌اش هست.ما که فرش نداشتیم ، اما اون پرده خونه رو واقعا شبیه خونه کرده‌بود.از پارچه‌های اضافی هم چندتا دم‌کنی و دستگیره دوختیم و به در و دیوار آشپزخونه آویزون کردیم.وقتی علی‌آقا و آقا هادی وارد خونه شدن از اون همه تغییر تعجب کردن.ذوق می‌کردن و با خوشحالی همه جا سرک می‌کشیدن. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️ خـواستـگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبے ♦️ ♦️ بر گرفته از کتاب گـلسـتان یـازدهــم ♦️ 🔲 خاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت : 🔟 💢 اون شب مردها خسته و خاک‌آلود بودن .بعد از شام رفتن خوابیدن.من و فاطمه هم از فرصت استفاده کردیم و رفتیم توی حیاط و پوتین‌هاش رو خوب واکس زدیم و برق انداختیم.بعد هم یونیفورم‌هاشون رو شستیم.مردها که بودن دل‌تنگ هیچ‌کس و هیچ‌جا نبودیم.اما همین‌که می‌رفتن.دلتنگی‌های ما شروع میشد. هوای دزفول برای ما همدانی‌ها از اواسط اسفندماه گرم بود.طوری که مجبور بودیم تو اون فصل از سال کولر روشن کنیم.مردها کولر قراضه‌ای رو آورده‌بودن و توی حیاط جوش داده‌بودن.شب‌ها وقتی همه‌جا ساکت میشد ، تازه متوجه میشدیم چه صدای وحشتناکی داره.چند ساعت طول می‌کشید تا به اون صدا عادت کنیم و خوابمون ببره. 💢 عید ۱۳۶۶ بود.مردها قول داده‌بودن که برای تحویل سال خونه باشن.با اینکه دزفول همیشه وضعیت قرمز بود و هرچند ساعت صدای انفجار میومد ولی از صبح زود که بیدار میشدیم ، شروع می‌کردیم به در و دیوار رو سابیدن و تمییز کردن.با وجود سروصدا و گروپ‌گروپ ضد هوایی‌ و انفجارها ، بمب‌ها و راکت‌ها ، حیاط رو می‌شستیم.بوی وایتکس و پودر رخت‌شویی خونه رو پُر کرده‌بود.چیزی به عید نمونده‌بود که همه چیز تمیز و خوش عطر و بو شده‌بود.سفره‌ی هفت سین رو آماده کردیم. سال تحویل که شد ، همین‌طور پشت پنجره ایستا یم و منتظر مردهامون بودیم.می‌دونستیم بعد از دی‌ماه ، عملیات کربلای ۴ و ۵و ۶ ادامه داره.نگرانشون بودیم. کنار سفره‌ی هفت‌سین اونقدر به انتظار نشستیم تا پلک‌هامون سنگین شد و خوابمون برد.صبح اولین روز عید ۱۳۶۶ با صدای در بیدار شدیم.مردهامون اومده‌بودن.سیاه‌سوخته و شلخته و بهم‌ریخته. 💢 علی‌آقا ناشیانه دست به جیب برد و اُدکلنی که شیشه‌ی سبزی داشت ، درآورد و گرفت به طرفم و گفت: 《عیدت مبارک 》 با دیدن سفره‌ی هفت‌سین مثل بچه‌ها به وجد اومده‌بودن.با ناراحتی گفتم: علی‌جان!!حیف ، ماهی قرمز پیدا نکردیم. علی‌آقا گونه‌هاش رو تو کشید ، لب‌هاش رو جمع کرد و مثل ماهی شروع کرد به باز و بسته کردن لب‌هاش.گفت: من میشم ماهی سفره‌ی هفت‌سینتون. اتفاقا از کانال ماهی اومدم.ببخشید به جای ماهی قرمز شدم ماهی دودی.مردها با همون لباس نشستن پای سفره‌ی هفت‌سین. گفتیم و خندیدیم. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبے♦️ ♦️بر گرفته از کتاب گـلستــان یــازدهــم ♦️ 🔲خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت : 1⃣1⃣ 💢 فروردین تموم شده‌بود و اردیبهشت‌ماه با گرما از راه رسید.از صبح تا شب کولر قارقار می‌کرد.اما زورش به جایی نمی‌رسی.هوا دم‌کرده و خفه بود.مزاجم بهم ریخته بود و چیزی جز آب نمی‌تونستم بخورم.علی‌آقا تا حال و روز من رو دید گفت: جمع کنیم بریم همدان.هرچی من بیشتر برای موندن اصرار می‌کردم.علی‌آقا بیشتر به رفتن پافشاری می‌کرد.وسایل رو توی چندتا کارتن بسته‌بندی کردیم و گذاشتیم توی ماشین و همین‌جوری که اومدیم بر گشتیم.اون روز موشک باران و بمباران دزفول به اوج خودش رسیده‌بود.علی‌آقا پاش رو روی گاز گذاشت و به سرعت ما رو از مهلکه دور کرد. 💢 علی‌آقا به جبهه برگشت.اوضاع من خوب نبود به اصرار منصوره‌خانم(مادرشوهرم) به دکتر رفتیم.مادرم وقتی جواب آزمایش‌ها رو پیش دکتر برد‌.با شنیدن خبر ذوق زده شد.شب من رو به خونه‌ی خودشون برد تا من رو تقویت کنه.دلم می‌خواست زودتر از همه خبر رو به علی‌آقا بگم.زنگ که زد با خوشحالی گفتم: علی‌جان!!!داری بابا میشی.علی‌آقا هیجان‌زده شد.گفت: خیره!!!مبارکه ، فرشته!!! حال من روز به روز بدتر میشد.دکتر و دارو هم افاقه نمی‌کرد. 💢 چهارم تیرماه ۱۳۶۶ خبر آوردن که آقا امیر ( برادر علی‌آقا) به شهادت رسیده.شوکه شده‌بودم.از شدت ناراحتی حالم بهم خورد دویدم سمت دستشویی.عُق میزدم و ناباورانه به امیر فکر می‌کردم. دلم برای منصوره خانم می‌سوخت.با صدای بلند ناله میکرد. علی‌آقا آرومش می‌کرد و می‌گفت: مامان امیر مقام بالایی پیش خدا داره‌ ، مقامش رو پایین نیار‌صبور باش.اینا همه امتحانه.برای چیزی که در راه خدا دادی گریه نکن. اگه علی‌آقا نبود تا صبح همه‌مون پس می‌اُفتادیم.گاهی سر منصوره‌خانم رو در آغوش می‌گرفت و براش حرف میزد.گاهی هم کنار آقا ناصر می‌نشست و سر روی شونه‌اش می‌گذاشت و دلداریش میداد.اما تا پیش من میومد درد دلش شروع میشد. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️خـواسـتگــارے بـا چـشـم‌هـاے آبے ♦️ ♦️ بر گرفته از کتاب گـلستــان یــازدهــم ♦️ 🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت : 2⃣1⃣ 💢 علی‌آقا می‌گفت: از اول جنگ تا به حال یه گردان از دوستام و رفیقام شهید شدن. اما هنوز من زنده‌ام.امیر تازه چهارماه بود که رفت جبهه.من هفت ساله توی جبهه‌ام . این انصاف نیست‌.من چیکار کردم که خدا من رو قبول نمیکنه و در عوض امیر رو به این زودی میبره.چرا امیر باید به این زودی شهید بشه و من هنوز زنده باشم. من گوش می‌کردم و بغض.گفتم: علی!!ناشکری نکن.به قول خودت راضی باش به رضای خدا. از وقتی که خبر شهادت امیرآقا رو شنیدم حالم بدتر شد.هنوز عُق میزدم.دویدم سمت دستشویی که علی‌آقا من رو دید ، گفت: چیه؟؟ تو هنوز خوب نشدی؟؟؟ می‌خوای به یکی از بچه‌ها بگم ببریمت بیمارستان؟؟؟ فکر نمی‌کردم علی‌آقا تو اون وضعیت حواسش به من باشه.چه برسه به اینکه من رو به بیمارستان بفرسته.گفتم: نه!!چیزی نیست ، الان خوب میشم. 💢 بعد مراسم تشیع جنازه‌ی امیر ، منزل علی‌آقاشون مجلس ختم بود.بوی غدا تا رفت زیر دماغم ، دلم زیر و رو شد.بعد از کلی عُق زدن ، مادرم دستم رو گرفت و من رو برد توی اتاق خواب.پنکه‌ای آورد.روبروم گذاشت و روشنش کرد.دکمه‌های مانتوی من رو باز کرد و چادر رو از روی سرم درآورد.چشم‌هام رو بستم.دلم می‌خواست بخوابم. علی‌آقا هراسون اومد توی اتاق.فرشته‌خانم ، گُلُم ، چی شده؟؟؟می‌خوای بریم بیمارستان؟؟ با چشم و ابرو اشاره کردم ، نه!!!گفت: ناهار خوردی؟؟؟مادر به جای من جواب داد.از بوی غذا حالش بهم خوره. علی‌آقا با ناراحتی گفت: 《این‌طوری که نمیشه گُلُم.باید بالاخره یه چیزی بخوری.چی می‌خوای برات بخرم؟؟ گفتم: فقط سیب گلاب دوست داشتم و می‌تونستم ، بخورم.سرم گیج رفت و اتاق دور سرم چرخید.تا اینکه آمبولانس خبر کردن و بهم سرم وصل کردن تا حالم کمی بهتر شد. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبے♦️ ♦️بر گرفته از کتاب گـلستــان یـازدهــم♦️ 🔲 خـاطــرات هـمسـر سـردار شـهیــد 🔲 قسمت : 3⃣1⃣ 💢 هفته‌ی دوم خونه خلوت‌تر شد.یه شب نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم.دیدم علی‌آقا پاورچین‌پاورچین طوری که کسی رو بیدار نکنه رفت توی هال.داشت نماز می‌خوند.سر به سجده گذاشته‌بود و گریه می‌کرد.طوری که متوجه نشه پشت‌سرش نشستم و به دیوار تکیه دادم.چه دل پُری داشت.مظلومانه و جانسوز گریه می‌کرد.تا به حال علی‌آقا رو این‌طوری ندیده‌بودم.می‌دونستم چقدر امیر رو دوست داشت.اما توی این مدت ندیده‌بودم حتی یه قطره اشک بریزه.حالا همون علی‌آقا داشت زار میزد.منتظر شدم تا سر از سجده برداره.آهسته طوری که فقط خودش بشنوه گفتم : علی‌جان!!! با تعجب گفت: فرشته!!! گفتم: جانم!!! پرسید: اینجاچیکار می‌کنی؟؟؟ گفت: می‌دونم حالت خوب نیست تو الان به خدا نزدیکتری تو برام دعا کن. 💢 توی صداش هنوز پُر از گریه بود.گفت: خدا به جهادگرا وعده‌ی بهشت داده.خوش به حال امیر.با چهار ماه جهاد اجروپاداشش رو گرفت.فکر می‌کنم من یه مشکلی دارم.منِ رو سیاه هفت‌ساله توی جبهه‌ام.اما هنوز سُر و مُر و گنده و زنده‌ام.گفتم: علی ناشکری نکن.راضی باش به رضای خدا. گفت: تو هستی؟؟ گفتم: بله که هستم. با خوشحالی گفت: اگه من شهید بشم باز راضی‌ای؟؟ناراحت نمی‌شی؟؟ گفتم: ناراحت چی؟؟؟از غصه می‌میرم.تو همسر منی، عزیزترین‌کس منی ، حتی فکرش هم برام سخته ولی اگه خواست خدا باشه ، راضی میشم. با خوشحال گفت: واقعا!!!! 💢 دست‌هاش رو برد بالا و با التماس گفت: خدایا خودت از نیاز بنده‌هات آگاهی.می‌دونی برام تو رختخواب مُردن ننگه.خدایا شهادت رو نصیبم کن. علی‌آقا همیشه تو اوج غم و ناراحتی سرخ میشد ولی گریه نمی‌کرد.ولی پیش من زد زیر گریه و گفت: 《وقتی تازه مصیب شهید شده‌بودیه شب خوابش رو دیدم و بهش گفتم: تو رو خدا یه راهکار به من بده.مصیب جواب نداد دوباره ازش خواستم ، گفتم: تا نگی ولت نمی‌کنم. مصیب گفت: راهکارش اشکِ‌اشک فرشته!!! دوباره دست‌هاش رو بالا گرفت و گفت: خدایا اگه شها ت رو با اشک میدی ، اشک‌ها و گریه‌های منِ رو سیاه رو قبول کن. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️ خـواسـتگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبے♦️ ♦️بر گرفته از کتاب گـلستــان یــازدهــم ♦️ 🔲 خـاطــرات هـمسـر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت : 4⃣1⃣ 💢 علی‌آقا بعد از شهادت امیر خیلی تغییر کرد.راهکار اشک هم به خصوصیات جدیدش اضافه شد.بیشتر توی خودش بود.کم‌حرف و محجوب شده‌بود.دیگه از اون سروصداها و بگوبخندها و شیطنت‌ها خبری نبود.کم خوراک و لاغر شده‌بود.اما مهربون و دلسوزتر.شب‌هاش به نماز و دعا و گریه می‌گذشت‌روز به روز کم‌خواب‌تر میشد.عصر ۲۷ آبان‌ماه بود.علی‌آقا ، که چند روز تو همدان بود ، می‌خواست اون شب به منطقه برگرده.تو اون چند روزی که از جبهه برگشته‌بود ، تا تونست به منصوره‌خاتم و آقا ناصر محبت کرد.بیماری منصوره‌خانم بعد از شهادت امیر بحرانی‌تر شده‌بود.وضو گرفت تا نماز بخونه.پشت‌سرش نشسته‌بودم و با بغض نگاش می‌کردم.سرش رو کج کرده‌بود و با تضرع نماز می‌خوند ، توی قنوتش سه‌بار گفت: 《اللهم‌ارزقنی‌توفیق‌الشهادت‌فی‌سبیلک》 وقتی نمازش تموم شد.گفت: فرشته!!برو آلبومم رو بیار.نشستیم و علی‌آقا البوم رو باز کرد.عکس دوستان شهیدش رو می‌دید و آه می‌کشید.صورتش سرخ شده‌بود.آلبوم رو از دستش گرفتم و خواستم کنار بگذارم.آلبوم رو از دستم کشید و گفت: 《گُلُم ولش کن.این آلبوم تموم زندگیمه.انگیزه‌ی موندن و جنگیدن منه.》 💢 گفت: فرشته!!اینا همه عاشق اباعبدالله بودن.به خاطر آقا خیلی عرق ریختن ، خیلی زخمی‌شدن ، خیلی بی‌خوابی کشیدن ، خیلی گرسنگی و تشنگی کشیدن ، خیلی زیر آفتاب سوختن.......اما یه بار نگفتن ، خسته‌شدیم.یادم نره شهید شبا به جای خواب و استراحت نمازشب و زیارت عاشورا می‌خوند و های‌های گریه می‌کرد.به اینا نگاه می‌کنم تا اگه یه وقت آرزو کردم کاش منم خونه و زندگی داشتم یادم بیاد مصیب می‌گفت: 《زیاد آرزو نکنین ، چون مرگ به آرزوهای شما می‌خنده.》یادم باشه امروز زمان آرزو نیست ، زمان عمل کردنه. هرکی سری داره باید هدیه بده. دست داره باید بده اگه پیره و نمی‌تونه بیاد جبهه ، باید از جبهه پشتیبانی کنه. می‌دونستم خسته و غصه‌داره.به قول خودش از اول جنگ تا به‌حال یه گردان از دوستاش شهید شدن.اون بدون رودربایستی از من اشک می‌ریخت و من هم از گریه‌ی اون بغض می‌کردم. شب شام مختصری خورد و بعد گفت: گُلُم می‌خوام بخوابم.ساعت دو و نیم بیدارم می‌کنی؟؟؟ همیشه چند ساعت قبل از رفتنش غم دنیا می‌ریخت تو دلم .کلافه بودم.حوصله‌ی هیچ‌کاری رو نداشتم.چراغ رو خاموش کردم و گذاشتم بخوابه. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️خـواستـگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبـے♦️ ♦️بر گرفته از کتاب گـلســتان یــازدهــم♦️ 🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت : 5⃣1⃣ 💢 رفتم بیرون وقتی برگشتم توی اتاق ، چراغ رو روشن کردم.علی‌آقا خیلی زود خوابش برده‌بود.اونقدر خوابش عمیق بود که نور زیاد لامپ هم چشم‌هاش رو نزد.نشستم بالای سرش.دلم شکسته‌بود.انگار کسی می‌گفت: فرشته!!خوب نگاهش کن.زُل زدم به صورتش و اون همه چین و چروکی که روی پیشونی و دور چشماش بود. ‌رو‌پیشونی!!!! می‌خواستم همه‌ی جزئیات صورتش رو حفظ کنم.اون چشم‌های آبی هیچ‌وقت یک خواب سیر ندید.انگار یک چشمش خواب بود و اون یکی بیدار.چراغ رو خاموش کردم و نشستم بالای سرش.همین‌که می‌دونستم توی اتاق هست و داره نفس می‌کشه برم کافی بود.ساعت دو و نیم بیدارش کردم‌وضو گرفت لباسش رو پوشید و ساک رو دادم دستش.گفتم: کی برمی‌گردی؟؟ گفت: خیلی زود ولی به مامان نگو.گفتم: زود یعنی چند روز؟؟؟گفت: بین خودمون بمونه.خیلی طول بکشه یک هفته. 💢《راست می‌گفت دُرُست یک هفته‌ بعد برگشت ولی فقط پیکرش 》بغض راه گلوم رو بسته بود.می‌خواستم داد بزنم ، علی‌آقا به خاطر من و بچه نرو.علی‌آقا لبخندی زد و گفت: گُلُم ، فرشته‌جان حلالم کن.بعد از خداحافظی ، برگشتم توی اتاق.چراغ‌ها رو خاموش کردم و تو رختخواب علی‌آقا خوابیدم.پتو رو روی سرم کشیدم.پتو و رختخواب بوی اون رو میداد.بو می‌کشیدم و اون زیر گریه می‌کردم. یک هفته بعد از رفتن علی‌آقا ، پنجشنبه از صبح زود چشمم به در بود.هیچ‌وقت با این اطمینان نمی‌گفت زود برمی‌گردم.چه دلشوره‌ی عجیبی داشتم. 💢 روز جمعه ، صبح ، پدرم اومد دنبالم گفت: مهمان داریم ،مادرت گفت: تو هم بیا ناهار پیش ما.گفتم: بابا امروز قراره علی‌آقا بیاد من باید زود برگردم.بابام سعی می‌کرد خودش رو طبیعی جلوه بده ولی ته چهره‌اش اضطراب موج میزد. به خونه رسیدیم دیدم از مهمان خبری نیست و مادرم منتظره ماست.گفتم: چی‌شده؟؟؟ گفت: نگران نباش علی‌آقا مجروح شده.گفتم: خُب شده که شده.مگه اولین بارشه.ما رم بریده بریده گفت: آخه دستش قطع شده.گفتم: شده باشه بالاخره زنده‌هست عیب نداره.گفت: فرشته‌جان!!!کاش فقط دستش بود ، پاهاش هم قطع شده.با خودم فکر می‌کردم اگه تیکه‌تیکه هم شده باشه مهم نیست فقط زنده باشه.تند جواب دادم: عیب نداره.بعد زدم زیر گریه.با التماس گفتم: علی‌آقا شهید شده؟؟؟؟آره!!!!! 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
♦️ خـواسـتگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبـے ♦️ ♦️بر گرفته از کتاب گـلســتان یــازدهــم ♦️ 🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت : 6⃣1⃣ 💢 مامان و بابا زیر بغلم رو گرفتن و از پنجاه و چهار پله خونه‌ی پدری علی‌آقا بزور بالا بردن.منصوره‌خانم وسط هال نشسته بود تا من رو دید به طرفم اومد.منصوره‌خانم گریه می‌کرد و تو گوشم حرف میزد.فرشته‌جان!!!! دیدی چی شد؟؟؟علی از پیشمون رفت!!!! علی بچه‌شو ندید!!!!وای علی‌جان!!!! دستی رو روی شونه‌ام احساس کردم.دستی من و منصوره خانم رو بغل گرفت و سرش رو وسط شونه‌های هر دوی ما گذاشت و با گریا می‌گفت: خدایا صبرمان بده!!!!!آقا ناصر بود(پدر علی‌آقا). با ناله‌های آقا ناصر جمعیتی که دور و برمان بودند به گریه اُفتادند. دوستان و آشنایان برای سرسلامتی به دیدنمون میومندند.هیچ کس باور نمی‌کرد.همه بهت‌زده نگاهمون می‌کردند.فقط پنج ماه از شهادت امیر گذاشته‌بود. 💢 دوست‌نداشتم باور کنم علی‌آقا شهید شده.اما شب صدا و سیمای مرکز همدان اطلاعیه‌ای پخش کرد: (به مناسبت سردار شهید علی چیت‌سازیان فردا یکشنبه ، هشتم آذرماه ، تعطیل است و سه روز عزای عمومی در استان اعلام شد.) روز تشیع جنازه‌ی علی‌آقا تابوت رو با آمبولانس آوردن.وقتی تابوت رو دیدم.پاهام لرزید.دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم.بغض توی گلوم شکست.علی‌آقا بعد از یک‌سال و هشت‌ماه زندگی مشترک‌هنوز خونه‌ای از خودش نداشت.یاد وسایل زندگیمون افتادم که هر کدوم تو گوشه‌ای بودند.نصفش تو انبار مادرم ، نصفش خونه‌ی حاج‌صادق ، ساک و لباس‌هام هم گوشه‌ی اتاق منصوره خانم. مردم توی کوچه فریاد میزدند: (وای علی‌کشته‌شد شیر خدا کشته شد) 💢 وارد خیابون که شدیم.عکس علی‌آقا روی دیوار و پشت مغازه‌ها دیدم.از سَر دَر ادارات و بالای پشت‌بام‌ها و پنجره‌ها و دیوارها ، پرچم‌های مشکی آویزون بود. مادرم مدام در گوشم می‌گفت: ( فرشته‌جان!!!! به خودت مسلط باش.امروز همه جور آدمی هست.دوست و دشمن قاطی هستن.محکم باش .ضعف از خودت نشون‌نده).مثل بچه‌ها که بهانه‌ی مادرشون رو می‌گرفتن ، بهانه می‌گرفتم. روز تشیع جنازه اطلاع دادن که من باید صحبت کنم .یه قلم و کاغذ خواستم.وقتی خودکار رو روی کاغذ گذاشتم.کلمات روی ذهن و دهانم جاری شد.روی کاغذ نوشتم و احساس کردم علی‌آقا کنارم ایستاده.صداش رو می‌شنیدم انگا اون کنار بود ، می‌گفت و من می‌شنیدم.وقتی از علی‌آقا می‌گفتم ، یادم اومد اون واقعا همین‌طوری بود.علی آقا یار یتیمان بود ، یکی از دوستاش تعریف می‌کرد که علی و عده‌ای از دوستاش هر وقت به مرخصی میومدن ، وانتی رو پر از خوار و بار و غذا می‌کردن و به منطقه‌ی سنگ سفید می‌بردن و پشت درِ خونه‌هایی که قبلا شناسایی کرده‌بودن می‌بردن.موقع برگشت یکی دوتا بوق میزدن.این بوق‌ها رو خونواده‌های بی‌بضاعت می‌شناختن...... 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️ خـواسـتگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبے ♦️ ♦️ بر گرفته از کتاب گـلستــان یــازدهــم♦️ 🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت: 7⃣1⃣ 💢 تشعیع علی‌آقا تموم شد و من منتظر به دنیا اومدن یادگار علی‌آقا بودم. یادم افتاد که یه‌بار از جلوی بیمارستان بوعلی داشتیم رد می‌شدیم ، گفتم: علی‌آقا تا چند ماه دیگه بچه‌مون اینجا به‌دنیا میاد.با تعجب گفت: اینجا!!!!!! گفتم: آره ، اینجا بهترین بیمارستان همدانِ.علی‌آقا سرعت ماشین رو کم کرد و گفت: نه!!! ما بیمارستانی میریم که مستضعفین میرن.اینجا مال پولدارهاست.تو ماه هشتم بارداری بودم که درد به سراغم اومد .رفتیم بیمارستان فاطمیه که یه بیمارستان دولتی بود.همین‌که وارد بیمارستان شدیم ، خبر مثل بمب همه جا صدا کرد.《بچه‌ی شهید چیت‌سازیان داره به دنیا میاد》 از بس توی این ۳۷ روز گریه کردم و غصه خوردم ، فکر می‌کردم یه بچه‌ی لاغر و کوچیک به دنیا میارم.بعد از شهادت امیر و علی تا یک هفته جز آب چیزی از گلوم پایین نمی‌رفت.خیلی لاغر شده‌بودم.مثل زن‌های باردار نبودم.خیلی‌ها باورشون نمیشد حامله‌ام. 💢 درد مثل خون پخش شده‌بود توی تنم.نمی خواستم فریاد بزنم .لب‌هام رو گزیدم و دست مادرم رو تا اونجایی که زور داشتم فشار دادم.مادرم دستم رو روی لب‌هاش گذاشته‌بود و تند تند می‌بوسید.دست چپم رو جلوی صورتم گرفتم.حلقه‌ی ازدواجم بوی علی رو میداد.اون رو بوسیدم یک‌دفعه علی‌آقا رو دیدم .روبروم ایستاده‌بود و می‌خندید.با دیدنش درد رو فراموش کردم.زیر لب یا‌علی می‌گفتم. وقتی صدای گریه‌ی بچه بلند شد تنم سبک شد.چه حس خوبی بود .دلم می‌خواست بخوابم.یکی از پرستارها گفت: پسره!!!ان‌شاءالله جای پدرش هزار ساله شه.پسرم یه بچه‌ی کوچولو اما تپل و سرخ بود با موهای سیاه پر کلاغی.مادرم مشغول مرتب کردن پتو سر و وضعم بود و با شادی گفت: مردم مرتب زنگ میزنن و احوالت رو می‌پرسن.از دفتر امام‌جمعه گرفته تا استانداری و جاهای دیگه.بغض راه گلوم رو گرفته‌بود.دلم می‌خواست مادرم چراغ‌ها رو خاموش می‌کرد و می‌خوابیدم و خواب علی‌آقا رو میدیدم. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
#محمدعلی ، آقازاده‌ی شهید چیت‌سازیان و همسر شهید
♦️ خـواسـتگــاری بـا چـشـم‌هـای آبے ♦️ ♦️بر گرفته از کتاب گـلستــان یــازدهــم ♦️ 🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت: 8⃣1⃣ 💢 منصوره‌خانم و آقا ناصر با یه دسته‌گل بزرگ وارد اتاق شدن.با دیدن من خندیدن.اما چشم‌هاشون سرخ و متورم بود.می‌دونستم چقدر در نبود علی‌آقا دیدن نوه‌شون سخت هست.با دیدن اونها بغض ته‌گلوم چسبید ، نه بالا می‌رفت و نه پایین میومد.دلم برای منصوره‌خانم و آقا ناصر می‌سوخت.هنوز لباس سیاه تنشون بود.هنوز داغ امیر ، پسرشون تازه بود.هنوز داغ علی‌آقا جیگرشون رو می‌سوزوند.دلم براشون هلاک شد.هنوز یک روز نبود پسرم به دنیا اومده بود ، دلم براش تنگ شده‌بود.منصوره‌خانم و آقا ناصر چطور تحمل می‌کردن؟؟؟ مرخص شدم که برم خونه.وقتی از پله‌های خونه‌ی علی‌آقاشون بالا می‌رفتم .دلم می‌خواست علی‌آقا بیاد و بگه : زهرا‌خانم گُلُم خسته نباشی.گُلُم...گُلُم...گُلُم....چقدر این تیکه کلامش رو دوست داشتم. 💢 توی اتاق داشتم به بچه شیر میدادم.روبروم قاب عکس‌های علی‌آقا و امیر بود.دستی کشیدم رو کلاه سفید بچه و خیره شدم به عکس علی‌آقا که زیر عکسش یه جمله از خود علی‌آقا با خط قرمز نوشته بود: 《کسی می‌تونه از سیم خاردارهای دشمن عبور کنه که تو سیم خاردارهای نفسش گیر نکرده باشه》 فرداش چهلم علی‌آقا بود .بی‌اختیار گریه‌ام می‌گرفت.مادرم گفت: اگه فردا تو مراسم گریه کنی و از خودت ضعف نشون بدی حلالت نمی‌کنم.ما خودمون این راه رو انتخاب کردیم.یادت رفته خواستگار که میومد می‌گفتی: من با کسی ازدواج می‌کنم که اهل جبهه و جنگ باشه.می‌خوام وظیفه‌ام رو نسبت به انقلاب انجام بدم.مگه نمی‌خوای دینت رو ادا کنی الان وقتشه. 💢 قرار شد برای بچه اسم انتخاب کنیم.گفتم: علی‌آقا گفت: اگه دختر بود : و اگه پسر بود (مصیب اسم معاون و بهترین دوست شهیدش بود) آقا ناصر گفت: این برای وقتی بود که مصیب تازه شهید شده‌بود و خودش و امیر زنده بودن.خم شد روی صورت بچه و گفت: اسم پسرهام رو خودم انتخاب کردم (صادق و علی و امیر) امیر در واقع محمد‌امیر بود و علی‌آقا هم روز سیزده رجب تولد امام علی(ع) به دنیا اومد.منصوره‌خانم گفت: اسم علی باید زنده بمونه.من میگم اسمش رو بگذاریم به یاد محمدامیر و علی....... رفتم پیشونیم رو روی قاب عکس امیر گذاشتم ، بوی دست‌های علی‌آقا رو میداد ، چون خودش این قاب رو به دیوار زده‌بود.گفتم: اسم پسرمون شد ولی من به یاد تو علی صداش میزنم علی‌جان!!! 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️ خـواسـتگــاری بـا چـشـم‌هـاے آبے ♦️ ♦️بر گرفته از کتاب گـلستــان یــازدهــم ♦️ 🔲 خــاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت :9⃣1⃣(قسمت آخر) 💢بعد از چند روز می‌خواستم همراه مادرم برم خونه‌شون.منصوره‌خانم با دیدن وسایل جمع شده‌ی من زد زیر گریه.منصوره‌خانم طوری گریه می‌کرد که سنگ هم به گریه می‌آفتاد.آقا ناصر گفت: اوقور بخیر زهراخانم !!!کسی چیزی گفته؟؟ از ما خسته شدی؟؟گفتم: نه!!چه چیزی؟؟؟گفت: پس چرا می‌خوای بری؟؟؟گفتم: آخه زحمت بسه.من مزاحم شماهام!!!!! آقا ناصر صداش می‌لرزید و گفت: نه باباجان!!!از ای حرفا نزن.ای حرف‌ها مال غریبه‌هاست.تو دختر خودمانی.محمدعلی بچه‌ی خودمانه.مزاحم یعنی‌چی؟؟ اینجا خانه‌ی خودته.آقا ناصر برای اینکه روحیه‌ها رو عوض کنه به شوخی گفت: ( اصلا این بچه‌تِ بردار ببر. مُردیم از بس گریه نکرد و وَر نزد.ناخنام سیاه شد از بس چنگولش گرفتم. بچه هم بچه‌های سابق، وَر می‌زدن صداش هفت‌تا خونه اون‌ورتر می‌رفت.با حرف‌های آقا ناصر و گریه‌های منصوره‌خانم موندنی شدم.هر چند برای من هم دل کندن از اون اتاق سخت بود.هر روز دوست داشتم زودتر شب بشه و من و محمدعلی توی اتاق علی‌آقا بخوابیم.اون اتاق طور عجیبی بود.علی‌آقا رو تو اون اتاق احساس می‌کردم. 💢 حال منصوره‌خانم بدتر شد و مجبور شدن ببرنش تهران.من هم وسایلم رو جمع کردم رفتم خونه‌ی پدرم و قرار شد از اون به بعد روزهای پنجشنبه و جمعه برم خونه‌ی آقا ناصرشون.خونه‌ی مادرم تنهاییم بیشتر شد.بابا مغازه می‌رفت. مادرم به کارگاه خیاطی ، خواهرهام هم مدرسه می‌رفتن .من و محمدعلی تنها میشدیم. اون روزها و روزهای بعد سختی‌ها و دشواریها و ناگفتنی‌های زیادی داشت که اگه عشق به امام و انقلاب و پایبندی به اصول و اهداف و اعتقاداتم نبود ، شاید هرگز تاب نمی‌آوردم. 💢 با تشویق و پی‌گیریهای مادرم سال ۱۳۶۷ تو هنرستان ثبت‌نام کردم و برای بار سوم در سال دوم رشته‌ی کودک‌یاری مشغول تحصیل شدم.دیپلم گرفتم و به اصرار مادرم تو استخدامی آموزش و پرورش شرکت کردم.پذیرفته شدم و تو مدرسه‌ی ابتدایی مشغول خدمت شدم. منصوره‌خانم سال ۱۳۷۴ بر اثر حمله‌ی قلبی دعوت حق رو لبیک گفت.آقا ناصر هم سال ۱۳۹۰ در قطعه خانواده‌ی شهدا در باغ بهشت همدان آرام گرفت.تنها خواهر علی‌آقا یعنی مریم‌خانم ، سال ۱۳۸۴ بر اثر عارضه‌ی قلبی در گذشت و همسرشون حمیدآقا سال ۱۳۸۹ در اثر سانحه فوت شدند. از خونواده‌ی چیت‌سازیان فقط حاج‌صادق مونده. مادرم هم سال ۱۳۹۰ بعد از تحمل یک دوره طولانی بیماری ما رو تنها گذاشت.پدرم هم بازنشست شده و بعد از فوت مادرم به تنهایی تو خونه‌ای که یادگار کودکی ماست زندگی می‌کنه. محمدعلی هم ازدواج گرده و یه پسر به اسم آرمان داره...... پایان 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi