♦️خـواسـتگــارے بـا چـشـمهـاے آبے ♦️
♦️♦️ گـلستــان یــازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیـان
🔲 قسمت : 2⃣1⃣
💢 علیآقا میگفت: از اول جنگ تا به حال یه گردان از دوستام و رفیقام شهید شدن. اما هنوز من زندهام.امیر تازه چهارماه بود که رفت جبهه.من هفت ساله توی جبههام . این انصاف نیست.من چیکار کردم که خدا من رو قبول نمیکنه و در عوض امیر رو به این زودی میبره.چرا امیر باید به این زودی شهید بشه و من هنوز زنده باشم.
من گوش میکردم و بغض.گفتم: علی!!ناشکری نکن.به قول خودت راضی باش به رضای خدا.
از وقتی که خبر شهادت امیرآقا رو شنیدم حالم بدتر شد.هنوز عُق میزدم.دویدم سمت دستشویی که علیآقا من رو دید ، گفت: چیه؟؟ تو هنوز خوب نشدی؟؟؟ میخوای به یکی از بچهها بگم ببریمت بیمارستان؟؟؟
فکر نمیکردم علیآقا تو اون وضعیت حواسش به من باشه.چه برسه به اینکه من رو به بیمارستان بفرسته.گفتم: نه!!چیزی نیست ، الان خوب میشم.
💢 بعد مراسم تشیع جنازهی امیر ، منزل علیآقاشون مجلس ختم بود.بوی غدا تا رفت زیر دماغم ، دلم زیر و رو شد.بعد از کلی عُق زدن ، مادرم دستم رو گرفت و من رو برد توی اتاق خواب.پنکهای آورد.روبروم گذاشت و روشنش کرد.دکمههای مانتوی من رو باز کرد و چادر رو از روی سرم درآورد.چشمهام رو بستم.دلم میخواست بخوابم.
علیآقا هراسون اومد توی اتاق.فرشتهخانم ، گُلُم ، چی شده؟؟؟میخوای بریم بیمارستان؟؟
با چشم و ابرو اشاره کردم ، نه!!!گفت: ناهار خوردی؟؟؟مادر به جای من جواب داد.از بوی غذا حالش بهم خوره.
علیآقا با ناراحتی گفت: 《اینطوری که نمیشه گُلُم.باید بالاخره یه چیزی بخوری.چی میخوای برات بخرم؟؟
گفتم: #سیبگلاب
فقط سیب گلاب دوست داشتم و میتونستم ، بخورم.سرم گیج رفت و اتاق دور سرم چرخید.تا اینکه آمبولانس خبر کردن و بهم سرم وصل کردن تا حالم کمی بهتر شد.
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️خـواسـتگــارے بـا چـشـمهـاے آبے ♦️
♦️ بر گرفته از کتاب گـلستــان یــازدهــم ♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیـان
🔲 قسمت : 2⃣1⃣
💢 علیآقا میگفت: از اول جنگ تا به حال یه گردان از دوستام و رفیقام شهید شدن. اما هنوز من زندهام.امیر تازه چهارماه بود که رفت جبهه.من هفت ساله توی جبههام . این انصاف نیست.من چیکار کردم که خدا من رو قبول نمیکنه و در عوض امیر رو به این زودی میبره.چرا امیر باید به این زودی شهید بشه و من هنوز زنده باشم.
من گوش میکردم و بغض.گفتم: علی!!ناشکری نکن.به قول خودت راضی باش به رضای خدا.
از وقتی که خبر شهادت امیرآقا رو شنیدم حالم بدتر شد.هنوز عُق میزدم.دویدم سمت دستشویی که علیآقا من رو دید ، گفت: چیه؟؟ تو هنوز خوب نشدی؟؟؟ میخوای به یکی از بچهها بگم ببریمت بیمارستان؟؟؟
فکر نمیکردم علیآقا تو اون وضعیت حواسش به من باشه.چه برسه به اینکه من رو به بیمارستان بفرسته.گفتم: نه!!چیزی نیست ، الان خوب میشم.
💢 بعد مراسم تشیع جنازهی امیر ، منزل علیآقاشون مجلس ختم بود.بوی غدا تا رفت زیر دماغم ، دلم زیر و رو شد.بعد از کلی عُق زدن ، مادرم دستم رو گرفت و من رو برد توی اتاق خواب.پنکهای آورد.روبروم گذاشت و روشنش کرد.دکمههای مانتوی من رو باز کرد و چادر رو از روی سرم درآورد.چشمهام رو بستم.دلم میخواست بخوابم.
علیآقا هراسون اومد توی اتاق.فرشتهخانم ، گُلُم ، چی شده؟؟؟میخوای بریم بیمارستان؟؟
با چشم و ابرو اشاره کردم ، نه!!!گفت: ناهار خوردی؟؟؟مادر به جای من جواب داد.از بوی غذا حالش بهم خوره.
علیآقا با ناراحتی گفت: 《اینطوری که نمیشه گُلُم.باید بالاخره یه چیزی بخوری.چی میخوای برات بخرم؟؟
گفتم: #سیبگلاب
فقط سیب گلاب دوست داشتم و میتونستم ، بخورم.سرم گیج رفت و اتاق دور سرم چرخید.تا اینکه آمبولانس خبر کردن و بهم سرم وصل کردن تا حالم کمی بهتر شد.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi