🚨احترام ویژه به #فرزند_شهید
سردار پاسدار علی فضلی میگوید:
💠 من برادری داشتم به نام «رحمان» که در سال ۱۳۶۱ در جبهه شهید شد. وی پسری به نام #مصطفی دارد که در زمان شهادت پدر چهارماهه بود. یک روز که در محضر مقام معظم رهبری بودیم، مصطفی را نیز با خود بردم. او در داخل حیاط نشسته و ما وارد جلسه شدیم، جلسهی ما حدود دو ساعت طول کشید. بعد از جلسه که بیرون آمدیم، حضرت آیتالله خامنهای چشمشان به مصطفی افتاد من او را به #حضرت_آقا معرفی کردم. معظم له وقتی فهمیدند که وی فرزند شهید است چهرهشان #دگرگون شد و مصطفی را در آغوش کشیدند و بوسیدند. سپس به صورت گلایه به من فرمودند: «چرا زودتر به من نگفتی؟» بعد، معظمله به داخل اتاق خود رفتند و یک #ساعت و #خودکار برای مصطفی هدیه آوردند و به وی دادند.
📘 خورشید در جبهه، ص ۱۹۴
@Revayate_ravi
♦️ خـواستـگـارے بـا چـشـمهـاے آبے ♦️
♦️♦️ گـلسـتان یـازدهــم ♦️♦️
🔲 خاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیــان
🔲 قسمت : 🔟
💢 اون شب مردها خسته و خاکآلود بودن .بعد از شام رفتن خوابیدن.من و فاطمه هم از فرصت استفاده کردیم و رفتیم توی حیاط و پوتینهاش رو خوب واکس زدیم و برق انداختیم.بعد هم یونیفورمهاشون رو شستیم.مردها که بودن دلتنگ هیچکس و هیچجا نبودیم.اما همینکه میرفتن.دلتنگیهای ما شروع میشد.
هوای دزفول برای ما همدانیها از اواسط اسفندماه گرم بود.طوری که مجبور بودیم تو اون فصل از سال کولر روشن کنیم.مردها کولر قراضهای رو آوردهبودن و توی حیاط جوش دادهبودن.شبها وقتی همهجا ساکت میشد ، تازه متوجه میشدیم چه صدای وحشتناکی داره.چند ساعت طول میکشید تا به اون صدا عادت کنیم و خوابمون ببره.
💢 عید ۱۳۶۶ بود.مردها قول دادهبودن که برای تحویل سال خونه باشن.با اینکه دزفول همیشه وضعیت قرمز بود و هرچند ساعت صدای انفجار میومد ولی از صبح زود که بیدار میشدیم ، شروع میکردیم به در و دیوار رو سابیدن و تمییز کردن.با وجود سروصدا و گروپگروپ ضد هوایی و انفجارها ، بمبها و راکتها ، حیاط رو میشستیم.بوی وایتکس و پودر رختشویی خونه رو پُر کردهبود.چیزی به عید نموندهبود که همه چیز تمیز و خوش عطر و بو شدهبود.سفرهی هفت سین رو آماده کردیم. سال تحویل که شد ، همینطور پشت پنجره ایستا یم و منتظر مردهامون بودیم.میدونستیم بعد از دیماه ، عملیات کربلای ۴ و ۵و ۶ ادامه داره.نگرانشون بودیم.
کنار سفرهی هفتسین اونقدر به انتظار نشستیم تا پلکهامون سنگین شد و خوابمون برد.صبح اولین روز عید ۱۳۶۶ با صدای در بیدار شدیم.مردهامون اومدهبودن.سیاهسوخته و شلخته و بهمریخته.#انگاردنیاروبهماعیدیدادن
💢 علیآقا ناشیانه دست به جیب برد و اُدکلنی که شیشهی سبزی داشت ، درآورد و گرفت به طرفم و گفت: 《عیدت مبارک 》
با دیدن سفرهی هفتسین مثل بچهها به وجد اومدهبودن.با ناراحتی گفتم: علیجان!!حیف ، ماهی قرمز پیدا نکردیم.
علیآقا گونههاش رو تو کشید ، لبهاش رو جمع کرد و مثل ماهی شروع کرد به باز و بسته کردن لبهاش.گفت: من میشم ماهی سفرهی هفتسینتون.
اتفاقا از کانال ماهی اومدم.ببخشید به جای ماهی قرمز شدم ماهی دودی.مردها با همون لباس نشستن پای سفرهی هفتسین. گفتیم و خندیدیم.
@Revayate_ravi
#بـهبـهـانـهییـادوارهشــهداوهـشتـصدشـهیــدشـهرستـانبـهشهـر
🌹 خاطره ناب از شهید مدافع حرم سردار رحیم کابلی: 👇
👈 سال ۱۳۹۱ توفیق حضور در ناحیه سپاه شهرستان بهشهر را داشتم.
👈 مراسم یادواره سرداران و ۸۰۰ شهید شهرستان بهشهر در دستور کار بود.
👈 روزی با یکی از مدیران ناحیه سپاه جهت بازدید از میزان پیشرفت کار جایگاه مراسم یادواره شهدا به مصلی نماز جمعه رفته بودیم.
👈 در ابتدای ورود به مصلی سردار شهید کابلی را دیدم که لباس بسیجی پوشیده و با تعدادی از برادران بسیج روی داربست سرگرم نصب بنر شهدا هستند.
👈 سلام و خدا قوت گفتم و مزاحم کارشان نشدم.
👈 سردار شهید هم با لبخنده همیشگی سری تکان داد و به کارش ادامه داد.
👈 به همراهم گفتم: می بینید! برادر کابلی یک مدیر بیاست، نه برو!
👈 همراهم گفت: فرق مدیر بیا و برو چیست؟!
👈 گفتم: مدیر بیا یعنی مثل برادر کابلی که به عنوان یک مدیر ارشد لشکر ویژه کربلا جلو می افتد و بعد به نیروها می گوید، بیائید!
👈 مدیر برو: یعنی مثل بنده روی صندلی مدیریت نشسته و به نیروها می گوید، بروید.
🌹 انشاالله با خبر خوش ورود سردار شهید کابلی از خان طومان سوریه به ایران اسلامی قلوب همه شاد گردد. صلوات.
✍راوی:شـعبـانعـلے حیـدریــان
@Revayate_ravi
روضه از زبان همسر شهید #مهدی_نعمایی
کفن را باز نکردند برای بچه
ریحانه پرسید
اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه
آرام در گوشش گفتم این بابا مهدی
یکهو داد زد نه، این بابای منه
دوباره در گوشش گفتم ریحانه جان، یک کار برای من میکنی
با همان حال گریه گفت چه کار؟
بوسیدمش گفتم پاهای بابا را ببوس
پرسید «چرا خودت نمیبوسی؟ گفتم همه دارند نگاهمان میکنند. فیلم میگیرند. خجالت میکشم
گفت من هم نمیبوسم
گفتم باشه ولی اگر خواستی یکی هم از طرف من ببوس
انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید و دوباره بوسید
آمد توی بغلم و گفت مامان از طرف تو هم بوسیدم
حالا چرا پاهایش
گفتم چون پاهاش همیشه خسته بود درد میکرد
چون برای دفاع از حرم حضرت زینب و #حضرت_رقیه قدم برمیداشت
یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان میدهد
همه حواسم به ریحانه بود
و از مهرانه سه ساله غافل بودم به برادرم التماس کردم ببردش گفتم
اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟
اگر بخواهد صورت بابا مهدی را ببیند چه طور نشانش بدهیم؟
اگر میدید طاقت میآورد؟ نه، به خدا که بچهام دق میکرد
@Revayate_ravi