#بـهبـهـانـهییـادوارهشــهداوهـشتـصدشـهیــدشـهرستـانبـهشهـر
🌹 خاطره ناب از شهید مدافع حرم سردار رحیم کابلی: 👇
👈 سال ۱۳۹۱ توفیق حضور در ناحیه سپاه شهرستان بهشهر را داشتم.
👈 مراسم یادواره سرداران و ۸۰۰ شهید شهرستان بهشهر در دستور کار بود.
👈 روزی با یکی از مدیران ناحیه سپاه جهت بازدید از میزان پیشرفت کار جایگاه مراسم یادواره شهدا به مصلی نماز جمعه رفته بودیم.
👈 در ابتدای ورود به مصلی سردار شهید کابلی را دیدم که لباس بسیجی پوشیده و با تعدادی از برادران بسیج روی داربست سرگرم نصب بنر شهدا هستند.
👈 سلام و خدا قوت گفتم و مزاحم کارشان نشدم.
👈 سردار شهید هم با لبخنده همیشگی سری تکان داد و به کارش ادامه داد.
👈 به همراهم گفتم: می بینید! برادر کابلی یک مدیر بیاست، نه برو!
👈 همراهم گفت: فرق مدیر بیا و برو چیست؟!
👈 گفتم: مدیر بیا یعنی مثل برادر کابلی که به عنوان یک مدیر ارشد لشکر ویژه کربلا جلو می افتد و بعد به نیروها می گوید، بیائید!
👈 مدیر برو: یعنی مثل بنده روی صندلی مدیریت نشسته و به نیروها می گوید، بروید.
🌹 انشاالله با خبر خوش ورود سردار شهید کابلی از خان طومان سوریه به ایران اسلامی قلوب همه شاد گردد. صلوات.
✍راوی:شـعبـانعـلے حیـدریــان
@Revayate_ravi
روضه از زبان همسر شهید #مهدی_نعمایی
کفن را باز نکردند برای بچه
ریحانه پرسید
اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه
آرام در گوشش گفتم این بابا مهدی
یکهو داد زد نه، این بابای منه
دوباره در گوشش گفتم ریحانه جان، یک کار برای من میکنی
با همان حال گریه گفت چه کار؟
بوسیدمش گفتم پاهای بابا را ببوس
پرسید «چرا خودت نمیبوسی؟ گفتم همه دارند نگاهمان میکنند. فیلم میگیرند. خجالت میکشم
گفت من هم نمیبوسم
گفتم باشه ولی اگر خواستی یکی هم از طرف من ببوس
انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید و دوباره بوسید
آمد توی بغلم و گفت مامان از طرف تو هم بوسیدم
حالا چرا پاهایش
گفتم چون پاهاش همیشه خسته بود درد میکرد
چون برای دفاع از حرم حضرت زینب و #حضرت_رقیه قدم برمیداشت
یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان میدهد
همه حواسم به ریحانه بود
و از مهرانه سه ساله غافل بودم به برادرم التماس کردم ببردش گفتم
اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟
اگر بخواهد صورت بابا مهدی را ببیند چه طور نشانش بدهیم؟
اگر میدید طاقت میآورد؟ نه، به خدا که بچهام دق میکرد
@Revayate_ravi
♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبے♦️
♦️♦️گـلستــان یــازدهــم ♦️♦️
🔲خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیــتســازیــان
🔲 قسمت : 1⃣1⃣
💢 فروردین تموم شدهبود و اردیبهشتماه با گرما از راه رسید.از صبح تا شب کولر قارقار میکرد.اما زورش به جایی نمیرسی.هوا دمکرده و خفه بود.مزاجم بهم ریخته بود و چیزی جز آب نمیتونستم بخورم.علیآقا تا حال و روز من رو دید گفت: جمع کنیم بریم همدان.هرچی من بیشتر برای موندن اصرار میکردم.علیآقا بیشتر به رفتن پافشاری میکرد.وسایل رو توی چندتا کارتن بستهبندی کردیم و گذاشتیم توی ماشین و همینجوری که اومدیم بر گشتیم.اون روز موشک باران و بمباران دزفول به اوج خودش رسیدهبود.علیآقا پاش رو روی گاز گذاشت و به سرعت ما رو از مهلکه دور کرد.
💢 علیآقا به جبهه برگشت.اوضاع من خوب نبود به اصرار منصورهخانم(مادرشوهرم) به دکتر رفتیم.مادرم وقتی جواب آزمایشها رو پیش دکتر برد.با شنیدن خبر ذوق زده شد.شب من رو به خونهی خودشون برد تا من رو تقویت کنه.دلم میخواست زودتر از همه خبر رو به علیآقا بگم.زنگ که زد با خوشحالی گفتم: علیجان!!!داری بابا میشی.علیآقا هیجانزده شد.گفت: خیره!!!مبارکه ، فرشته!!!
حال من روز به روز بدتر میشد.دکتر و دارو هم افاقه نمیکرد.
💢 چهارم تیرماه ۱۳۶۶ خبر آوردن که آقا امیر ( برادر علیآقا) به شهادت رسیده.شوکه شدهبودم.از شدت ناراحتی حالم بهم خورد دویدم سمت دستشویی.عُق میزدم و ناباورانه به امیر فکر میکردم.
دلم برای منصوره خانم میسوخت.با صدای بلند ناله میکرد. علیآقا آرومش میکرد و میگفت: مامان امیر مقام بالایی پیش خدا داره ، مقامش رو پایین نیارصبور باش.اینا همه امتحانه.برای چیزی که در راه خدا دادی گریه نکن.
اگه علیآقا نبود تا صبح همهمون پس میاُفتادیم.گاهی سر منصورهخانم رو در آغوش میگرفت و براش حرف میزد.گاهی هم کنار آقا ناصر مینشست و سر روی شونهاش میگذاشت و دلداریش میداد.اما تا پیش من میومد درد دلش شروع میشد.
@Revayate_ravi
بلا فاصله نگاهم به سر آقاابراهیم افتاد..
قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود..
مسیر یک گلوله را می شد بر روی موهای او دید.
با تعجب گفتم:
داش ابرام سرت چی شده؟
دستی به سرش کشید ،
با دهانی که به سختی باز میشد گفت:
می دانی چرا گلوله جُرأت نکرد وارد سرم بشود؟
گفتم چرا؟
ابراهیم لبخندی زد و گفت:
گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود ،چون پیشانی بند "یامهدی"
به سرم بسته بودم...
#شهید_ابراهیم_هادی
@Revayate_ravi