💫 صحبتهای جالب #رهبر انقلاب دربارهی همسرشان
باید به صبر و شکیبایی فراوان همسرم (خانم منصوره خجسته باقرزاده)، در تحمل سختی و مشقت زندگی در دوران پیش از انقلاب و اصرار او بر #ساده_زیستی، در دوران پس از انقلاب اشاره کنم .بحمدالله خانه ما همواره تاکنون از زوائد زندگی، که حتی در خانههای معمولی مردم یافت میشود به دور مانده است و همسرم در این امر بالاترین سهم و مهمترین نقش را داشته است.
درست است که من زندگیام را به همین شکل آغاز کردم و همسرم را نیز در این مسیر هدایت کردم و این روحیه را در او زنده کردم، اما صادقانه میگویم که او در این زمینه بسیار از من پیشی گرفته است.من درباره #زهد و پارسایی این بانوی صالحه تصویرهای بسیاری در ذهن خود دارم که بیان برخی از آنها خوب نیست. از جمله مواردی که میتوانم بگویم این است که:
هرگز از من درخواست خرید لباس نکرده است، بلکه نیاز خیلی ضروری خانواده به لباس را به من یاد آور میشد و خود میرفت و میخرید.
هیچ وقت برای خود #زیور_آلات نخرید. مقداری زیورالات داشت که از خانه پدری آورده بود و یا هدیه برخی بستگان بود. همه آنها را فروخته و پول آنها را در راه خدا صرف کرد.
او اینک حتی یک قطعه زر و زیور و حتی یک انگشتر معمولی هم ندارد.
منبع: کتاب #خون_دلی_که_لعل_شد
@Revayate_ravi
*هوالمنتقم*
🌷 *شهیدان؛*
*🌷جمال🌷*
*🌷ڪمال🌷*
*🌷مـهدے 🌷ظلانوار* 🌷
سه برادر در سمتهاے متفاوت در جبهه حضور داشتن.در این هشتسال جنگ تحمیلے هیچگاه نشدهبود که در کنار یکدیگر به مصاف دشمن بروند.ولی پس از عمیات ڪربلاے ۴ تصمیم گرفتند ڪه هرسه به عنوان خطشکن به دل دشمن بزنند.
*🌷سه برادردریک روز🌷*
*امان ازدل زینب،س،*
*من بفداے اون مادرشهیدے ڪه دریک روزپاره هاے تنش روفداے اعتلای دین وآئین ،خاک پاک وطن،وانقلاب میڪنه،
*یادعزیزشهداباصلوات*
@Revayate_ravi
🍃در آستانه پاییز ۱۳۳۴ به دنیا آمد با تقدیری پر #شجاعت. در سال ۵۵ که به سربازی رفت، به فرمان حضرت روح الله از پادگان گریخت و شد قطره ای در دریای #انقلاب. سبزِ پوش س.پاه که شد انگار بارِ دِین و مسئولیتش بیشتر شد!
🍃اولین ماموریتش، حراست از بیتِ امام بود. لحظه ای آرام نبود. همیشه در تکاپو برای مفید بودن، برای پریدن.
🍃پای در غائله #کردستان نهاد تا ضدانقلاب را ساکت کند. همپای #جهانآرا در #خرمشهر میگشت و شناسایی میکرد. سپس در بازی دراز جانشین فرمانده عملیات شد.
🍃دستش را در ارتفاعات بازی دراز جا گذاشت و طواف خانه محبوب را با دستِ دل انجام داد. ردپای #علیرضا در جای جای جبهه و جنگ دیده میشود. عملیاتهای زیادی علیرضا را همراه داشته و زمین های بسیاری خاکِ پوتینش را به چشم سرمه کرده اند.
🍃فتحالمبین، الی #بیت_المقدس و آزادسازی خرمشهر حضور اورا با چشم دیدند. حتی خاکِ #لبنان طعم حضورش را چشیده و پس از بازگشتش، در #والفجر۱ مجروحیت دوباره به آغوش کشید😞
🍃والفجر۲ اما زمان بال گشودن بود، وقتش رسیده بود تا #حاج_عمران سکوی پروازش شود. پرواز کرد به سوی #آسمان🕊
🍃بعضیها متولد میشوند برای جاودانگی، برای #شهادت.
🌹به مناسبت سالروز #تولد #شهید_علیرضا_موحد_دانش
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
📅تاریخ تولد : ۲۷ شهریور ۱۳۳۷
📅تاریخ شهادت : ۱۳ مرداد ۱۳۶۲
🥀مزار شهید : بهشت زهرا. قطعه۲۴
🕊محل شهادت : حاج عمران
@Revayate_ravi
♦️ خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبـے ♦️
♦️♦️ گـلســتان یــازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیــان
🔲 قسمت : 6⃣1⃣
💢 مامان و بابا زیر بغلم رو گرفتن و از پنجاه و چهار پله خونهی پدری علیآقا بزور بالا بردن.منصورهخانم وسط هال نشسته بود تا من رو دید به طرفم اومد.منصورهخانم گریه میکرد و تو گوشم حرف میزد.فرشتهجان!!!! دیدی چی شد؟؟؟علی از پیشمون رفت!!!! علی بچهشو ندید!!!!وای علیجان!!!!
دستی رو روی شونهام احساس کردم.دستی من و منصوره خانم رو بغل گرفت و سرش رو وسط شونههای هر دوی ما گذاشت و با گریا میگفت: خدایا صبرمان بده!!!!!آقا ناصر بود(پدر علیآقا). با نالههای آقا ناصر جمعیتی که دور و برمان بودند به گریه اُفتادند.
دوستان و آشنایان برای سرسلامتی به دیدنمون میومندند.هیچ کس باور نمیکرد.همه بهتزده نگاهمون میکردند.فقط پنج ماه از شهادت امیر گذاشتهبود.
💢 دوستنداشتم باور کنم علیآقا شهید شده.اما شب صدا و سیمای مرکز همدان اطلاعیهای پخش کرد: (به مناسبت سردار شهید علی چیتسازیان فردا یکشنبه ، هشتم آذرماه ، تعطیل است و سه روز عزای عمومی در استان اعلام شد.) روز تشیع جنازهی علیآقا تابوت رو با آمبولانس آوردن.وقتی تابوت رو دیدم.پاهام لرزید.دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم.بغض توی گلوم شکست.علیآقا بعد از یکسال و هشتماه زندگی مشترکهنوز خونهای از خودش نداشت.یاد وسایل زندگیمون افتادم که هر کدوم تو گوشهای بودند.نصفش تو انبار مادرم ، نصفش خونهی حاجصادق ، ساک و لباسهام هم گوشهی اتاق منصوره خانم.
مردم توی کوچه فریاد میزدند:
(وای علیکشتهشد شیر خدا کشته شد)
💢 وارد خیابون که شدیم.عکس علیآقا روی دیوار و پشت مغازهها دیدم.از سَر دَر ادارات و بالای پشتبامها و پنجرهها و دیوارها ، پرچمهای مشکی آویزون بود.
مادرم مدام در گوشم میگفت: ( فرشتهجان!!!! به خودت مسلط باش.امروز همه جور آدمی هست.دوست و دشمن قاطی هستن.محکم باش .ضعف از خودت نشوننده).مثل بچهها که بهانهی مادرشون رو میگرفتن ، بهانه میگرفتم.
روز تشیع جنازه اطلاع دادن که من باید صحبت کنم .یه قلم و کاغذ خواستم.وقتی خودکار رو روی کاغذ گذاشتم.کلمات روی ذهن و دهانم جاری شد.روی کاغذ نوشتم و احساس کردم علیآقا کنارم ایستاده.صداش رو میشنیدم انگا اون کنار بود ، میگفت و من میشنیدم.وقتی از علیآقا میگفتم ، یادم اومد اون واقعا همینطوری بود.علی آقا یار یتیمان بود ، یکی از دوستاش تعریف میکرد که علی و عدهای از دوستاش هر وقت به مرخصی میومدن ، وانتی رو پر از خوار و بار و غذا میکردن و به منطقهی سنگ سفید میبردن و پشت درِ خونههایی که قبلا شناسایی کردهبودن میبردن.موقع برگشت یکی دوتا بوق میزدن.این بوقها رو خونوادههای بیبضاعت میشناختن......
@Revayate_ravi