♦️ خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبـے ♦️
♦️♦️ گـلســتان یــازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیــان
🔲 قسمت : 6⃣1⃣
💢 مامان و بابا زیر بغلم رو گرفتن و از پنجاه و چهار پله خونهی پدری علیآقا بزور بالا بردن.منصورهخانم وسط هال نشسته بود تا من رو دید به طرفم اومد.منصورهخانم گریه میکرد و تو گوشم حرف میزد.فرشتهجان!!!! دیدی چی شد؟؟؟علی از پیشمون رفت!!!! علی بچهشو ندید!!!!وای علیجان!!!!
دستی رو روی شونهام احساس کردم.دستی من و منصوره خانم رو بغل گرفت و سرش رو وسط شونههای هر دوی ما گذاشت و با گریا میگفت: خدایا صبرمان بده!!!!!آقا ناصر بود(پدر علیآقا). با نالههای آقا ناصر جمعیتی که دور و برمان بودند به گریه اُفتادند.
دوستان و آشنایان برای سرسلامتی به دیدنمون میومندند.هیچ کس باور نمیکرد.همه بهتزده نگاهمون میکردند.فقط پنج ماه از شهادت امیر گذاشتهبود.
💢 دوستنداشتم باور کنم علیآقا شهید شده.اما شب صدا و سیمای مرکز همدان اطلاعیهای پخش کرد: (به مناسبت سردار شهید علی چیتسازیان فردا یکشنبه ، هشتم آذرماه ، تعطیل است و سه روز عزای عمومی در استان اعلام شد.) روز تشیع جنازهی علیآقا تابوت رو با آمبولانس آوردن.وقتی تابوت رو دیدم.پاهام لرزید.دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم.بغض توی گلوم شکست.علیآقا بعد از یکسال و هشتماه زندگی مشترکهنوز خونهای از خودش نداشت.یاد وسایل زندگیمون افتادم که هر کدوم تو گوشهای بودند.نصفش تو انبار مادرم ، نصفش خونهی حاجصادق ، ساک و لباسهام هم گوشهی اتاق منصوره خانم.
مردم توی کوچه فریاد میزدند:
(وای علیکشتهشد شیر خدا کشته شد)
💢 وارد خیابون که شدیم.عکس علیآقا روی دیوار و پشت مغازهها دیدم.از سَر دَر ادارات و بالای پشتبامها و پنجرهها و دیوارها ، پرچمهای مشکی آویزون بود.
مادرم مدام در گوشم میگفت: ( فرشتهجان!!!! به خودت مسلط باش.امروز همه جور آدمی هست.دوست و دشمن قاطی هستن.محکم باش .ضعف از خودت نشوننده).مثل بچهها که بهانهی مادرشون رو میگرفتن ، بهانه میگرفتم.
روز تشیع جنازه اطلاع دادن که من باید صحبت کنم .یه قلم و کاغذ خواستم.وقتی خودکار رو روی کاغذ گذاشتم.کلمات روی ذهن و دهانم جاری شد.روی کاغذ نوشتم و احساس کردم علیآقا کنارم ایستاده.صداش رو میشنیدم انگا اون کنار بود ، میگفت و من میشنیدم.وقتی از علیآقا میگفتم ، یادم اومد اون واقعا همینطوری بود.علی آقا یار یتیمان بود ، یکی از دوستاش تعریف میکرد که علی و عدهای از دوستاش هر وقت به مرخصی میومدن ، وانتی رو پر از خوار و بار و غذا میکردن و به منطقهی سنگ سفید میبردن و پشت درِ خونههایی که قبلا شناسایی کردهبودن میبردن.موقع برگشت یکی دوتا بوق میزدن.این بوقها رو خونوادههای بیبضاعت میشناختن......
@Revayate_ravi
♦️ خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبے ♦️
♦️♦️گـلستــان یــازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتســازیــان
🔲 قسمت: 7⃣1⃣
💢 تشعیع علیآقا تموم شد و من منتظر به دنیا اومدن یادگار علیآقا بودم.
یادم افتاد که یهبار از جلوی بیمارستان بوعلی داشتیم رد میشدیم ، گفتم: علیآقا تا چند ماه دیگه بچهمون اینجا بهدنیا میاد.با تعجب گفت: اینجا!!!!!!
گفتم: آره ، اینجا بهترین بیمارستان همدانِ.علیآقا سرعت ماشین رو کم کرد و گفت: نه!!! ما بیمارستانی میریم که مستضعفین میرن.اینجا مال پولدارهاست.تو ماه هشتم بارداری بودم که درد به سراغم اومد .رفتیم بیمارستان فاطمیه که یه بیمارستان دولتی بود.همینکه وارد بیمارستان شدیم ، خبر مثل بمب همه جا صدا کرد.《بچهی شهید چیتسازیان داره به دنیا میاد》
از بس توی این ۳۷ روز گریه کردم و غصه خوردم ، فکر میکردم یه بچهی لاغر و کوچیک به دنیا میارم.بعد از شهادت امیر و علی تا یک هفته جز آب چیزی از گلوم پایین نمیرفت.خیلی لاغر شدهبودم.مثل زنهای باردار نبودم.خیلیها باورشون نمیشد حاملهام.
💢 درد مثل خون پخش شدهبود توی تنم.نمی خواستم فریاد بزنم .لبهام رو گزیدم و دست مادرم رو تا اونجایی که زور داشتم فشار دادم.مادرم دستم رو روی لبهاش گذاشتهبود و تند تند میبوسید.دست چپم رو جلوی صورتم گرفتم.حلقهی ازدواجم بوی علی رو میداد.اون رو بوسیدم یکدفعه علیآقا رو دیدم .روبروم ایستادهبود و میخندید.با دیدنش درد رو فراموش کردم.زیر لب یاعلی میگفتم. وقتی صدای گریهی بچه بلند شد تنم سبک شد.چه حس خوبی بود .دلم میخواست بخوابم.یکی از پرستارها گفت: پسره!!!انشاءالله جای پدرش هزار ساله شه.پسرم یه بچهی کوچولو اما تپل و سرخ بود با موهای سیاه پر کلاغی.مادرم مشغول مرتب کردن پتو سر و وضعم بود و با شادی گفت: مردم مرتب زنگ میزنن و احوالت رو میپرسن.از دفتر امامجمعه گرفته تا استانداری و جاهای دیگه.بغض راه گلوم رو گرفتهبود.دلم میخواست مادرم چراغها رو خاموش میکرد و میخوابیدم و خواب علیآقا رو میدیدم.
@Revayate_ravi
✨
✨✨
*🌹 خوابی که #حاجقاسم پس از شهادت شهید مهدی زینالدین دید*
حاج قاسم می گوید وقتی شهید زین الدین را در خواب دیدم
هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جاده سردشت؟»
حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن.»
عجله داشت. میخواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی که میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم یک برگه كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم»
بنویس: «سلام، من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی به او گفتم: «بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. زیرش نوشت: «سیدمهدی زینالدین»
نگاهی بهتزده به آن كردم و با تعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی» اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای مهدی هنوز توی گوشم بود
«سلام من در جمع شما هستم»
📚کتاب "تنها زیر باران"
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
مرده و قولش.....👆👇
سلام و درود به ارواح مطهر یاران صدیق ولایت .
امروز همراه میشویم با شهید والامقام مهدی مهرام .
اجازه بدهید چند سطری از آقا مهدی براتون بگم تا بشناسید بعد از سیره ی ایشان خواهم گفت .
آقا مهدی یکی یه دونه ی خونه بود که با ناز و نعمت بزرگ شده بود، سال سوم ریاضی فیزیک و نخبه بود .
سن زمان شهادت: ۱۷ سال
اهل ارومیه
و...
و اما مهرام چه مهرامی!
آقا مهدی اهل قرآن بود، اما باتدبر در آیاتی که میخواند بسیار عمیق میشد. عاشق نهج البلاغه بود؛ میفرمود: من قرآن را با نهج البلاغه میفهمم .
یک و نیم ساعت قبل از اذان صبح مهدی بیدار میشد, شب هم زود میخوابید .
اهل دل بود و رهرو عاشق ....
🪶 دو خاطره از ایشان همیشه در صفحه ی ذهنم هست .
🌺 قبل از عملیات خیبر در در گیلانغرب (کاسه گران) بودیم، شب های بسیار سرد و استخوان سوز،
دوستان آقا مهدی برایم گفتند: با آقا مهدی صحبت کنید که شب ها تنها بیرون نرود، نگران میشویم.
شبی مهدی را تعقیب کردم، دیدم پلاستیکی برداشته و از چادر خارج شد، مقداری از محوطه گردان خارج شد و پلاستیک را انداخت روی برف ها و شروع کرد به نماز شب, چه نماز شبی! عاشقانه که در آن سرمای سوز ناک با معبود خویش نجوا میکرد؛ یادتان باشد که مهدی ۱۷ سال داشت،
بعد از نماز شب شروع کرد به خواندن مناجات منظومه ی مولا علی علیه السلام.... چنان میگریست که کل بدنش به لرزه درآمده بود .
نزدیک اذان صبح شده بود که پلاستیک را برداشت و سریع آمد به چادر و رفت زیر پتو،
وقتی اذان گفته شد، دوستان آمدند و ایشان را برای نماز صبح بیدار کردند؛ کمی دیر بلند شد که اصلا کسی شک نکند که مهدی بیدار بود.
🌺 دومین موردی که برایم بسیار عجیب بود، ایشان دوستی داشتند به نام آقا بهمن که عاشق مهدی بود،نگران بود که نکند از مهدی جدا شود .
آقا مهدی برایش قول داده بود که تا آخرین لحظه کنارش باشد .
بهمن میگفت: مهدی قول شرف داده است که از بهمن جدا نشود .
در عملیات خیبر دست در دست بهمن آسمانی شده بودند .
آری مرده و قولش....
✍ بازمانده
@Revayate_ravi