eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️شهیـدسیـداحمـدمـوسـوے‌پور☀️ 🌼🌸معروف‌به‌شهید‌کیک‌خامه‌اے🌸🌼 💐🌹شنبه هفدهم مهرماه ۱۴۰۰ به همراه خواهران خادم‌الشــهدا دیدار داشتیم با خانواده‌ی شهید موسوی‌پور 💐🌹شهید موسوی‌پور متولد سوم تیرماه ۱۳۴۶ که دقیقا هجده سال بعد در نزدیک روز تولدشان یعنی اول تیرماه ۱۳۶۵ به شهادت رسیدند. 💐🌹پدرومادر شهید به فرزند شهیدشان پیوستند و ما در خدمت خواهر شهید موسوی‌پور بودیم.ایشان این‌طور برایمان روایت کردند که: مادرمان ۱۲ فرزندشان فوت می‌کنند و با نذر و توسل به امام رضا(ع) خدا به ایشان سه پسر و دو دختر میدهد که سید احمد پسر سوم بود. سید‌احمد ۱۱ ساله بود که به جنگ رفت‌‌ و در ۱۸ سالگی به شهادت رسیدند. اندازه‌ی تفنگ از قدش بیشتر بود.آخرین‌باری که به جبهه رفتند .پدر و دو برادر بزرگترش نیز به جبهه اعزام شدند.چون همه اعضای یک خانواده بودند ، آنها را در یک جبهه نگذاشتند. سیداحمد به جبهه غرب رفت و پدروبرادرانش به جبهه‌ی جنوب. 💐🌹سیداحمد موقع خداحافظی به پدروبرادرانش گفت: شماها شهید نمی‌شوید ولی من شهید می‌شوم.به مادرم می‌گفت: عراقی‌هاحریف من نمی‌شوند مگر کومله یا منافقین من را به شهادت برسانند آنهم از پشت‌سر یا به پیشانی من بزنند. 💐🌹همین‌طور هم شد.در جاده‌ی مهران ــ دهلران ،کومله‌ها آنها را شناسایی می‌کنند.تیراندازی می‌کنند و لاستیک ماشینشان را پنچر می‌کنند و بعد یک تیر به پیشانی سیداحمد می‌زنند و بعد خمپاره به ماشین که بدنشان می‌سوزد و به همین دلیل قابل شناسایی نبود و پدر و برادرانم او را از ترکشی که در فاو به پایش خورده‌بود شناسایی کردند. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🌹علت نامگذاری سیداحمد به (شهید کیک خامه‌ای)به این دلیل است که: سیداحمد در زمان حیاتش به کیک خامه‌ای خیلی علاقه داشت.بعد از شهادتش هم هر کس نذرش می‌کند و شیرینی خامه‌ای برایش می‌برد حاجتش را می‌دهد. 💐🌹سیداحمد فرمانده‌ای داشتند به نام آقاجانی که با هم دوست بودند و از کوچکی با هم بزرگ شدند.آقا یونس در جنگ شیمیایی می‌شوند.مادرم خیلی او را دوست داشت.همیشه به او می‌گفت: هر وقت از جبهه اومدی بیا من پنج دقیقه تو رو ببینم بعد برو منزل.من هر وقت تو رو می‌بینم به جای سید احمدم قلبم آروم میشه.آقا یونس چند سال بعد از جنگ به دلیل عوارض شیمیایی در بیمارستان ساسان تهران بستری می‌شوند .من خیلی دعا کردم و از سید احمد خواستم تا حالش ذو خوب کنه.یه شب خواب دیدم سیداحمد آمد و گفت: از دست من کاری بر نمیاد یونس باید بیاد.که چند روز بعد از این خواب آقا یونس آقاجانی به شهادت رسیدند. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ نماز پشت به قبله با لباس نجس⭕️ به حبیب گفتم وضع خط خوب نیست گردان را ببر جلو آهسته گفت : بچه ها به خاطر خوردن کنسرو فاسد همه مسموم شدند . . . ! امکان برگرداندن آن ها به عقب نبود و بچه ها با همان حال خراب شش روز در حال دفاع بودند….. حبیب گفت : اگه می تونی یکی از بچه های مجروح را ببر گفتم صبر کن با بقیه بفرستشون عقب حبیب اصرار کرد سابقه نداشت تا آن روز حبیب با من بحث کند گفتم باشه دیدم با احترام زیاد نوجوانی را صدا زد ترکشی به سینه اش اصابت کرده بود جای زخم را با دست فشار می داد . سوار شد تا حرکت کردم صدای اذان از رادیو ماشین بلند شد . تصمیم گرفتم کمی با این نوجوان حرف بزنم گفتم برادر اسمت چیه جواب نداد نگاهش کردم دیدم رنگ به رو نداشت زیر لب چیزهای می گوید فکر کردم لابد اولین بار جبهه آمده و زخمی شده کپ کرده برا همین دیگه سوال نکردم مدتی بعد مودب و شمرده خودش را کامل معرفی کرد . گفتم چرا دفعه اول چیزی نگفتی گفت نماز می خواندم نگاهش کردم از زخمش خون می زد بیرون… گفتم ما که رو به قبله نیستیم تازه پسرجون بدنت پاک نیست لباست هم که نجسه . گفت حالا همین نماز را می خونیم تا بعد ببینیم چی میشه و ساکت شد . گفتم نماز عصر را هم خوندی گفت بله گفتم خب صبر می کردی زخمت را ببندند بعد لباست را عوض می کردی ان وقت نماز می خوندی گفت: معلوم نیست چقدر دیگه تو این دنیا باشم فعلا همین نماز را خوندم رد و قبولش با خدا. گفتم : بابا جون تو چیزیت نیست یک جراحت مختصره زود بر می گردی پیش دوستات.. با خودم فکر کردم یک الف بچه احکام نماز را هم شاید درست بلد نیست والا با بدن خونی و نجس تو ماشین که معلوم نیست قبله کدوم طرفه نماز نمی خونه.در اورژانس پیادش کردم و گفتم باز همدیگر را ببینیم بچه محل! گفت: تا خدا چی بخواد. با برانکارد آمدند ببرنش گفتم خودش می تونه بیاد زیاد زخمش جدی نیست فقط سریع بهش برسید… بیست دقیقه ای آن جا بودم بعد خواستم بروم رفتم پست اورژانس پرسیدم حال مجروح نوجوان چطوره؟ گفتند شهید شد با آرامش خاصی چشم هایش را روی هم گذاشت و رفت….. تمام وجودم لرزید. بعدها نواری از شهید آیت الله دستغیب شنیدم که پاییز ۶۰ در تجلیل از رزمندگان فرموده: آهای بسیجی خوب گوش کن چه می گویم من می خواهم به تو پبشنهاد یک معامله ای بدهم که در این معامله سرت کلاه برود ! من دستغیب حاضرم یک جا ثواب هفتاد سال نمازهای واجب و نوافل و روزه ها و تهجدها و شب زنده داری هایم را بدهم به تو، و در عوض ثواب آن دو رکعت نمازی را که تو در میدان جنگ بدون وضو پشت به قبله با لباس خونی و بدن نجس خوانده ای از تو بگیرم آیا تو حاضر به چنین معامله ای هستی ؟! خاطرات سردار_شهید_حسین_همدانی @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ چه ڪسے گفته است ڪه "یک دست" "صدا" ندارد ؟ دستے را سراغ دارم ڪه آواے "ضرب شستش" از "ایران" تا "لبنان" از "افغانستان" تا "آفریقا" از "عراق" تا "یمن" و از "سوریه و "فلسطین" تا " ..... " به گوش میرسد... بیا‌برگرد‌خیمه‌اےعلمدارم 🌷«یادے ڪه دردلهاهرگزنمے میردیاد شهیدان است»🌷 @Revayate_ravi
💠 این جمله معروف هادی عامل گزارشگر کشتی یک دوره آموزشی اخلاق و هویت ایرانی است احترام به والدین ارتزاق از حلال اهمیت خانواده تربیت صحیح ارتباط بین نسلی فرهنگ قدردانی میراث معنوی و… آقای عامل شیر مادر و نان پدر حلالت باشه گزارشگر باغیرت ایرانی ✍علی اکبر رائفی پور ⁦ @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢بشـار اسـد:ما تا و شما سربازانش را داشته باشیـم هیچ غم و غصـه‌اے نداریم💢 سردار حیدری از فرماندهان سپاه قدس در خاطرات خود بیان می کند : ما در سوریه بودیم، حافظ اسد(پدر بشار اسد) احوالش بد شد و او را راهی بیمارستانش نمودند، اخبار بدی از احوالات ایشان دریافت می‌کردیم... 🔶من و سردار همدانی و چند‌ سردار دیگر با مشورت به این نتیجه رسیدیم که به حضرت آقا زنگی بزنیم و از ایشان التماس دعای مخصوصی برای حافظ اسد بنماییم،  زیرا فکر می‌کردیم اگر حافظ اسد از بین برود، ما ایرانی‌ها دیگر جایی در سوریه که سپر دفاعی ایران در برابر اسرائیل بود نخواهیم داشت. به حضرت آقا زنگ زدیم و آقا فرمودند :  باشد حتماً دعا می‌کنیم. 🔷چند روز بعد حال حافظ اسد بدتر شد،  ما نگرانتر شدیم و باز به حضرت آقا زنگ زدیم. 💟حضرت آقا فرمودند :  ایشان باید برود، ولی خداوند شخص دلسوزتر و بهتری را برای خدمت به دین، به جای ایشان می‌گذارد ... ما متحیر شدیم... دو نفر جایگزین حافظ بودند، برادرش و نخست وزیرش... خوب برادرش که اصلاً همیشه در حال گردش و عشق و تفریح بود و اهل این حرف‌ ها نبود... نخست وزیر هم که یک فرد تقریباً مخالف بود... 🔸ما متحیر بودیم... تا این‌ که پس از فوت حافظ اسد، فرزندش بشار اسد، جانشین شد... ما با خودِ بشار اسد در یک کاخ بسر می بردیم . یک روز سر نهار، بشار اسد خدمتگذارش را فرا خواند و گفت : فلان نامه را بیاور ... ... نامه را آوردند و ایشان نامه را به سردار همدانی داد ... سردار همدانی یکدفعه خودش را جابجا کرد و نامه را دوباره خواند به همه ما یک نگاه عجیبی کرد و نامه را داد به نفر پهلوئیش.. نامه دست به دست شد تا به دست من رسید، دیدم نامه از طرف ملک عبدالله است و نوشته : ای اسد...  یا دست از پشت سر ایرانی‌ها بردار و ایشان را از کشورت بیرون بینداز و یا کشورت را با خاک یکسان و تو و خانواده ات را نابود می‌کنیم... با امضای ملک عبدالله(پادشاه عربستان) 🔻ما متحیرانه به همدیگر نگاه می‌کردیم...  آخر تهدید بزرگی بود و اگر خود حافظ هم بود، حتماً یک کاری بر علیه ما ایرانی ها می‌کرد... یکدفعه دیدیم بشار که متوجه اخم‌ و نگرانی ما شده بود با لبخند نامه را از ما خواست... ♦️ما نامه را با احترام تقدیمش کردیم... در کمال تعجب دیدیم، بشار اسد نامه را پاره کرد و خودش بلند شد و پاره های آنرا را در میان شعله های آتش شومینه پرتاب نمود و با لبخند گفت : ما تا آقای خامنه ای و شما سربازانش را داشته باشیم هیچ غم و غصه ای نداریم. ☑ آنگاه بود که با شگفتی فهمیدیم حضرت آقا چه فرموده بودند ... @Revayate_ravi