🍃مامان! بستنیِ من آب شد ولی دل بچههای کوچمون آب نشد🍃
@Revayate_ravi
💢 به بهــــانه سالگرد شهــادت ســـــردار شـهید شـــــوشتـــــــرے💢
♦️شهید شوشترے افتخار همرزمی شهیدانی چون باکرے و برونسی را در کارنامهی خود دارد
همهی عمر در حال جهاد و خدمت بود
♦️شوشترے یک کاوه یا همت ، شصت ساله بود.ایشان در ۲۶ مهرماه ۱۳۸۸ در دیدار طایفههاے بلوچ در یک حملهی تروریستی به شهادت رسید.
♦️قسمتی از وصیتنامهی شهید:
🔺دیروز از هرچه که بود گذشتیم
امروز از هرچه بودیم
🔺آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز
🔺دیروز دنبال گمنامی بودیم ، امروز مواظبیم ناممان گم نشود
🔺جبهه بوے ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو میدهد
🔺الهی!!!! بصیرمان باش ، تا بصیر گردیم و بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم و آزادمان کن تا اسیر نگردیم.
@Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمـدحـسیـنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویـش گـنـابـادے او را در قـلـب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 4⃣ #بهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹میخواستن پا پیش بگذارن برای خواستگاری.من اصلا تو حالوهوای ازدواج سیر نمیکردم.شش دونگ حواسم به جمکران و سربازی امام زمان(عج) بود.وقتی تلوزیون صحنههای جنگ رو نشون میداد ، اشک میریختم که چرا پسر نیستم؟؟چرا نمیتونم بجنگم؟؟ دوست نداشتم از این فضا دور بشم و بیفتم پی ازدواج.
🥀🌹به مامان جمیله گفتم: نه!!!!
مامان جمیله به حالت التماس گفت: بذار بیان ولی بعد بگو نمیخوام.با این شرط قبول کردم.وقتی پرویز اومد خواستگاری ۲۱ سالش بود و من ۱۷ ساله.به من گفتن برو با آقا پرویز صحبت کن.خودم رو آماده کردم که هر چی زودتر جواب دندانشکن نه رو مثل شمشیر فرو کنم تو سینهی مادرش.ولی به محض ورود.....
@Revayate_ravi
🥀🌹به محض ورود به اتاق دلم لرزید.لالهی گوشم داغ شد.هرچی بود همون اول تسلیم شدم.تو نگاه اول تیپ و قیافهاش داد میزد که با یه پسر انقلابی طرف هستم.شروع کرد به صحبت کردن که اسم شناسنامهای من پرویزه ، اما خودم تغییر دادم به مَهدی.هنوز نه به بار بود نه به دار، گفت: اگه از این به بعد پرویز صدام بزنین ،جوابتون رو نمیدم.
چونش که گرم شد ، هرچی تو چنته داشت بیشیلهپیله ریخت وسط.گفت: عضو رسمی سپاه هست و جانش فدای امام و انقلاب......
من هم نه گذاشتم و نه برداشتم و گفتم:به شرطی با شما ازدواج میکنم که خطبهی عقدمون رو امام خمینی بخونن.اونجا بود که لو داد محافظ شخصیت هست.خیلیها رو اسم برد که فقط آقای رفسنجانی،آیتالله صانعی و آیتالله اردبیلی رو به یاد دارم.گفت: تو بیت حضرت امام جزو اون پاسدارانی هست که پایین جایگاه میایستند و دوره دوره تعویض میشن.
🥀🌹پذیرش این شرط براش مثل آبخوردن بود.طمع کردم و گفتم : پس باید پیش آقای خامنهای هم بریم.به سادگی قبول کرد.من و پدرم و مهدی رفتیم جماران.مهدی با همون لباسهای خواستگاری اومدهبود.من هم با چادر مشکیکشدار و مقنعهی چونهدار.هیچ کدوم قیافهی عروس و داماد رو نداشتیم.داخل حیاط کوچیکی منتظر ایستادیم.عروس ،دامادهای دیگه هم مثل ما دل تو دلشون نبود برای دیدار امام.وارد حیاط بغلی شدیم.امام رو دیدم که روی بالکن نشسته بود بدون عمامه ، با عرقچین سفید.
🥀🌹نوبت من و مهدی شد.اشک روی صورتم راه افتادهبود.انگار همهی اشکهای ریختهونریختم رو جمع کردهبودم و آوردهبودم برای امام.سرم رو کشیدم بالا تا دستشون رو ببوسم.پر چادر انداختن روی دستشون.از روی پارچه مشرف شدم به دستبوسی.خطبه که شروع شد.دست و پام میلرزید.به مهدی نگاه کردم ولی اون هم دست کمی از من نداشت.چطور از جماران بیرون اومدیم؟کجا رفتیم؟شیرینی خوردم یا نخوردم؟تموم مسیر برگشت گریه کردم و از بینیام آب راه افتادهبود.دم خونهی پدرم از مهدی پرسیدم: امام چیگفتن؟؟مهدی خندید برگهی داخل جیبش رو بیرون آورد و گرفت طرفم: (باهم بسازید ، اصلاح نفس کنید ، به هم دروغ نگید)
@Revayate_ravi
🌹 شهید امیر لطفی
✍️ پابوس مادر
خیلی دوست داشتنی بود. اگر ذرهای از او دلخور و ناراحت میشدم به هر طریقی دلم رو به دست میآورد، حتی پشت پاهامو میبوسید، هر روز صبح وقتی میخواست بره اداره میومد و پای منو میبوسید. یک بار خواهرش این اتفاق رو دید و به مـن اشـاره کرد و گفت دیدی چه کار کرد مادر؟
گفتم بله، کارِ هر روزش هست، من خودمو به خواب میزنم یک وقت خجالت نکشه.
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 💐
@Revayate_ravi
وقتے کارتان مےگیرد و دورتان شلوغ مے شـود، تازه اول مبارزه است ، زیرا شیطان به سراغتان میآید!
اگر فکر کرده اید که شیطان میگذارد شما به راحتے براے حزبالله نیرو جذب کنید ، هـرگز..
↫#شهیدانھ✨
↫#شہیدمصطفےصدرزاده🥀
@Revayate_ravi
وصیتنامهاش دو خط هم نمیشد.. نوشته بود:
''مانند کسانے نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا هم خودِ آنان را از یادشان بُرد!''
↫#شهیدانھ✨
↫#شهیدعلےبلورچۍ🥀
@Revayate_ravi