eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹|شهید حمید باکری ✍️ دفتر اشکالات ▫️دفتری که قرار گذاشته بودیم اشکالاتِ هم را در آن بنویسیم، تقریبا همیشه با ایرادات من پُر می‌شد. حمید می‌گفت: تو به من بی‌توجهی! چرا اشکالات مرا نمی‌نویسی؟ گوشه چشمی نگاهش کردم و گفتم تو فقط یک اشکال داری! دست‌هایت خیلی بلند است. تقریباً غیر استاندارد است. من هر چه برایت می‌دوزم، آستین‌هایش کوتاه می‌آید. حمید مثل همیشه خندید. برایم جالب بود و لذت بخش که او به ریزترین کارهای من مثل لباس پوشیدن، غذا خوردن، کتاب خواندن و... دقت می‌کرد. 📚 کتاب نیمه پنهان ماه @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون حاج علی هست🥰✋ *پایان دردهای سردارِ تفحص*🕊️ *شهید علی محمودوند*🌹 تاریخ تولد: ۶ / ۴ / ۱۳۴۳ تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱۱ / ۱۳۷۹ محل تولد: تهران محل شهادت: فکه *🌹راوی← علی در سالهای آخر سردردهای شدید داشت🍂هربار با تمام قدرت سرش را فشار می‌داد، انگار میخواست منفجر شود🥀می‌گفت:«تو نمی‌دانی چطور درد می‌کند، حالم به هم می‌خورد»🍂او شیمیایی شده و کلیه‌هایش از کار افتاده بود، حالت تهوع داشت🥀عارضه موجی بودن نیز بعضی اوقات زندگیش را مختل می‌کرد🥀در این گونه مواقع می‌گفت:«فقط بروید بیرون، سپس سرش را آنقدر به دیوار می‌کوبید و فشار می‌داد تا زمانیکه بدنش خشک می‌شد🥀حتی یکبار همسر و فرزندانش را به آشپزخانه فرستاد و خودش تمام شیشه‌ها را شکست🍂 ۸ سال دفاع مقدس دیگر رمقی برای علی نگذاشته بود🥀در جای‌ جای پیکرش ردپای جنگ بود🥀اما او باز هم مقاومت کرد🍃همرزم← پای مصنوعی‌اش شکسته بود🍂 با خنده کمی لی‌لی‌ رفت و گفت:«این پا روی مین رفتن داره»‼️ ۲۲ بهمن ماه از راه رسید کارمان تفحص شهدا بود💫علی به میدان مین رفت، و حدود ۶۳ مین را پیدا کرد🍃به آخرین مین که رسیدیم، کسی مرا صدا زد. حدود ۷ متر از علی دور شدم،🍃ناگهان صدای انفجاری مهیب در دشت پیچید💥به طرف علی دویدم، ‌او با پیکری خونین روی زمین افتاده بود🥀باورم نمی‌شد او به آرزویش رسید*🕊️🕋 *شهید علی محمودوند* *شادی روحش صلوات* @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
22.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | ⭕️ حضور سردار سعید محمد دبیر شورای عالی مناطق آزاد در یادمان شهدای شلمچه و خوش آمدگویی متفاوت هنرمندان خادم الشهدای خرمشهری... @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے اورا در قـلـب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قیمت: 8⃣ 🥀🌹کیک گرفتم و کادو و وسایل جشن.یکی از اتاق‌ها رو تزیین کردیم.وسط فوت کردن شمع یکی در زد.یکی از رزمندگان ساک مهدی رو آورده‌بود.خیلی خودم رو کنترل کردم .نمی‌خواستم جشن عزا بشه.خنده‌کنان به مجتبی گفتم: دیدی بابا بدقول نبود!!!!!بابا خودش تو آسمونهاست ولی ساکش رو فرستاده.مجتبی خیلی خوشحال شد تا آخر جشن از کنار ساک تکون نخورد.هر از گاهی بند اون رو توی دستش فشار میداد.بعد از جشن ساک رو بردم توی اتاق باز کردم.لباس خاکی،بلوز،شونه،جزوه،خودکار،چفیه،تک‌ به تک می‌چسبوندم به سینه و می‌بوسیدم. 🥀🌹می‌نشستم با خدا حرف میزدم.کسی رو نداشتم جلوش سینه سبک کنم.دورو بَری‌هام شوخ و شنگی روزم رو میدند.کجا بودن ببینن شب تا صبح یک‌ریز اشک می‌ریزم.نگاه سنگین مردم از نبود مهدی سنگین‌تر بود.هر کجا پا می‌گذاشتم ، زن‌ها به هول و ولا می‌افتادن.من رو شبیه عقابی می‌دیدن که از غیب رسیده تا زندگی‌شون رو چنگ بزنه و ببره.کسی که با هم دوست صمیمی بودیم و با مهدی بارها خونه‌شون رفته‌بودیم.با شوهرش اومد خونه‌ی ما جلوی عالم و آدم سکه‌ی یه پولم کرده‌بود.به جرم اینکه وقتی اومدن کنار قبر مهدی با شوهرش سلام‌علیک کردم.دیگه با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم.به کی می‌گفتم: مجتبی توی خیابون مدام برمی‌گرده و زُل میزنه به پدروفرزندی که دست تو دست هم راه میرن؟؟؟به کی می‌گفتم پسرم توی پارک مثل جوجه اردک ، پشت‌سر مردها راه میفته و التماس میکنه که پدرم بشین؟؟؟ 🥀🌹از یه زمانی خونواده‌ی مهدی گفتن: یا باید با ما زندگی کنی یا با بابات اینا!!! مُصر بودم تو خونه‌ی خودم باشم.نمی‌خواستم استقلال خودم رو از دست بدم.روی تربیت مجتبی حساس بودم.بالاخره تصمیم گرفتم یکی از خواهرهای خودم رو بیارم پیش خودم زندگی کنه. @Revayate_ravi
🥀🌹مجتبی رفته‌بود کلاس سوم.یکی از دوستام ، من رو خونه‌ی خاله‌اش دعوت کرد.گفتم: من نازی‌آباد رو بلد نیستم.گفت: تو تا ایستگاه رو بیا از اونجا پسرخاله‌ام میاد دنبالت.رسیدیم ایستگاه بعد از مدتی پسرخاله‌اش پیداش شد.تیپ و قیافه‌اش شبیه بسیجی‌ها بود.از هم‌کلامی با هم طفره رفتیم.از برچسب دیگران می‌ترسیدم.پسرخاله‌ی دوستم دست مجتبی رو گرفت و جلو رفت.من هم سربه زیر از پشت‌سرشون مثل موسی و دختران شعیب. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا