❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 0⃣1⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹بعد از نیمساعت پدر فرهاد اومد مادرو خواهراش رفتن تو آشپزخونه.خودم رو آماده کردم جلوی پاش بلند شم.جواب سلامم رو نداد.فقط مجتبی رو تحویل گرفت.بهش دست داد اون رو نشوند بغل دست خودش.پیشدستی گذاشت و براش میوه پوست کند.من و فرهاد گوشهی اتاق کز کردیم.ته دلم ذوق میکردم که ما رو ازخونه بیرون ننداخت.شاد کردن دل مامان فرهاد برامون برکت داشت.در عرض چند ماه زندگیمون از این رو به اون رو شد.یکی از دوستام که میدونست فرهاد بیکاره بهم زنگ زد.اون رو معرفی کرد به یه موسسهی حمل و نقل که مدیریتش رو به عهده بگیره.پشتبندش یه خونه خریدیم ، سمت مشیریه.فوت و فن موسسه که اومد دست فرهاد.خونه رو فروختیم و با پولش امتیاز اون موسسه رو خرید.
🥀🌹باردار بودم ولی بیهوا بچه سقط شد.بعد از ۱۱ سال بچهدار شدهبودم.داشتم از غصه دق میکردم.خودم رو پیدا کردم و بعد از چند ماه دوباره از فرهاد مُشتُلُق گرفتم برای پدر شدنش.این بچه هم عمرش بهدنیا نبود.مبتلا شدهبودم به بیماری که جنینم سقط میشد.دکترها میگفتن دیگه بچهدار نمیشم.بیشتر دلم به حال فرهاد میسوخت.بههر حال من مجتبی رو داشتم.اتفاقی یکی از دوستانم دکتری رو بهم معرفی کرد که تو طبابت حرف اول و آخر رو میزد.رفتم تحت درمان دکتر.طولی نکشید جواب آزمایش بارداریم مثبت شد.روی پام بند نبودم.بعد از دو ماه دوباره علائم سقط جنین ایجاد شد.زنگ زدم به دکتر شرایط رو براش توضیح دادم. گفت: تکون نمیخوری!!! اگه تونستی بچه رو نگه داری که هیچ ، وگرنه برای همیشه با بچه خداحافظی کن.فوری زنگ زدم به فرهاد.با گریه گفتم: باید برم خونهی مادرم ، دکتر گفته: باید استراحت مطلق داشته باشی.
🥀🌹ماه محرم بیقراریهام بیشتر شد.تو رختخواب صدای دستههای عزاداری رو میشنیدم.اشک میریختم و از امام حسین(ع) میخواستم این بچه رو برام نگهداره.بچه پسر بود.اون سالهامحمدحسین طباطبایی به عنوان حافظ قرآن مطرح بود.به عشق اون اسم پسرمون میخواستیم بزاریم #مـحمــدحـسیــن
@Revayate_ravi
🥀🌹 تو این مدت خیلی حواسم به حلال و حرام بود.همیشه از دست و صورتم آب وضو میچکید.تسبیح از دستم نمیافتاد.بینالطلوعین دعای عهد و زیارت عاشورا میخوندم.حتی سعی میکردم روی افکارم مسلط باشم.باور داشتم این افکار روی بچه اثر میگذاره.توی روابط با نامحرم خیلی حساسیت به خرج میدادم.طوری که چادرم رو کامل میکشیدم روی صورت.اصلا اهل موسیقی نبودم که بخوام نوار گوش بدم.روزی دو تا سه ساعت مینشستم پای رحل قرآن.وقتی تیر میکشید توی کمرم دراز میکشیدم ولی باز صدای عبدالباسط و پرهیزگار بود توی گوشم.
@Revayate_ravi
🔰 #خاطرات_شهدا
🌟 دانشمند شهیدی که بارها دست به دامان امام حسین علیهالسلام شد
🔻 با چند نفر از بچههای دانشگاه یه قرار گذاشته بود. صبحهای پنجشنبه میرفتند گلزار شهدا و زیارت عاشورا میخواندند. مصطفی و بچههای دستاندرکارِ انرژیهستهای، در کنار همتِ بالا و تلاش ، تـوسلِ دائمی داشتند و قبل از اولین گازدهی، کنارِ دستگاهها زیارت عاشورا میخواندند...
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
یاد شهدا با صلوات🌷
@Revayate_ravi
انتشار 2 کتاب گویا از جوانترین رزمنده دفاع مقدس
“ایران صدا” کتاب گویای زندگینامه و خاطرات جوانترین رزمنده دفاع مقدس «بهنام محمدی» نوشته داوود امیریان را منتشر کرد.
شهید بهنام محمدی، چندین بار نیز به اسارت دشمن درآمد، اما هر بار با توسل به شیوهای از دست آنان گریخت و با بهرهگیری از هوش، توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی ازموقعیت دشمن را به دست بیاورد و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد و در رساندن مهمات به رزمندگان اسلام بسیار تلاش میکرد.
@Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلـب تـهــران اربـااربـا ڪردن..❣
🎬 قسمت: 1⃣1⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹اگه کسی مفاتیح من رو نگاه میکرد متوجه میشد،اهل جامعهی کبیره هستم.اون قسمت از کتاب دست خوردهتر بود.اگه دقیق میشدی یه جاهایی رد اشکم لو میرفت.
(وبذلتم انفسکم فی مرضاته)(و صبرتم علی ما اصابکم فی جنبه)
برای خوندن این زیارت ولع به خرج میدادم.تا سلول به سلول جنینم در شکمم عطر و بوی اهل بیت بگیره.میخواستم کلیه و کبدش با (فصلالخطاب عندکم) جوش بخوره.
اولین ضربان قلبش با ( و ما خصنابه من ولایتکم طیلا لخلقنا و طهاره لانفسنا و تزکیه لنا) همراه بشه.دست و پاهاش با ( فثبتنی الله ابدا ما حییت علی موالاتکم و محبتکم و دینکم) جوانه بزنه.
🥀🌹 به امید شنیدن صدای قلب بچه رفتیم دکتر.باز ته دلم رو خالی کرد.امیدی به موندن بچه نبود.با اشک چشم از مطب زدیم بیرون.خسته شدهبودیم.دیگه طاقت نداشتم بچهام رو از دست بدم.باز کارم شد ، دعا و توسل.از سر جام تکون نمیخوردم.همهی کارهام رو مادرم انجام میداد.۲۳دیماه بود. تا صبح هوفهوف برف بارید. فرهاد دستم رو محکم چسبیدهبود که لیز نخورم.نُه ماه بار شیشه رو با همهی سختیهاش گذرونده بودم. با آژانس رفتیم بیمارستان.
#مـحمــدحـسیــن ، یکربع به سه بعدازظهر به دنیا اومد.
🥀🌹 فرهاد ولخرجی کردو به نگهبان دم در تا پرستارهای بخش زنان پول و شیرینی داد.با اینکه تجربهی مادری داشتم مثل شکم اولیها ندید بدید بازی در میاوردم.از بیمارستان که مرخص شدم بچه رو ندادم به کسی که بیاردش.دلم نمیومد از خودم جداش کنم.چسبوندم تنگ بغلم.از همون ساعت اول مقید شدم با وضو شیر بدم.از اول تا آخر شیر خوردن #مـحمــدحـسیــن تموم حواسم رو جمع میکردم.
@Revayate_ravi
🥀🌹بسمالله میگفتم.نیت میکردم خدایا!!!به بندهات خدمت میکنم تا بتونه خوب برات بندگی کنه.تا سیر شدن بچه (اللهم کن لولیک) و (انا انزلنا ) میخوندم.گاهی هم روضههایی هم که از مرحوم کافی شنیدهبودم ، با خودم زمزمه میکردم.چکهچکههای اشکم رو میگرفتم و میمالیدم روی صورتش. میخواستیم شیری که میخورد طعم روضهی امام حسین(ع)بده.
🥀🌹 از اون به بعد هرجا چراغ روضهای روشن بود ، سعی میکردم شرکت کنم.به این بهونه که اونجا بتونم به #مـحمــدحـسیــن شیر بدم.روزهایی هم که از قبل مشخص بود برم روضه ، تو خونه بهش شیر نمیدادم.حتی اگه بهونه میگرفت.به هر زحمتی بود آرومش میکردم تا برسم به مجلس.
@Revayate_ravi