eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انتشار 2 کتاب گویا از جوان‌ترین رزمنده دفاع مقدس “ایران صدا” کتاب گویای زندگینامه و خاطرات جوان‌ترین رزمنده دفاع مقدس «بهنام محمدی» نوشته داوود امیریان را منتشر کرد. شهید بهنام محمدی، چندین بار نیز به اسارت دشمن درآمد، اما هر بار با توسل به شیوه‌ای از دست آنان گریخت و با بهره‌گیری از هوش، توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی ازموقعیت دشمن را به دست بیاورد و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد و در رساندن مهمات به رزمندگان اسلام بسیار تلاش می‌کرد. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلـب تـهــران اربـااربـا ڪردن..❣ 🎬 قسمت: 1⃣1⃣ 🥀🌹اگه کسی مفاتیح من رو نگاه می‌کرد متوجه میشد،اهل جامعه‌ی کبیره هستم.اون قسمت از کتاب دست خورده‌تر بود.اگه دقیق میشدی یه جاهایی رد اشکم لو می‌رفت. (وبذلتم انفسکم فی مرضاته)(و صبرتم علی ما اصابکم فی جنبه) برای خوندن این زیارت ولع به خرج میدادم.تا سلول به سلول جنینم در شکمم عطر و بوی اهل بیت بگیره.می‌خواستم کلیه و کبدش با (فصل‌الخطاب عندکم) جوش بخوره. اولین ضربان قلبش با ( و ما خصنابه من ولایتکم طیلا لخلقنا و طهاره لانفسنا و تزکیه لنا) همراه بشه.دست و پاهاش با ( فثبتنی الله ابدا ما حییت علی موالاتکم و محبتکم و دینکم) جوانه بزنه. 🥀🌹 به امید شنیدن صدای قلب بچه رفتیم دکتر.باز ته دلم رو خالی کرد.امیدی به موندن بچه نبود.با اشک چشم از مطب زدیم بیرون.خسته شده‌بودیم.دیگه طاقت نداشتم بچه‌ام رو از دست بدم.باز کارم شد ، دعا و توسل.از سر جام تکون نمی‌خوردم.همه‌ی کارهام رو مادرم انجام میداد.۲۳دی‌ماه بود. تا صبح هوف‌هوف برف بارید. فرهاد دستم رو محکم چسبیده‌بود که لیز نخورم.نُه ماه بار شیشه رو با همه‌ی سختی‌هاش گذرونده بودم. با آژانس رفتیم بیمارستان. ، یک‌ربع به سه بعدازظهر به دنیا اومد. 🥀🌹 فرهاد ولخرجی کردو به نگهبان دم در تا پرستارهای بخش زنان پول و شیرینی داد.با اینکه تجربه‌ی مادری داشتم مثل شکم اولی‌ها ندید بدید بازی در میاوردم.از بیمارستان که مرخص شدم بچه رو ندادم به کسی که بیاردش.دلم نمیومد از خودم جداش کنم.چسبوندم تنگ بغلم.از همون ساعت اول مقید شدم با وضو شیر بدم.از اول تا آخر شیر خوردن تموم حواسم رو جمع می‌کردم. @Revayate_ravi
🥀🌹بسم‌الله می‌گفتم.نیت می‌کردم خدایا!!!به بنده‌ات خدمت می‌کنم تا بتونه خوب برات بندگی کنه.تا سیر شدن بچه (اللهم کن لولیک) و (انا انزلنا ) می‌خوندم.گاهی هم روضه‌هایی هم که از مرحوم کافی شنیده‌بودم ، با خودم زمزمه می‌کردم.چکه‌چکه‌های اشکم رو می‌گرفتم و می‌مالیدم روی صورتش. می‌خواستیم شیری که می‌خورد طعم روضه‌ی امام حسین(ع)بده. 🥀🌹 از اون به بعد هرجا چراغ روضه‌ای روشن بود ، سعی می‌کردم شرکت کنم.به این بهونه که اونجا بتونم به شیر بدم.روزهایی هم که از قبل مشخص بود برم روضه ، تو خونه بهش شیر نمی‌دادم.حتی اگه بهونه می‌گرفت.به هر زحمتی بود آرومش می‌کردم تا برسم به مجلس. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 2⃣1⃣ 🥀🌹 شیر به شیر بچه‌ی سوم رو آوردم. یک‌سال و هشت ماهش بود که براش آبجی آوردم.از قبل به همه گفته‌بودم اگه دختر بود،اسمش رو زهرا می‌گذارم.تو اتاق زایمان وقتی متوجه شدم که دختره ، اشک از گوشه‌ی چشمم راه افتاد.متوسل شدم به حضرت زهرا(س) گفتم: به عشق شما اسم دخترم رو می‌گذارم زهرا.به نیت سلامتیش هر سال ، سوم جمادی الثانی ، روز شهادت شما پنج کیلو برنج آب می‌ریزم. 🥀🌹خونه‌ی مشیریه رو دوست نداشتم.فرهنگ اونجا با من هم‌خونی نداشت.چنددفعه به فرهاد گفتم : که بیا از این محله بریم.بیشتر نگران ترببت بچه‌ها بودم.بعد از کلی گشتن فرهاد گفت: می‌خوای یه سری هم به چیذر بزنیم.اول از همه توی محله چرخ زدیم.حجاب خانم‌ها برام مهم بود.توی چیذر دیدم چقدر خانم چادری!!!!امام‌زاده علی‌اصغر هم نورعلی‌نور بود.به فرهاد گفتم: من از این محله جای دیگه نمیام. 🥀🌹فرهاد و محمدحسین خیلی زود پاشون به مسجد قائم چیذر باز شد.تفریح پدروپسریشان هم داخل امام‌زاده بین قبور شهدا بود.فرهاد بعد از نماز مغرب دست محمدحسین رو می‌گرفت و میبرد تو حیاط امام‌زاده بین قبور شهدا قدم میزد.زود هم سرگرم کارهای پایگاه بسیج شد.سال ۷۸ که اتفاقات کوی دانشگاه افتاد ، فرهاد خیلی فعال بود.از خواب و خوراک افتاد.گاهی محمدحسین رو هم همراه خودش میبرد.محمدحسین مثل دوربین همه‌ی مشاهداتش رو ضبط می‌کرد.شب که میومد خونه برای ما تعریف می‌کرد. 🥀🌹۱۰سال بعد آشوب‌های سال ۸۸ شروع شد.می‌خواستم برم نمازجمعه.به محمدحسین گفتم: نانچیکوتو بردار بیا!!!!!! با تعجب پرسید: برای چی می‌خوای مامان؟؟؟گفتم: می‌خوام با خودم ببرم نمازجمعه!!! نمازجمعه برا چی؟؟؟گفته‌بودن سبزی‌ها می‌خوان شلوغ کنن.ازشون برمیومد که چادر از سر زنها بردارن.یک چشمه‌اش‌رو خونواندگی چشیده بودیم.شب آخر تبلیغات ریاست جمهوری بود.از خیابون ولی‌عصر اومدیم بالا.سر خیابون فرشته رسیدیم به کارناوال یکی از ستادها..... @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍رفتارِ جالبِ فرمانده‌ی شهید در میدانِ‌جنگ 🌟در عملیاتِ بازی‌دراز هلی‌کوپترهایِ بعثی مستقیم به سنگرِ بچه‌ها شلیک می‌کردند. اوضاع وخیم شده بود. یکی رفت سراغِ فرمانده‌مون (شهیدوزوایی) و با ناراحتی گفت: پس این نیروهایِ کمکی چرا نمیان؟ چرا بچه ها رو به کشتن میدی؟ دیدم شهید وزوایی سرش رو به سمتِ آسمان گرفت و با صدایِ بلند این آیه رو خوند: أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ ... بچه ها هم با فرمانده این آیه رو فریاد زدند. یهو دیدم یکی از هلی‌کوپترهایِ بعثی اشتباهی تانکِ خودشون رو زد. چند لحظه بعد دو تا از هلی‌کوپترهایِ بعثی با هم برخورد کرده و منفجر شدند... یاد شهدا با صلوات🌷 @Revayate_ravi