eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 2⃣1⃣ 🥀🌹 شیر به شیر بچه‌ی سوم رو آوردم. یک‌سال و هشت ماهش بود که براش آبجی آوردم.از قبل به همه گفته‌بودم اگه دختر بود،اسمش رو زهرا می‌گذارم.تو اتاق زایمان وقتی متوجه شدم که دختره ، اشک از گوشه‌ی چشمم راه افتاد.متوسل شدم به حضرت زهرا(س) گفتم: به عشق شما اسم دخترم رو می‌گذارم زهرا.به نیت سلامتیش هر سال ، سوم جمادی الثانی ، روز شهادت شما پنج کیلو برنج آب می‌ریزم. 🥀🌹خونه‌ی مشیریه رو دوست نداشتم.فرهنگ اونجا با من هم‌خونی نداشت.چنددفعه به فرهاد گفتم : که بیا از این محله بریم.بیشتر نگران ترببت بچه‌ها بودم.بعد از کلی گشتن فرهاد گفت: می‌خوای یه سری هم به چیذر بزنیم.اول از همه توی محله چرخ زدیم.حجاب خانم‌ها برام مهم بود.توی چیذر دیدم چقدر خانم چادری!!!!امام‌زاده علی‌اصغر هم نورعلی‌نور بود.به فرهاد گفتم: من از این محله جای دیگه نمیام. 🥀🌹فرهاد و محمدحسین خیلی زود پاشون به مسجد قائم چیذر باز شد.تفریح پدروپسریشان هم داخل امام‌زاده بین قبور شهدا بود.فرهاد بعد از نماز مغرب دست محمدحسین رو می‌گرفت و میبرد تو حیاط امام‌زاده بین قبور شهدا قدم میزد.زود هم سرگرم کارهای پایگاه بسیج شد.سال ۷۸ که اتفاقات کوی دانشگاه افتاد ، فرهاد خیلی فعال بود.از خواب و خوراک افتاد.گاهی محمدحسین رو هم همراه خودش میبرد.محمدحسین مثل دوربین همه‌ی مشاهداتش رو ضبط می‌کرد.شب که میومد خونه برای ما تعریف می‌کرد. 🥀🌹۱۰سال بعد آشوب‌های سال ۸۸ شروع شد.می‌خواستم برم نمازجمعه.به محمدحسین گفتم: نانچیکوتو بردار بیا!!!!!! با تعجب پرسید: برای چی می‌خوای مامان؟؟؟گفتم: می‌خوام با خودم ببرم نمازجمعه!!! نمازجمعه برا چی؟؟؟گفته‌بودن سبزی‌ها می‌خوان شلوغ کنن.ازشون برمیومد که چادر از سر زنها بردارن.یک چشمه‌اش‌رو خونواندگی چشیده بودیم.شب آخر تبلیغات ریاست جمهوری بود.از خیابون ولی‌عصر اومدیم بالا.سر خیابون فرشته رسیدیم به کارناوال یکی از ستادها..... @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍رفتارِ جالبِ فرمانده‌ی شهید در میدانِ‌جنگ 🌟در عملیاتِ بازی‌دراز هلی‌کوپترهایِ بعثی مستقیم به سنگرِ بچه‌ها شلیک می‌کردند. اوضاع وخیم شده بود. یکی رفت سراغِ فرمانده‌مون (شهیدوزوایی) و با ناراحتی گفت: پس این نیروهایِ کمکی چرا نمیان؟ چرا بچه ها رو به کشتن میدی؟ دیدم شهید وزوایی سرش رو به سمتِ آسمان گرفت و با صدایِ بلند این آیه رو خوند: أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ ... بچه ها هم با فرمانده این آیه رو فریاد زدند. یهو دیدم یکی از هلی‌کوپترهایِ بعثی اشتباهی تانکِ خودشون رو زد. چند لحظه بعد دو تا از هلی‌کوپترهایِ بعثی با هم برخورد کرده و منفجر شدند... یاد شهدا با صلوات🌷 @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠به گزارش رزمندگان شمال عکسی که می بینید بهمن ۱۳۶۴در ساحل اروند گرفته شد است. در عکس تعدادی از غواصان گردان خط شکن «یا رسول (ص) لشگر ویژه ۲۵کربلا، قبل از عملیات والفجر ۸ دیده می شوند. 💠نکته تامل بر انگیز ؛شهادت ۱۱نفر از ۱۳ رزمنده این تصویر است یادشان برای همیشه در تاریخ درخشان دفاع مقدس جاودانه باد. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنــابـادے او را در قـلــب تـهـــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت:3⃣1⃣ 🥀🌹رسیدیم به کارناوال یکی از ستادها.کوچه درست کرده‌بودن.تا ظاهر مذهبی ما رو دیدن ، هو کردن.وقتی از وسطشون رد شدیم.پریدن روی کاپوت و صندوق عقب و سقف ماشین.درست جلوی چشم ماموران نیروی انتظامی.اونقدر با لگد زدن که تموم شیشه‌های ماشین خورد شد.سقف ماشین اومد پایین.زهرا از ترس رفت زیر صندلی.وحشت افتاده‌بود به جونش.محمدحسین فقط تماشا می‌کرد.از دو طرف گمب‌گمب‌لگد میزدن به درها.می‌خواستن ماشین رو چپ کنن.چند نفر داد میزدن: فرار کنین!!!!ماشین رو دوره کرده‌بودن.چند نفر به دادمون رسیدن.توی اون شلوغی راه باز کردن تا تونستیم ماشین رو از جمعیت خارج کنیم. 🥀🌹می‌خواستم سلاحی برای دفاع داشته باشیم.سه‌تا مقنعه روی هم پوشیدیم.یه روسری هم روی اونها زیر چونم گره زدم.محمدحسین رفته‌بود آموزش دفاع شخصی.همیشه تو ذهنم بود وقتی محمدحسین از آب و گل بیرون اومد ، بفرستمش دفاع شخصی یاد بگیره.می‌رفت آموزش می‌دید.بعد می‌خواست همه‌ی فنون رو با زهرا تمرین کنه.جیغ میزدم : ولش کن!!!دستش ظریفه!!! ما تو کانون اغتشاشات و شورش‌ها زندگی می‌کردیم.هرشب تو قیطریه یه بلوای جدید به پا میشد.از داخل مجتمع سبحان هر چیزی که فکرش رو بکنین به سمت بسیجی‌ها پرت می‌کردن.محمدحسین تازه پاش تو پایگاه بسیج قائم باز شده‌بود.وقتی با فرهاد میرفت بیرون ، با خودم می‌گفتم: شاید برنگرده!!!! نظام رو بیشتر از بچه‌های خودم دوست داشتم.به محمدحسین دیکته می‌کردم:(اینها اگه می‌خوان نظام رو عوض کنن ، باید ازروی جنازه‌ی تک‌تک ما رد بشن واین انقلاب بی‌وارث بشه)!!!! 🥀🌹از وقتی محمدحسین وارد دبیرستان شد،هر روز داستان داشتیم.درس و مدرسه‌اش حاشیه‌ی خادمی هیئت و بسیجی فعالش به حساب میومد.اول دبیرستان می‌رفت دبیرستان غیرانتفاعی.هر روز صبح از دکه‌ی روزنامه فروشی کیهان می‌خرید.می‌برد سر کلاس.می‌گفت: بعضی بچه‌ها هم روزنامه‌ی آرمان میارن!!!بحثشون بالا می‌گرفت.بعد از مدرسه می‌رفتم مدرسه دنبالش ، وقتی وارد ماشین میشد شروع می‌کرد به تعریف کردن.به قول خودش از مبارزات انقلابیش می‌گفت.با لحن لاتی می‌گفت: امروز زدم تشتک،مشتکشونه پایین آوردم!!!!گفتم: همین کارها رو می‌کنی که مدیرتون هر روز زنگ میزنه!!! باد مینداخت به رگ گردنش که: خُب این جماعت هنوز میگن توی انتخابات تقلب شده!!هارت‌وپورت الکیه!!هیچ مدرکی ندارن رو کنن.فقط لاف میزنن!!! @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا