#شهیدانه
مصطفـٰےهراسانازخواببیدارشد..
ولۍدیدمدارهمیخنده..!'
علتشروپرسیدم..
گفت:خوابدیدمکهبالاۍیهتپه
ایستادموامامزمانرودیدم💚!'
آقادستروۍشانهامگذاشتوگفت:
مصطفـٰے..ازتوراضۍهستم.. ꧇))
شهیدمصطفیاحمدیروشن♥️🕊
@Revayate_ravi
تو ٢٣ سالگیاش به جایی رسید که دشمن میترسید رو در رو باهاش مقابله کنه! دست به ترورش زدند!
٢٣ سالگی رو رد کردی؟
یا مونده بهش برسی؟
@Revayate_ravi
#برگزارشد
💔امروز هفتم آبان ، اردوے خادمین شهــــــدا واحد خواهران در اردوگاه شهید هاشمی نژاد ، همراه با مراسم تولد دو تن از شهداے بهشهر و با حضور مسئول خادمالشهداے استان جناب آقای دهقان (واحدبرادران) و سرکارخانم پیری ، مسئول خادمالشهداے(واحدخواهران)برگزار شد.
@Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 5⃣1⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹گفتم:ساکت رو بردار بیا بیرون یه خورده خوراکی برات گذاشتم.
بیجان و قوه بود.یه عالمه خوراکی مقوی گذاشتم براش. خرما،انجیرخشک ، پسته ، بادوم ، حتی تخمهی آفتابگردون.گفتم: جوان هستن توی شبنشینیهاشون دور هم سرگرم میشن.غلغلکم داد : مامان!!! مگه من دارم میرم تفریح؟؟؟ گفتم: اینها رو ببر ، خودت هم نخوردی بده دوستات بخورن.
برای سفر سوریه چون بدون خبر قبلی میرفت وقت نکردم دستپخت خودم رو بهش بدم بخوره.وگرنه بیبروبرگرد یا فسنجون میپختم یا کبابتابهای.زهرا گله میکرد :مامان همیشه از ما میپرسه بچهها غذا چی بپزم؟؟؟هرکی یه نظری میده،بعد میره کبابتابهای درست میکنه که محمدحسین خیلی دوست داره!!!!همیشه به خواستههای محمدحسین اهمیت میدادم.مخصوصا زمانی که تهران بحران بود.دوسه روزی پیداش نمیشد.معلوم نبود هولهولکی چه ساندویچی خورده!!!!
🥀🌹سال خمسیه ما اول محرم هست.امسال فرهاد از بس سرش به کارهای هیات گرم بود ، وقت نمیکرد بره حساب کتاب ، سال خمسی.هر روز که مینشیتیم سر سفرهی غذا ، محمدحسین مینشست روبروی فرهاد و به حالت متلک میگفت: بابا اینی که الان داریم میخوریم خمسش رو ندادیم ، اشکال نداره؟؟؟نهیکبار نهدوبار بیشتر از دهبار تکرار کرد.حوصلهام سر رفت.بهش تشر زدم:مسئولیت این کار با پدرت هست.از قصد که نرفته.دههی دوم میره.اگر هم گناهی مرتکب شده گردن خودشه.
🥀🌹برای رفتن به سوریه تا کنار اتوبوس همراهیش کردیم.رفت سوار ماشین شد و پشت راننده نشست.از بچگی عادت داشت سوار ماشین که میشدیم ، زهرا مینشست پشتسر من و محمدحسین پشتسر پدرش.یکی از دوستای زهرا گفتهبود: شما ماشینتون هم اسلامیه!!!!!خانمها میشینن یکطرف و آقایون یکطرف.
#محمدحسین همیشه تو بلوار اندرزگو ایستبازرسی داشتن.خیلی نگران بودم که ماشین بیگناهی رو نگیرن.برای اینکه خیالم رو راحت کنه ، میگفت: خودرویی روگرفتیم گذر موقت بود ، مشروبات الکلی داشتن ، طرف کلی آیه و قسم خورد که با فامیلهامون اومدم و زیاد تو تهران نمیچرخم و دفعهی آخرمه.مشروباتش رو ریختمـتوی جوب ، از اون محدوده آوردمش بیرون و راهیش کردم بره!!!!!! راننده از توی داشبورد یه مشت تراول تا نخورده بیرون آوردهبود.محمدحسین میگفت: میخواست بهش رشوه بده!!!قبول نکردم و بهش گفتم: هدف من این بود که شما اصلاح بشید.
@Revayate_ravi
#تازهداماد_سه_روزه....
🌷ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش را واکس زده بودم. ساکش را بسته بودم. تازه سه روز بود که مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک میکردم. مادر آمد. گریه میکرد. _مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه.
🌷علی آقا گوشهی حیاط گریه میکرد. خودش هم گریهش گرفته بود. دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت: «دلم میخواد دختر خوبی برای مادرم باشی.»
🌷....دستم را کشید، برد گوشهی حیاط، گفت: «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشتهم برسون. وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانوادهی شهید....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهيد حجت الاسلام مصطفی ردانیپور
راوی: همسر شهید معزز
📚 کتاب "ردانی پور" انتشارات روایت فتح
❌ چه جوونهایی رفتن....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@Revayate_ravi
#حاجقاسم
🔶خدایا!!! تو را سپاس که مرا با بهترین بندگانت درهم آمیختی و درک بوسه بر گونههاے بهشتی آنان و استشمام بوی عطر الهی آنان را (یعنی مجاهدین و شهداے این راه) به من ارزانی داشتی.
@Revayate_ravi