eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 5⃣1⃣ 🥀🌹گفتم:ساکت رو بردار بیا بیرون یه خورده خوراکی برات گذاشتم. بی‌جان و قوه بود.یه عالمه خوراکی مقوی گذاشتم براش. خرما،انجیرخشک‌ ، پسته ، بادوم ، حتی تخمه‌ی آفتاب‌گردون.گفتم: جوان هستن توی شب‌نشینی‌هاشون دور هم سرگرم میشن.غلغلکم داد : مامان!!! مگه من دارم میرم تفریح؟؟؟ گفتم: این‌ها رو ببر ، خودت هم نخوردی بده دوستات بخورن. برای سفر سوریه چون بدون خبر قبلی می‌رفت وقت نکردم دست‌پخت خودم رو بهش بدم بخوره.وگرنه بی‌بروبرگرد یا فسنجون می‌پختم یا کباب‌تابه‌ای.زهرا گله می‌کرد :مامان همیشه از ما می‌پرسه بچه‌ها غذا چی بپزم؟؟؟هرکی یه نظری می‌ده،بعد میره کباب‌تابه‌ای درست می‌کنه که محمدحسین خیلی دوست داره!!!!همیشه به خواسته‌های محمدحسین اهمیت می‌دادم.مخصوصا زمانی که تهران بحران بود.دو‌سه روزی پیداش نمیشد.معلوم نبود هول‌هولکی چه ساندویچی خورده!!!! 🥀🌹سال خمسیه ما اول محرم هست.امسال فرهاد از بس سرش به کارهای هیات گرم بود ، وقت نمی‌کرد بره حساب ‌کتاب ، سال خمسی.هر روز که می‌نشیتیم سر سفره‌ی غذا ، محمدحسین می‌نشست روبروی فرهاد و به حالت متلک می‌گفت: بابا اینی که الان داریم می‌خوریم خمسش رو ندادیم ، اشکال نداره؟؟؟نه‌یک‌بار نه‌دوبار بیشتر از ده‌بار تکرار کرد.حوصله‌ام سر رفت.بهش تشر زدم:مسئولیت این کار با پدرت هست.از قصد که نرفته.دهه‌ی دوم میره.اگر هم گناهی مرتکب شده گردن خودشه. 🥀🌹برای رفتن به سوریه تا کنار اتوبوس همراهیش کردیم.رفت سوار ماشین شد و پشت راننده نشست.از بچگی عادت داشت سوار ماشین که میشدیم ، زهرا می‌نشست پشت‌سر من و محمدحسین پشت‌سر پدرش.یکی از دوستای زهرا گفته‌بود‌‌: شما ماشینتون هم اسلامیه!!!!!خانم‌ها میشینن یک‌طرف و آقایون یک‌طرف. همیشه تو بلوار اندرزگو ایست‌بازرسی داشتن.خیلی نگران بودم که ماشین بی‌گناهی رو نگیرن.برای اینکه خیالم رو راحت کنه ، می‌گفت: خودرویی روگرفتیم گذر موقت بود ، مشروبات الکلی داشتن ، طرف کلی آیه و قسم خورد که با فامیل‌هامون اومدم و زیاد تو تهران نمی‌چرخم و دفعه‌ی آخرمه.مشروباتش رو ریختمـتوی جوب ، از اون محدوده آوردمش بیرون و راهیش کردم بره!!!!!! راننده از توی داشبورد یه مشت تراول تا نخورده بیرون آورده‌بود.محمدحسین می‌گفت: می‌خواست بهش رشوه بده!!!قبول نکردم و بهش گفتم: هدف من این بود که شما اصلاح بشید. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌷ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش را واکس زده بودم. ساکش را بسته بودم. تازه سه روز بود که مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک می‌کردم. مادر آمد. گریه می‌کرد. _مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. 🌷علی آقا گوشه‌ی حیاط گریه می‌کرد. خودش هم گریه‌ش گرفته بود. دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت: «دلم می‌خواد دختر خوبی برای مادرم باشی.»   🌷....دستم را کشید، برد گوشه‌ی حیاط، گفت: «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشته‌م برسون. وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانواده‌ی شهید.... 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهيد حجت الاسلام مصطفی ردانی‌پور راوی: همسر شهید معزز 📚 کتاب "ردانی پور" انتشارات روایت فتح ❌ چه جوونهایی رفتن.... @Revayate_ravi
🔶خدایا!!! تو را سپاس که مرا با بهترین بندگانت درهم آمیختی و درک بوسه بر گونه‌هاے بهشتی آنان و استشمام بوی عطر الهی آنان را (یعنی مجاهدین و شهداے این راه) به من ارزانی داشتی. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادر شهید محمد حسین فهمیده در خاطره خود كه در كتاب نگاشته شده است، نقل می كند: یك روز پیش از ظهر كه غذا را آماده كرده بودم و محمد حسین باید شیفت عصر به مدرسه می رفت، صدایش كردم تا بیاید ناهار بخورد. محمد حسین كلاس دوم راهنمایی بود، بچه های دیگر صبح به مدرسه رفته بودند و هنوز به خانه بازنگشته بودند. من و محمد حسین در منزل تنها بودیم، حسین را صدا كردم، جواب نداد، فكر كردم به بیرون از خانه رفته، وقتی از جلوی آشپزخانه رد شدم، معلوم شد خودش را پشت دیوار مخفی كرده چون ناگهان صدایی درآورد كه به خیال خودش مرا بترساند. به او گفتم: كجا بودی كه جوابم را نمی دادی؟ گفت: سر قبرم نشسته بودم! چون فكر كردم سر به سرم می گذارد، پرسیدم قبرت كجا بود؟ گفت: قبر من در بهشت زهراست، قطعه 24 ردیف 11 ...! من اهل قم هستم ، همیشه یك راست از كرج به قم می رفتم و اصلا به بهشت زهرا كه قبرستان تهران است، نرفته بودم. پرسیدم: قطعه دیگر چیست ؟ بعد به شوخی به او گفتم: چرا تو خودت سر قبر مرحوم طالقانی می روی ،‌خوب یك دفعه هم مرا ببر به بهشت زهرا، ‌فاتحه ای بخوانم. جواب داد: بعدها اینقدر خودت به بهشت زهرا بروی كه سیر شوی. احساس كردم این حرفها را جدی می زند، با تعجب و نگرانی از او پرسیدم این حرفها چیست كه می زنی ؟ گفت: هنوز نوبت تو نشده كه به بهشت زهرا بروی. پس از اینكه خبر شهادت حسین را شنیدم و برای دفن نیمه پیكر او به بهشت زهرا رفتیم، تازه فهمیدم بهشت زهرا اینجاست و حرفهای حسین یكی یكی جلوی نظرم آمد، مهمتر اینكه درست مطابق پیشگویی خود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬قسمت: 6⃣1⃣ 🥀🌹بعد راهی کردن محمدحسین به سوریه اومدم خونه و زار زار گریه کردم.صدای چرخیدن کلید رو توی قفل شنیدم.از جام پا شدم.نا خوداگاه گفتم: !!!! وای مجتبی بود.ناامید نشستم .اشکم بند نمیومد.اگه می‌خواستم برم خونه‌ی مادرم ، محمدحسین می‌گفت: نوچ نوچ!شما اجازه ندارین! می‌گفتم‌‌: از کی؟؟؟می‌گفت: از بنده!!! می‌گفتم: برای چی؟؟؟می‌گفت: کلید که میندازم میام در رو وا می‌کنم و میگم : مامان!! باید صدات تو خونه باشه و بگی: جان مامان!!!! مامانی بود همه می‌دونستن پاش که میرسید خونه اولین کلمه‌اش مامان بود ، من رو صدا می‌کرد.میومد توی آشپزخونه و یه کم با موهام ور می‌رفت.خیلی که شنگول بود و عجله نداشت من رو بغلم می‌کرد.میاورد وسط هال.من رو می‌چرخوند.جیغ می‌زدم.محمد نکن !کمرم!اصلا گوش نمی‌داد. 🥀🌹دیگه از محمدحسین دل شستم.مطمئن بودم شهید میشه.مدتی می‌رفت دیدن بزرگان ، مثل آقای حسن‌زاده‌ی آملی.بعد از یکی از زیارت‌های قم آمدوگفت: یکی بهم گفت: یه مقامی تو اجداد پدری‌و مادری‌تون هست که قراره به شما برسه!!! ولی موانعی سر راهه! برای رفع این موانع هر شب جمعه به نیت اموات پدری و ماپری‌تون خیرات کنین. رفتم توی اتاقش.لباس‌هاش رو جالباسی بود.یکی‌یکی بغل گرفتم.بوییدم.عطرش رو کشیدم ته ریه‌ام. هیچ وقت به من نگفت: چرا؟؟؟؟ ولی عاشق احمد کاظمی بود.حتی یه لحظه فکر محمدحسین من رو ول نمی‌کرد.انگار جلوم قدم میزد.دم در امام‌زاده ایستاده‌بود.با ذکر شمار چسبیده به انگشتش.به موتورها نظم میداد.حسرت نشستن تو سخنرانی‌ها و سینه‌زنی‌ها تو دلش میموند.می‌گفت: موقع روضه یه گوشه می‌شینم و از صدای بلندگوی حیاط گوش میدم.بقیه‌ی وقت‌ها هم در حال بدو بدو کردن بود.از هشت و نه صبح می‌رفت تا آخر شب.خوشم میومد وقتی میدیدم با جان و دل خادمی می‌کنه.کوتاهی نمی‌کرد هرجا لنگ میشد ، گوشه‌ی کار رو می‌گرفت.زیر انداز انداختن، جارو زدن ، انتظامات. 🥀🌹بعضی شب‌ها میدیدم دهنش بوی سیر میده.ازش می‌پرسیدم:شام چی‌خوردی؟؟؟می‌گفت: فلافل!! میفهمیدم به خودش غذا نرسیده.دست به نقد می‌رفت جلوی امام‌زاده و فلافل می‌خورد ، می‌خندید: ولی هیچی نذری‌های مامان‌پز خودم نمیشه!!خیلی خوشش میومد غذاها رو به نیت اهل بیت می‌پزم.اکثر روزها می‌گفتم: غذا متعلق به کدوم امام هست؟؟؟ موقع آشپزی نیت می‌کردم: خدایا هرکی از این غذا می‌خوره ، عشق و محبتش به اهل بیت روز به روز بیشتر میشه.ذره ذره این غذا تو بدن هرکی میره !!!!! قوتی بشه که عبادت و خدمتی کنه برای تو و معصیت تو رو نکنه!!! همیشه قرارهاش رو تو امام‌زاده کنار شهدامی‌گذاشت. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وارد هیئت که می شد، جایگاه و پست و مقام رو میذاشت کنار میشد یک آدم خاکی و مخلص از جابجایی چرخ مخصوص حمل باند صوت گرفته تا شستن ظرف ها هر کاری از دستش بر می اومد انجام می داد می گفتند: آقا حامد! شما افسری و همه شما رو می شناسند بهتره این کارهارو بقیه انجام بدند میگفت : اینجا جاییه که اگه سردار هم باشی باید شکسته بشی تا بزرگ بشی صبر می کرد بعد از هیئت که مردم می رفتند، مشغول شستن دیگ ها می شد میگفت : شفا تو آخر مجلسه آخر مجلس هم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت و آخر هم حاجتش رو با گرفت🕊 🌷 @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا