انجمن راویان شهرستان بهشهر
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 2⃣1⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹 شیر به شیر بچهی سوم رو آوردم. #محمدحسین یکسال و هشت ماهش بود که براش آبجی آوردم.از قبل به همه گفتهبودم اگه دختر بود،اسمش رو زهرا میگذارم.تو اتاق زایمان وقتی متوجه شدم که دختره ، اشک از گوشهی چشمم راه افتاد.متوسل شدم به حضرت زهرا(س) گفتم: به عشق شما اسم دخترم رو میگذارم زهرا.به نیت سلامتیش هر سال ، سوم جمادی الثانی ، روز شهادت شما پنج کیلو برنج آب میریزم.
🥀🌹خونهی مشیریه رو دوست نداشتم.فرهنگ اونجا با من همخونی نداشت.چنددفعه به فرهاد گفتم : که بیا از این محله بریم.بیشتر نگران ترببت بچهها بودم.بعد از کلی گشتن فرهاد گفت: میخوای یه سری هم به چیذر بزنیم.اول از همه توی محله چرخ زدیم.حجاب خانمها برام مهم بود.توی چیذر دیدم چقدر خانم چادری!!!!امامزاده علیاصغر هم نورعلینور بود.به فرهاد گفتم: من از این محله جای دیگه نمیام.
🥀🌹فرهاد و محمدحسین خیلی زود پاشون به مسجد قائم چیذر باز شد.تفریح پدروپسریشان هم داخل امامزاده بین قبور شهدا بود.فرهاد بعد از نماز مغرب دست محمدحسین رو میگرفت و میبرد تو حیاط امامزاده بین قبور شهدا قدم میزد.زود هم سرگرم کارهای پایگاه بسیج شد.سال ۷۸ که اتفاقات کوی دانشگاه افتاد ، فرهاد خیلی فعال بود.از خواب و خوراک افتاد.گاهی محمدحسین رو هم همراه خودش میبرد.محمدحسین مثل دوربین همهی مشاهداتش رو ضبط میکرد.شب که میومد خونه برای ما تعریف میکرد.
🥀🌹۱۰سال بعد آشوبهای سال ۸۸ شروع شد.میخواستم برم نمازجمعه.به محمدحسین گفتم: نانچیکوتو بردار بیا!!!!!! با تعجب پرسید: برای چی میخوای مامان؟؟؟گفتم: میخوام با خودم ببرم نمازجمعه!!! نمازجمعه برا چی؟؟؟گفتهبودن سبزیها میخوان شلوغ کنن.ازشون برمیومد که چادر از سر زنها بردارن.یک چشمهاشرو خونواندگی چشیده بودیم.شب آخر تبلیغات ریاست جمهوری بود.از خیابون ولیعصر اومدیم بالا.سر خیابون فرشته رسیدیم به کارناوال یکی از ستادها.....
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 4⃣1⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹وقت خادمی هیات رو به هیچچیز و هیچکس نمیداد.مراسم هیات (رایهالعباس) ساعت ۳ بعدازظهر شروع میشد.از ساعت دو چنان کیپ در کیپ مینشستند که سوزن نمیافتاد.خدام درها رو میبستند.محمدحسین تا سهونیم کلاس داشت.اگر میخواست تا زنگ آخر بمونه،به مراسم هم نمیرسید چه برسه به خادمی.روز اول نامه نوشتهبود.دادهبود به دوستش که برسونه به ناظم.ناظمش زنگ زد که پسرتون پروپرو نامه نوشته که من باید برم هیات حاجمحمود کریمی، معذرت میخوام به خاطر غیبتم!!چقدر کفری شدهبود که امضا هم کرده!!!روز بعد بازخواستش کردهبودن ولی باز قبل از ظهر فلنگ رو بسته بود.از چهارده سالگی هم فرم پر کرد و رسما شد خادم هیات.عشق میکرد که اجازه دادن لباس سبز خادمی رو تنش کنه.میگفت: این لباس خادمی اباعبدالله هست و با هیچ چیز عوضش نمیکنه.
🥀🌹پیش دانشگاهی محمدحسین مصادف شدهبود با انتخابات ۹۲ .با دو سه تا از معلمهاش سرِ کاندیداها بگومگو کردهبود.میگفت: اینا تو خط نظام نیستن!!!! زهرشون رو بهش ریختن و سر جلسهی امتحان راهش ندادهبودن.دوسه ماهی درگیر تسویه حساب معلمهاش بود.موقع کنکورش زهرا بیشتر از محمدحسین استرس داشت.زهرا تا صبح خوابش نبرد انگار خودش میخواست کنکور بده ولی محمدحسین خونسرد بود.بهش گفتم: مامان جان!!! نا سلامتی کنکوری هستی،چرا هیچ اضطرابی نشون نمیدی؟؟؟میگفت: اضطراب من زیر پوستیه!!!! زهرا مدادوپاکنوتراش گذاشتهبود تا ببره.دیدم فقط دو تا گوشی خودش رو برداشت.زهرا با تعجب گفت: وسایلت؟؟؟؟خندید: نمیخواد.میرم همونجا از یکی میگیرم!!! زهرا داشت شاخ در میآورد.علوم سیاسی قبول شد.دانشگاه آزاد ،سمت غرب تهران.با هم رفتیم ثبتنام کردیم.مهرماه هرچی نگاه کردم دیدم هیچ نشونی از دانشگاه رفتن نمیبینم.نشسته بود جلوی تلوزیون و فوتبال میدید.پرسپولیسی دو آتیشه بود.ازش پرسیدم: کلاسات شروع نشده؟؟؟نگاش به تلوزیون بود.گفت: یه پروندهای دارم پیگیری میکنم.وقت ندارم ، دیگه از ترم بهمن میرم.
🥀🌹پدرش هر از گاهی میگفت: محمدحسین داره برای سوریه به درودیوار میزنه.اما پیش ما صداش رو در نمآورد.یه روز وقتی برای نماز صبح بیدار شدم ، دیدم زهرا بهمریخته روی مبل نشسته.تا من رو دید اشک گوشهی چشمش رو پاک کرد.پرسیدم: چیشده؟؟؟بیمعطلب گذاشت کف دستم که محمدحسین می،خواد بره سوریه!!!آستینم رو بالا زدم: کی؟؟؟ یواش گفت: همین امروز ظهر.ساکش رو هم بسته.حول و حوش ساعت نُه رفتم تو اتاقش.روی تختش خوابیدهبود.گفتم: کجا به سلامتی؟؟؟ باید از زهرا بشنوم؟؟زود خودش رو جمعوجور کرد.گفت: میخواستم قطعی بشه بعد بگم.
گفتم:چهجوری جور شد بسیجیها رو که نمیبردن.گفت: بین خودمون باشه با تیپ فاطمیون داریم میریم مشهد!!!خندیدم:قربون اون شکل ماهت ، تو که قاطی افغانستانیها قشنگ تابلویی!!همه میفهمن ایرانی هستی.خندید با دست راستش روی ابروش خط کشید و گفت: کلام رو تا اینجا میکشم پایین
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬قسمت: 6⃣1⃣ #بـهروایـتمــادرشـهیــد
🥀🌹بعد راهی کردن محمدحسین به سوریه اومدم خونه و زار زار گریه کردم.صدای چرخیدن کلید رو توی قفل شنیدم.از جام پا شدم.نا خوداگاه گفتم: #محمدحسین!!!! وای مجتبی بود.ناامید نشستم .اشکم بند نمیومد.اگه میخواستم برم خونهی مادرم ، محمدحسین میگفت: نوچ نوچ!شما اجازه ندارین! میگفتم: از کی؟؟؟میگفت: از بنده!!! میگفتم: برای چی؟؟؟میگفت: کلید که میندازم میام در رو وا میکنم و میگم : مامان!! باید صدات تو خونه باشه و بگی: جان مامان!!!! مامانی بود همه میدونستن پاش که میرسید خونه اولین کلمهاش مامان بود ، من رو صدا میکرد.میومد توی آشپزخونه و یه کم با موهام ور میرفت.خیلی که شنگول بود و عجله نداشت من رو بغلم میکرد.میاورد وسط هال.من رو میچرخوند.جیغ میزدم.محمد نکن !کمرم!اصلا گوش نمیداد.
🥀🌹دیگه از محمدحسین دل شستم.مطمئن بودم شهید میشه.مدتی میرفت دیدن بزرگان ، مثل آقای حسنزادهی آملی.بعد از یکی از زیارتهای قم آمدوگفت: یکی بهم گفت: یه مقامی تو اجداد پدریو مادریتون هست که قراره به شما برسه!!! ولی موانعی سر راهه! برای رفع این موانع هر شب جمعه به نیت اموات پدری و ماپریتون خیرات کنین.
رفتم توی اتاقش.لباسهاش رو جالباسی بود.یکییکی بغل گرفتم.بوییدم.عطرش رو کشیدم ته ریهام.
هیچ وقت به من نگفت: چرا؟؟؟؟ ولی عاشق احمد کاظمی بود.حتی یه لحظه فکر محمدحسین من رو ول نمیکرد.انگار جلوم قدم میزد.دم در امامزاده ایستادهبود.با ذکر شمار چسبیده به انگشتش.به موتورها نظم میداد.حسرت نشستن تو سخنرانیها و سینهزنیها تو دلش میموند.میگفت: موقع روضه یه گوشه میشینم و از صدای بلندگوی حیاط گوش میدم.بقیهی وقتها هم در حال بدو بدو کردن بود.از هشت و نه صبح میرفت تا آخر شب.خوشم میومد وقتی میدیدم با جان و دل خادمی میکنه.کوتاهی نمیکرد هرجا لنگ میشد ، گوشهی کار رو میگرفت.زیر انداز انداختن، جارو زدن ، انتظامات.
🥀🌹بعضی شبها میدیدم دهنش بوی سیر میده.ازش میپرسیدم:شام چیخوردی؟؟؟میگفت: فلافل!! میفهمیدم به خودش غذا نرسیده.دست به نقد میرفت جلوی امامزاده و فلافل میخورد ، میخندید: ولی هیچی نذریهای مامانپز خودم نمیشه!!خیلی خوشش میومد غذاها رو به نیت اهل بیت میپزم.اکثر روزها میگفتم: غذا متعلق به کدوم امام هست؟؟؟ موقع آشپزی نیت میکردم: خدایا هرکی از این غذا میخوره ، عشق و محبتش به اهل بیت روز به روز بیشتر میشه.ذره ذره این غذا تو بدن هرکی میره !!!!! قوتی بشه که عبادت و خدمتی کنه برای تو و معصیت تو رو نکنه!!!
همیشه قرارهاش رو تو امامزاده کنار شهدامیگذاشت.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدی ڪه ددراویــش گــنـابـادے او را در قـلـب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬قسمت: 8⃣1⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹عمه و خالهاش اومدن خونهمون برای استقبالش.همه از محمدحسین توقع رفتار سابق رو داشتن.ولی محمدحسین آدم سابق نبود .آخه قبلا طور دیگهاب بود.به دخترخالهها و دخترعمههاش میگفت: بهبه!!!نوکرهای مامان!خوش اومدین.بعد به من میگفت: حاجخانم!!! شما میری روی مبل دست به سینه میشینی!!!همهی اینها اومدن در خدمت شما باشن.دست به کمر میزد توی هال مثل روءسا قدم میزد و میگفت: حاجخانم!!از کجا باید شروع کنن.پردهها رو باز کنن؟؟دخترها میخندیدن ، که برو بابا!!!محمدحسین میگفت: چی؟؟؟حرف گوش نمیکنین؟؟؟میرفت از اتاقش گاز اشکآور و دستبند رو میاورد.با شوکر میترسوند اونها رو و جیغشون رو در میاورد.همین که میخواست بره همه سوت و هورا میکشیدن.آخجون!!!برو از شرت راهت میشیم.در رو باز میکرد.ولی دوباره برمیگشت و میگفت:سوت و کف زدین؟؟؟من اصلا کاری ندارم!میخوام همینجا بنشینم.بچهها دست به دامن من میشدن :عمه!خاله! اینو بیرونش کن.
🥀🌹محمدحسین از سرمای استخون سوز سوریه میگفت که دو تا دستکش روی هم میپوشیدن ولی باز هم نمیتونستن اسلحه دست بگیرن.دلش کباب بود برای زنها و بچههای آوارهی سوری.میگفت: وای مامان من یکی طاقت ندارم مثلا صبح خواهرم بره بیرون ، بعد منتظر باشی ببینی تا شب برمیگرده یا نه!!!
دعا به جان آقای خامنهای میکرد:که اگه آقا نبود،مملکت ما از سوریه بدتر میشد.با حسرت میگفت: تازه فهمیدم که شهادت الکی نیست!مگه به هر کی میدن؟؟ باید خیلی خاص باشی که روزیت بشه!
🥀🌹بعد از فوت آقای هاشمی و حواشی که براشون بوجود اومدهبود.چند ساعت قبل از تشیع بهش زنگ زدن بره ماموریت.مراسم رو از تلوزیون دیدم.محمدحسین دیر کرد.دل نگرانش شدم.چند دفعه بهش زنگ زدم.جواب نداد.پیام دادم.گفت: درگیرم ، دیر میام. نمیدونستم غذاش رو روی گاز بگذارم بمونه یا نه!سابقه داشت شبهایی که نمیومد ، غذا فاسد میشد.دلش نمیومد نصف شب بیدارمون کنه.با دوستاش میرفت تو یه مغازهی موتورسازی میخوابید.وسط سیاهیِ روغن.عکسش رو بهم نشون داد.روی یه پتوی سربازی کف مغازه خوابیدهبود.به سرش غُر زدم که صد رحمت به کارتن خوابها.بهش گفتم: طوری نیست من راضیام بد خواب بشم ولی بیا توی خونه راحت بخواب.از این گوش میشنید از اون گوش در میکرد.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را اربـااربـا ڪردن❣
🎬قسمت: 9⃣1⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹یهبار پاپیِش شدم که کجا بودی؟؟گفت: سر پل کالج به یکی مشکوک شدم.میگفت: توی جمعیت داشت اعلامیه پخش میکرد.گفتم:چرا همونجا نگرفتیش؟؟؟گفت: اتفاقا اونا دنبال همین هستن.منتظرن هر برخوردی رو پیراهن عثمان بکنن و فضا رو به آشوب بکشن.مسافتی رو پیاده رفتهبود دنبالش.بعد سوار اتوبوس شدهبود تا ایستگاه مترو.بعد هم رفتهبود تا مرقد امام.میگفت:مامان!!سایه به سایش رفتم.پاشو که گذاشت تو دستشویی من هم رفتم و دستبند زدم به دستش.نره غولی بود برای خودش.کُتم رو انداختم رو دستش و آوردمش بیرون ، گفتم جیکت در نمیاد.
همش میترسیدم سَر نترسش آخر کار دستش بده.برای اینکه ترس به جانم نیوفته خیلی از کارهاش رو لاپوشونی میکرد.فقط میگفت: حاجخانم ما دنبال دونه دُرُشتاییم.
🥀🌹سال ۹۶ سال پرتنشی بود.از همون روز اولش.پدر فرهاد از دنیا رفت.حدود ساعت سهوچهار عصر موقع تشیع زودتر رفتیم کنار قبر.کسایی که قرار بود دفن و تلقین میت رو انجام بدن ، ظاهرالصلاح نبودن.محمدحسین شاکی شد که اینا نباید آقا رو دفن کنن.انگشتر و ساعتش رو به من داد رفت وضو گرفت.گفت: میرم توی قبر تلقین میخونم.باورم نمیشد یه بچهی بیست ساله تموم آداب کفن و دفن رو بدونه.نه تنها من که همهی فامیل انگشت به دهن موندن.
🥀🌹صبح ۱۷ خرداد ، یه دفعه از اتاق پرید بیرون گفت: حرم رو زدن.شل شدم روی صندلی و فریاد زدم: یاحسین!!!فکر کردم حرم امام حسین(ع) یا حرم حضرت زینب(س) رو منفجر کردن.گفت: نه!حرم امام(ره) رو زدن.زنگ زد به رفیقش جواب نمیداد. دور هال راه میرفت وهی میگفت: چرا این دانیال جواب نمیده.این دفعه جواب داد با حرص گفت: شیخ پشمکِپشمکباف! ده دقیقه آماده دم خونه نبودی،کتکو خوردی!گفتم :تو کجا میری؟؟؟چند تا داعشی همزمان عملیات انتحاری کردن.مجلس رو هم زدن.
سهشب پیداش نبود.......
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـاربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 0⃣2⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹هنوز درگیر ماجرای مجلس بودن که قصهی چهارشنبههای سفید علم شد.بهش میگفتم: محمدحسین!!واقعا ستارهی سهیل شدی!!!یه شب با سر و وضع زخم و زیلی اومد خونه.نصف صورت و گوش سمت راستش کبود شدهبود.یه نفر رو گرفتهبودن که از کشف حجاب یکی فیلم گرفته و مستقیم میفرستاده برای آمدنیوز و مسیح علینژاد.گفت: با یکی از بچهها سوار موتورش کردیم.بین راه دست و پا میزنه و میخورن زمین.میخواسته فرار کنه که با هم گلاویز میشن.
محمدحسین خون دل میخورد که چندتا دختر رو اجیر کردن ، بهشون پول دادن که جاهای شلوغ روسریتو در بیار بزن سر چوب!!!از اون طرف چندتا پسر گماشتهای که اگه کسی بهشون اعتراض کرد ، دست به یقه بشن همین رو فیلم میگیرن و به اسم نه!به حجاب اجباری منتشر میکنن.
🥀🌹تا نصف شب بیرون بود.همهی وقتش یا تو بسیج بود یا تو هیات.دانشگاه رو هم به امان خدا رها کردهبود.هر ترم وعدهی ترم بعد رو میداد.میگفتم: تا کی اینجوری؟؟؟همسن و سالهای تو همه دارن میرن سر کار ، تو همه رو ول کردی داری میری بسیج.حتی صدای فرهاد هم در اومدهبود.(وزیر تو این مملکت اونقدر کار نمیکنه که تو میکنی)محمدحسین اصلا جواب نمیداد.سرش رو مینداخت زمین و میرفت روی تختش میخوابید.ظاهرا نه شغل داشت و نه درس میخوند.ولی به اندازهی کسی که سه شیفت میرفت سر کار ، وقتش پر بود.
🥀🌹مهرماه ۹۶ که گروه ریاستارت حسینیهای رو تو شرق تهران آتیش زدن ، محمدحسین خواب و خوراک نداشت.یکماه بعد هم تو کرمانشاه زلزله اومد.دو هفته غیبش زد .فقط گاهی پیام میداد که پیگیر کمکرسانی هست به مردم زلزلهزده.یه روز بیخبر پیداش شد با جلیقهی هلالاحمر.ازش پرسیدم داستان چیه؟؟گفت: مردم خیلی کمک میارن .بچههای هلالاحمر هم خیلی دست تنهان.رفتم کمکشوم.مواد دستهبندی رو جدا میکردیم و بستهبندی شده بار ماشین میزدیم.
🥀🌹دیماه ۹۶ عدهای از مردم به خاطر بحرانهای اقتصادی دست به اعتراض زدن.این اعتراضها بهانهای شد تا آشوب بشه.محمدحسین میگفت: اگه قراره اعتراض کنن ، چرا نمیرن جلوی وزارت کشور یا دفتر ریاست جمهوری؟؟چرا باید برن چهارراه فلسطین تجمع کنن؟؟؟
از ۱۶ آذر شروع شد.میگفت:مامان!بوی توطئه میاد.همهی نیروهای ضد انقلاب با هم متحد شدن برای سرنگونی نظام.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت:1⃣2⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹هرچی میپرسیدم چه خبر ، میخندید:طبقهبندیه!!!!خیلی که سیمجینش کردم گفت: این اغتشاشات با ۸۸ فرق میکنه.ایذایی عمل میکنن.۲۰ نفر تو چهارراه ولیعصر میریزن بیرون ، همهی نیروهای امنیتی رو مشغول میکنن.یهو می،بینی ۲۰۰نفر تو میدون انقلاب راه افتادن و شعار میدن.میگفتم: مامان!خیلی خطرناکه!!اسلحهای چیزی دارین از خودتون دفاع کنین؟؟؟ مسخرهبازی در میاورد:آره مامان!!!! سلاح ما ایمانِ ماست.
گفتم: حواستون هست اشتباهی مردم بیگناه رو نگیرید؟؟؟ میگفت: من باید چندبار بگم دنبال دونه درشتام؟؟؟ یه کناری وایمیستیم.فقط نگاه میکنم.باورت میشه شصتهفتاد نفر ریختن توی خیابون.شاخکم گیر کرد روی یکیشون.تنهایی رفتم از بین جمعیت کشیدمش بیرون!!!قمه دستش بود ،هیکلش سهبرابر من بود!بچهها کفشون برید ، نفر اصلیشون بود.
🥀🌹یهبار خیلی عجله داشت.گفتم: محمدحسین من نگات میکنم میفهمم اوضاع تو این شهر قمر در عقربه.دوباره چه فتنهای بهپا شده.به حرف اومد که پیگیر دراویش گنابادی هست.اینطور که میگفت: ماجرا از ۹ دیماه شروع شد.مدیر یکی از سایتهای تبلیغی دراویش به خاطر بیماری قلبی تو بیمارستان دی بستری میشه.پنج نفر از لیدرهای اونها سیبیل به سیبیل میرن عیادتش.پلیس امنیت به خاطر حساسیت ۹ دی،برای اینکه جلوی هر اتفاق احتمالی رو بگیره.اونها رو راه نمیده ، که امروز بیمارشون حق ملاقات نداره.این پنج نفر ساعت ۹صبح به دراویش پیامک میدهند و همه رو خبر میکنن که مانعمان شدهاند برای ورود به بیمارستان.تا ساعت ۱۱ تعدادشون میرسه به ۵۰ نفر.میخواستن با آشوب و تشنج برن داخل.پلیس تذکر میده ولی گوش نمیکنن.با تیر هوایی حساب کار دستشون نمیاد.برای اینکه اوضاع شلوغتر از این نشه.پلیس اون پنج نفر رو بازداشت میکنه.
🥀🌹چهار مرد و یه زن رو مستقیم میبرن اوین.محمدحسین گفت: همون شب بیستا قرتی قَشَمشَم اومدن جلوی اوین تا صبح.گفت: همون روز لیدرهاشون پیامکرسانی میکنن:(تحصن مقابل زندان اوین برای آزادی دراویش زندانی!)
صد نفر قلچماق سنگپرت میکنن سمت زندان.نعره میزدن: یا اون چهار نفر رو آزاد کنین یا ما رو هم فلهای کتبسته رونهی زندون کنین.گفت: تعدادشون رسید به ۵۰۰ نفر.الان دیرم شده.برگشتم بهتون نشون میدم.چطور بغل پل زندان دستشویی دُرُست کردن ، یه نیسان هیزم آوردن برای آتیش زدن و آشپزی.....غذا میپختن ، کرسی راه انداختن.....زنمرد!!!با بچهی کوچیکشون!""
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 6⃣2⃣ #بهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹فردا صبح با صدای فرهاد بیدار شدم.میگن ، تو درگیریهای دیشب یه بسیجی شهید شده!!!
ساعت نهونیم صبح یکی از دوستای فرهاد بهش زنگ زد که محمدحسین مجروح شده؟؟رفتم تو اتاق مجتبی ، گفتم:مامان!پاشو مثل اینکه محمدحسین مجروح شده.مثل فنر پرید بالا شروع کرد به دادو بیداد کردن که (من پدر اینا رو در میارم) بهش گفتم: فرهاد حالش خوب نیست ،نمیتونه رانندگی کنه.تو باهاش برو.فرهادومجتبی رو راهی کردم.به زهرا گفتم: خدا میدونه چقدر از این بچه خون رفته.یه خورده از اون انجیر خشکها رو بردار براش خوبه.زهرا ساکی رو آورد ،گذاش روی اُپن ، خوراکیهایی رو که میگفتم: میگذاشت برای محمدحسین.بادام،خرماتوتخشک.
🥀🌹از دلهره داشتم میمُردم.زبونم تو دهنم شدهبود مثل یه تیکه چوب خشک.
زنگ زدم به فرهاد.آهنگ پیشواز موبایلش دلم را لرزاند.(از خون جوانان حرم لاله،خدا لاله،خدا لاله،خدا لاله دمیده.....)
فرهاد اومد گفت: حجاب کنید آقایون دارن میان بالا.فرهاد با چند نفر اومدن .سرشون پایین بود و با تسبیحشون بازی میکردن.که صدای گریهی زهرا همهچیز رو لو داد.دستهی مبل رو فشار دادم .همهی توانم رو جمع کردم تا بایستم.خواهرو برادر و مادرم ،رنگ پریده تو چارچوب در ظاهر شدن.نفسم بالا نمیومد.سینهام به خسخس افتاد.بریدهبریده گفتم:فرهاد!!!من الان باید خبردار بشششم؟؟؟؟
🥀🌹چادر رو بیشتر دور خودم پیچیدم.سراغ محمدحسین رو از فرهاد گرفتم.گفت: بردنش معراجالشهدا.هرچی از فرهاد پرسیدم محمدحسین چطور شهید شده ، طفره رفت.حال و روزش بهم ریختهبود.زیاد پافشاری نکردم.ظرف نیمساعت خونه پر از آدم شد.غروب محمود کریمی و دوستای محمدحسین اومدن منزلمون.روضه خوندن و سینه زدن.حتی وقتی روضه رو کشوندن سمتی که امامحسین(ع) جوانان بنیهاشم رو صدا میزد.شک برم نمیداشت.حتی وقتی از اربااربا شدن علیاکبر میگفتن.با زمزمهی (غریبگیر آوردنت) دلم ریخت.گفتن:محمود کریمی میخواد شما رو ببینه.رفتم بیرون،تسلیت گفت.گفتم:محمدحسینم به آرزوش رسید.اگه هزار تا محمدحسین هم داشتم همه فدای امام حسین(ع).
توی اون جمع دوست محمدحسین رو دیدم.ازش خواستم دیدههاش رو تعریف کنه.گفتم:طاقتش رو دارم.
طفلک نفس عمیقی کشید و بغضش رو خورد و گفت: حدود ساعت سهونیم نصفهشب صدای گازگاز ماشین شنیدیم....
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گنـابـادے او را در قـلــب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣
🎬قسمت:7⃣2⃣ #بهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹حدود ساعت سهونیم صداے گازگاز ماشین شنیدم.سمند سفیدے بود.از جلوی خونهی نورعلی تابنده پر گاز اومد تو دل جمعیت ، زیگزاگ اولین نفر زد به محمدحسین.بلافاصله یکی از دل جمعیت دراویش بهش شلیک کرد با دو لول ساچمهای.رانندهی سمند همینطور زیگزاگ اومد جلو و ده پونزده نفر دیگه هم شلوپل کرد.دیدم که دراویش پشتسر سمند هجوم آوردند به سمت محمدحسین.تا اومدیم بریم سمتش ماشین سروته کرد.رانندهی سمند خیلی حساب شده عمل کرد.سیم بکسل بسته بود عقب ماشین.سمند که دور زد و برگشت سمت خودشون سیمبکسل کشیده شد اومد بالا.جلوی حرکت بچهها رو سد کرد.برای همین دراویش راحت محمدحسین رو کشیدن داخل خودشون.
🥀🌹عقدهشون رو سر محمدحسین خالی کردن.با قمه ، لوله ، چاقو ، تیغ موکتبری.....بغض راه گلوش رو بست.بریده بریده گفت: یک چشمش رو تخلیه کردهبودن.....جمجمهاش....پهلوش....
جزع و فزع به راه نینداختم.پا شدم رفتم توی اتاق در رو پشتسرم بستم.نشستم روی تخت محمدحسین.اتاق دور سرم چرخید.انگار محمدحسین را چسبانده بودند و در بغل میچرخاندم.به محمدحسین گفتم: اگه حضرت زینب(س) تو گودال قتلگاه طاقت آورد صدقهسر دست دست امام حسین (ع) روی قلبش.دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم: (محمدحسین دستت رو بگذار روی قلبم)
🥀🌹از اتاق اومدم بیرون.دویست جفت چشم زل زدهبودن به من همه گریه میکردن . رسالت زینبیام شروع شد.گفتم:چیزی نشده.پسرم به فدای پسر اباعبدالله.تا صبح کسی نخوابید.مدام خونه پر و خالی میشد.هر کس آرامش و سکوتم را میدید.وا میرفت.میگفتند:چرا حرفی نمیزنه؟؟؟چرا گریه نمیکنه؟؟؟؟دست محمدحسین روی قلبم نشستهبود.دست به سینه سهبار گفتم: صلیاللهعلیکیااباعبدالله
انگار خاکستر میریختند روی آتیش قلبم.
رفتیم برای معراجالشهدا.توی ماشین چادر روی صورتم کشیدم.شب قدر امسال بود یا سال قبلش؟؟نمیدونم.محمدحسین گفت: این شبا پروندهها رو بازبینی میکنن.دعا کردم گوشهی پروندهام بنویسند:هوالشهید....
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣
🎬قسمت: 8⃣2⃣ #بهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹وارد معراجالشهدا شدیم.کنار تابوت محمدحسین زانو زدم.گفتم:مامانجان!!!برام عزیز بودی ولی خدا برام عزیزتره....جوون بودی ، رشید بودی ، فدای سر علیاکبر آقا اباعبدالله!!
زهرا بیخ گوشم برای خودش زمزمه میکرد.
🦋 بنا نبود که آفت به باغ ما بزنند
🦋پسر بزرگ نکردم که دست و پا بزند
دلم ریش شد.چقدر زهرا برای آیندهی محمدحسین دل بسته بود.خواهر نداشت.لحظه شماری میکرد ، محمدحسین ازدواج کنه که به همسرش بگه ، آبجی
دست کشیدم روی صورتش نوازشش کردم.دستم خونی شد.جای تیرها روی دستم موندهبود.دست راستم رو بلند کردم به امام حسین(ع) گفتم: (آقاجان!!!همیشه دست خالی صداتون میکردم ولی امروز با خون محمدحسین میگم: #یاحسین)
حس مادرانهام گفت: ببین بچهات چطوریه؟؟؟اومدم پرچم روی بدن رو کنار بزنم ،نگذاشتن.از روی پارچه دست کشیدم روی بدنش،انگار مثل نوزاد قنداق پیچش کردهبودن.
🥀🌹توی اون هیاهو که همه گریه میکردن.فرهاد بلند شد.میخواست بقیه رو آروم کنه.(ما هر سال روز شهادت حضرت زهرا(س) نذری میدادیم.امسال محمدحسینمون رو برای حضرت زهرا(س) دادیم.خیلی سخته ولی خدا رو شکر محمدحسین ولایتی رفت!.....انشاءالله که خدا این هدیه رو از ما قبول کنه)
قرار بود از بسیج ناحیهی جماران محمدحسین رو تشییع کنن تا امامزاده علیاکبر چیذر.به یکی از دوستاش وصیت کرد ، من رو امامزاده علیاکبر خاک کنید!!به حاج محمود کریمی هم بگید برام روضه بخونه.کمر دردم اجازه نداد که راه بیفتم.نشستم داخل ویلچر.آخرینبار محمدحسین رفتهبود تشییع شهدای غواص.محمدحسین توی تشییع پرچم امامزاده رو میچرخوند.از وقتی #امیرسیاوشی شهید شد و فیلم پرچم گردونیش تو هیئت دست به دست شد. چو افتاد که هر کی میخواد شهید بشه.محرم بره پرچم رایهالعباس رو بچرخونه.محمدحسین پاپی شدهبود تا آخر پرچمِ قرمزِ بیست متری رو به دوش بگیره.
🥀🌹نزدیک مزارش گفتند: اجازه بدید مادرش جلو بیاد.دوست داشتم موقعی که وارد قبر میشه.روضهی آقا حضرت علیاکبر خونده بشه.پا شدم به حاج محمود گفتم: روضهی اربااربا رو بخونید.گفت: سختتونه حاج خانم!!گفتم: برای امام حسین(ع)سخت نبود؟؟؟
فقط چند خط گریز زد:(نانجیبی مهار اسب علیاکبر رو گرفت کشید میون لشکر ، هر کی رسید یه ضربه زد!!!!.)
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣
🎬قسمت:9⃣2⃣ #بهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹حاج محمود کریمی به کسانی که دور قبر ایستاده بودن گفت: برید کنار فقط مادرش بیاد.نشستم بالاے سر محمدحسین.قبر رو عین حسینیه درست کردهبودن.دورتا دور کتیبهی سبز زدهبودن.بالشتی گذاشتن برای زیر سرش.گفتن:(خاک مقتل سیصد شهیده).بند کفن رو باز کردن.تا صورت محمدحسین روی اون بالشت قرار گرفت ، از چشمش جوی خون راه افتاد.خونی که ادامه داشت.میریخت روی بالشت خاکی زیر سرش.صداش تو سرم پیچید: مامان!!! چقدر خوبه آدم با روی خونی ، اربابش رو ملاقات کنه.
🥀🌹صبحِ ۱۵ اسفند ، تماس گرفتن که عدهای از ائمه جمعه قراره امشب مهمانتان بشوند.همراه با آقای خاتمی یا صدیقی.به فرهاد زنگ زدم جواب نداد.ظهر که اومد خونه بهش گفتم. گفت: ای کاش قبول نمیکردے.رفقای محمدحسین که تو گلستان هفتم با هم بودن ، زنگ زدن ، بعد از نماز مغرب میان خونمون.گفتم: خب اونها هم بیان،قدمشون بر چشم.میون بوی گلاب و حلوا و صدای قرآن بساط چای راه انداختم.میخواستم وقتی مهمونها رسیدن خوب دم کشیده باشه.فرهاد سراسیمه اومد داخل.نفسنفس زدنش اجازه نمیداد صداش به گوشم برسه.فقط #آقا رو شنیدم.چادر پیچید توی پام.نشستم روی مبل.چی؟؟؟#آقا دارن میان؟؟؟با فرهاد رفتیم سمت در.دوستاے محمدحسین یه سی نفری بودن.با گل و شیرینی اومدن.چند نفر که سیمهای توی گوششون گواهی میداد ،محافظ هستن جلوشون رو گرفته بودن.یکی از محافظها گفت: کلید انباری رو بدید اونها رو داخل انباری بفرستیم .فرهاد قبول نکرد .گفت: اونها مهمونهای من هستن.بالاخره تصمیم بر این شد که بچهها برن داخل اتاق محمدحسین و صدا ازشون در نیاد.هنوز دوستای محمدحسین نفهمیدن که چه خبر هست.وقتی فرهاد موبایلهاشون رو ازشون گرفت تازه متوجه شدن حضرت آقا داره میاد.التماس کردن اگه میشه گوشهی در رو باز کنید ما #آقا رو ببینیم.محافظها زیر بار نرفتن.فرهاد رو به روح محمدحسین قسم دادن که کاری کنه #آقا رو ببینن.فرهاد قول شرف داد.آروم شدن رفتن داخل اتاق محمدحسین ،صداشون هم در نیومد.
🥀🌹مثل نوار ضبط شده با خودم تکرار میکردم.الهی دورت بگردم،الهی قربونت برم،الهی فدات بشم.#آقا حرفی نمیزدند.با لبخندی سرشون رو تکون دادند.حالم دست خودم نبود.#آقا به عکسی توی دستم اشاره کردن که این عکس شهیده؟؟ وقتی عکس رو بهشون نشون دادم با دقت نگاه کردن و گفتن: بله....بله یه نوره ، واقعا یه نوره!!!بعد گفتن: خدا رو شاکر باشین برای داشتن چنین فرزندی ، خدا به هر کسی این فرزند رو نمیده.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❣شـهیــد مـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣
🎬قسمت:0⃣3⃣ آخرین قسمت #بهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹فرهاد از فعالیت محمدحسین در هیئت گفت.لباس خادمی محمدحسین تو دستش بود.خود #آقا از فرهاد پرسید: (این همون لباسه؟؟؟)وقتی گفتیم : بله!!!گفتند:بدید من لباسش رو ببوسم.
یاد محمدحسین افتادم.بارها با حسرت میگفت: خوش به حال شهید صیاد شیرازی.کی بود!!!که #حضرتآقا تابوتش رو بوسید.فرهاد جریان شهادت محمدحسین رو تعریف کرد.بعد به #آقا گفت: ما نمیدونیم که واقعا اول محمدحسین تیرخورده،چاقو خورده،ضربه خورده....آقا خیلی ناراحت شدن.عصایشان بغل دستشان کنار دستهی مبل بود.برداشتند گذاشتن جلویشان.با دو دست تکیه دادن به آن و گفتن: (تمام این افکاری که تو ذهن شما میگذره ، برای شهید فاصلهاش به اندازه یک افتادن از روی اسب است!!!)
🥀🌹موقع رفتن ،فرهاد به #آقا گفتن: درخواستی دارم.#آقا گفتن: بفرمایید.فرهاد گفت: آن شبی که محمدحسین تو گلستان هفتم به شهادت رسید.یک سری از بچههای هیئتی و بسیجی و سپاهی هم اونجا بودن.الان تعدادی از اونها اینحا توی اتاق هستن و میخوان شما رو ببینن.#آقا گفتن:چه اشکالی داره!!به محافظین گفتن: بگید بیان.در رو که باز کردن انگار به این بچهها بهشت رو دادن ردیف اومدن بیرون مات و مبهوت.بعضی با بغض ، بعضی با اشک دست #آقا رو بوسیدن.بعد از اینکه #آقا رفتن ، دوستای محمدحسین موندند.نشستن به روضه خوندن.
مدام اون جملهی #آقا تو گوشم بود.تمام این افکاری که توی ذهن شما میگذره،برای شهید فاصلهاش به اندازهی یک افتادن از روی اسب هست.بعد از پونزده شب برای اولینبار راحت سرم رو گذاشتم روی بالشت.ته دلم آروم شدهبود که پس محمدحسین موقع شهادت زجری نکشیده.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi