eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیڪ یامولانا یاصاحب الزمان عج... اے دل بسوز تا شب احیا نیامده تقدیر ماهنوز بہ دنیا نیامده فرقۍنڪرده ایم زاحیاے سال پیش "توبه" چرا سراغ دل ما نیامده ؛ گویۍبہ گوش عده اے از ما هنوز هم "هل من معین"غربت آقا(عج )نیامده؛ آرے براے بنده شدن وقتمان ڪم است اے دل بسوز تا شب احیا نیامده اے ڪه دستت میرسد بر زلف یار... درحضورش نام ماراهم بیار... @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان شهرستان بهشهر
🔺️راز یک معامله ی شیرین بدون منت :"لباس شستن عوض تعمیر ماشین" 🔹️ تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت. یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم. گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا باارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم. منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم. گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن. منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد. گفت:اخوی ماشین ما درست شد؟ ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن. اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟ گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟ حاجی گفت:چطور نشناختین؟ ایشون فرمانده لشکر بودن یه سوال ؛ بنظر شما ما شایستگی شهادت را داشتیم یا ایشون؟ ایشون کجا ما کجا؟!!!!!!!!! راوی:رضا رمضانی منبع: کتاب خداحافظ سردار @Revayate_ravi
مرجان، گلبرگ آن گل سرخ است؛ گل سرخی به نام که دمی عطری خوش پراکند و رفت؛ و مرجان نام دختر اوست که عقب افتاده ذهنی بوده و تا صفحات پایانی «در کمین گل سرخ» هیچ نامی از او نیست؛ چرا که پدرش در کوران جنگ چنان نگران همه فرزندان ایران زمین بوده که نمی توانسته تنها به فرزند خود بیندیشد. محسن مؤمنی قصه نویس است. به همین خاطر روایت زندگی صیادشیرازی را کاملاً و با تعلیق آغاز می کند؛ از آن جا که یک سرهنگ حکم بازداشت صیادشیرازی را صادر می کند و نمی داند چند روز بعد او ضامن جانش می شود. بعد قصه را از پدر صیادشیرازی که نظامی بوده شروع می کند تا برسد به کودکی و نوجوانی و جوانی صیاد. باقی قصه خواندنی، خواباندن غائله کردستان است و پاکسازی بانه و مریوان؛ رسیدنش به فرماندهی نیروی زمینی ارتش، فرماندهی عملیات های بزرگ ، حضور موثر در آزادسازی هویزه و خرمشهر، انجام عملیات مرصاد و بعد شهادت گل سرخ داستان ما... قیمت پشت جلد:۳۰۰۰۰تومان قیمت با تخفیف:۲۷۰۰۰تومان @ketab_hesan سفارش @Revayate_ravi
1.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊 " فزت‌و‌رب‌الکعبه " ✨حقا که تو رستگار شدی ✨ و ما ماندیم ... @Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
بعد از شهادت تا مدتها توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند. بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند. به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را کنی?" می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف . ※※※※ توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. پیکری شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!" میخکوب شدم از درون گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن شده. این بدن قطعه قطعه شده!" بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را کرد و کشید طرفم. داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!" حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: "کجای آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?" داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!" هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر." اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا." نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست مان بدهد. توی دلم شدن به علیها السلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭 یکهو چشمم افتاد به تکه کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😔 بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر . از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم. وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی و هم . راقعا به استراحت نیاز داشتم فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝 به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد پیشم و گفت: " و شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم." من را برد پیش پدر محسن که کنار ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?" نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر را تحویل داده‌اند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند?😭 گفتم: "حاج‌آقا، مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو." التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭 دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام." وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."😭 هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💔 @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اين عمليات كه با شيوه غيركلاسيك در تاريخ 25 ارديبهشت ماه 1360 صورت گرفت ، منجر به 2 كيلومتر پيشروي و تسخير تپه هاي مدن در محور شهيد موذني در شمال آبادان – كه دشمن از آن براي ديده باني بهره مي برد – گرديد . در اين حمله سپاه و ارتش به ميزان نيروي برابر ، شركت كردند و موفق به انهدام و غنيمت گرفت 15 دستگاه تانك و هلاكت واسارت 170 تن از قواي دشمن شدند . خلاصه گزارش عملیات : نام عمليات : شيخ فضل الله نوري زمان اجرا : 25/2/1360 مكان اجرا : جبهه جنوبي جنگ – تپه هاي مدن و شهيد موذني در شمال منطقه آبادان تلفات دشمن : 170 كشته ، اسير و زخمي ارگان هاي عمل كننده : سپاه و ارتش اهداف عمليات : انهدام توان دشمن در محور شهيد موذني @Revayate_ravi