eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بسم رب الشهدا و ااصدیقین به روایت همسر قسمت 6⃣1⃣ یک بار که ابراهیم غروب آمد، اصرار کردم "امشب را خانه بمان ". گفت : " خیلی کار دارم. باید بر گردم منطقه. " از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند : " تلفن فوری شده با او کار دارند. بلند شد لباسش را پوشید رفت. " دفترچه یادداشتش را یادش رفت بردارد،که همیشه زیر بغلش می گرفت همه جا می بردش. بیکار بودم. و کنجکاو. برش داشتم، بازش کردم. چندتا نامه توش بود از بسیجی هایی که توی لشکر ومنطقه به دستش رسانده بودند. یکی شان نوشته بود : " حاجی! من سر پل صراط جلوت را می گیرم. داری به من ظلم می کنی. الان سه ماه ست که توی سنگر نشسته ام، به عشق دیدن تو، آن وقت تو....." ابراهیم برگشت. گفتم :" مگر کارت نداشتن، خب برو! برو ببین چی کارت دارند.!" گفت : " رفتم، دیدی که. " گفتم :" برو حالا. شاید باز هم کارت داشته باشند. " گفت :" بچه‌های خودمان بودند اتفاقا، بهشان گفتم امشب نمی آیم. " گفتم :" اصلاً نه، برو، شوخی کردم، کی گفته من امشب تنهام؟ بروی بهتر است. بچه‌ها منتظر تند. " خندید و گفت : "چی داری می گی؟ هیچ معلوم هست." گفتم :" می گویم برو. همین الان." گفت :" بالاخره برم یا بمانم؟" چشمش به دفترچه اش افتاد، فهمید. گفت :" نامه ها را خواندی؟ " گفتم :" اهوم " ناراحت شد، گفت :اینها اسرار من و بچه ها ست. دوست نداشتم بخوانی شان. سکوتش خیلی طول کشید. گفت :" فکر نکن من آدم با لیاقتی ام که بچه‌ها این طور نوشته اند. این ها همه اش عذاب خداست. این ها همه بزرگی خود بچه ها ست. من حتماً یک گناهی کرده ام که باید با محبت های تک تک شان پس بدهم. " گریه اش گرفت و گفت : "وگرنه من کی ام که این ها برام نامه بنویسند؟ " 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. + هر وقت بیکار شدی، یه تسبیح بگیر دستت و هی بگو 🤍 هم دلِ خودت آروم میگیره هم‌ دل آقا که یکی داره برایِ ظهورش دعا میکنه... 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
یکی از بچه ها تازه ازدواج کرده بود و دنبال خونه می‌گشت. علی بهش پیشنهاد داد تا وقتی که منزل مناسبی پیدا کنه، در گوشه‌ای از منزل پدرش ساکن بشه. گفت: « میتونی بیایی دستی به سر و روش بکشی و تا هر وقت که وضعیتت بهتر شد اونجا بمونی» فقط می‌خواست باری از دوش همکارانش برداره. دوست نداشت کسی را تو مضیقه ببینه. 🌷 : ۷ اسفند ۱۳۹۴ 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 عنوان کتاب:سکوت آرامم نمی کند 🔻نیم‌نگاهی به زندگی و اوج‌بندگی پاسدار شهید؛ محسن فرج‌اللهی. ✍ نویسنده:نسرین یحیی بیگی 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
عیبی ندارد که ورزش سیاسی شود! البته وقتی پای منافع رژیم صهیونیستی در میان است 🔹شب و روز خبر انصراف تیم‌های ورزشی و تعلیق مسابقات مختلف با روسیه منتشر و از طرف غرب تشویق می‌شه. 🔸اما همین ۶ ماه پیش جودوکار الجزایری به‌خاطر مسابقه ندادن با ورزشکار اسرائیلی ۱۰ سال محروم شد! 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰🍀✨⊱ امشب‌ڪہ‌شب‌مبعث‌احــمدباشد مشمول‌همہ‌عطاۍ‌سرمدباشد یارب‌چہ‌شودطلوع‌صبح‌فردا صبح‌فرج‌آل‌محمـدباشد😍 "اللهم‌صل‌علی‌محمدوآل‌محمد" شبتان مهدوی 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین به روایت همسر قسمت 7⃣1⃣ همیشه فکر می کرد برای بسیجی ها کم می گذارد حتی برای خدا. منتها دیگران این طور نمی گفتند. بخصوص خانواده های عباس ورامینی که با ما زندگی می کردند و بعدها خودش شهید شد. خانمش تعریف ها از ابراهیم می کرد که من تا به حال از کسی نشنیده بودم. به خودش که گفتم، ناراحت شد. گفتم :" ولی آخه یک نفر دو نفر نیستند که. هرکی از راه می رسد می گوید. " گریه اش گرفت و گفت : "تو نمی دانی، نیستی ببینی چطور یک پسر پانزده شانزده ساله قبر می کند، می رود توش می نشیند، استغاثه می کند، توبه می کند، گریه می کند. اگر اینها برای فرمانده شان نامه می نویسند، یا منتظرش هستند بیاید ببیند شان، یا اسمش از دهان شان نمی افتد، فقط به خاطر معرفت خودشان ست. من خیلی کوچک تراز این حرفهام.باور کن. " باور نمی کردم. چون خودم هم چیزها از ابراهیم دیده بودم و نمی خواستم به این سادگی از دستش بدهم. اما تنهایی مگر می گذاشت و عقرب ها. اولین عقرب را من در رختخواب مهدی کشتم. چند شب از ترس این که بچه را بزند اصلا خواب نرفتم. تمام رختخواب ها را می انداختم روی تخت، می رفتم می نشستم روش، خیره می شدم به عقرب ها که راحت، خیلی راحت می آمدند روی در و دیوار و همه جا برای خودشان راه می رفتند. هر جا پا می گذاشتم عقرب بود. آن روزها من نزدیک بیست و پنج تا عقرب کشتم. فقط این نبود. هفت هشت روز بعد یکی آمد در خانه را زد. ابراهیم نبود. می دانستم، او همیشه دو سه بعد از نصفه شب می آمد. چادرم را سر کردم، گفتم : " کیه؟ " جواب نداد. باز هم گفتم. هیچی به هیچی. که دیدم سایه مردی افتاده توی هال خانه. آنجا در زیاد داشت، از این درهای بلند آلومینیومی و تمام شیشه ای. سایه به ابراهیم نمی خورد. کلاه بخصوصی سرش بود. یک چیزی مثل چپق دستش بود. هر چی گفتم کیه، جواب نداد. نفسم بند آمده بود، سرم گیج رفت افتادم زمین. از هوش رفتم. ده بیست دقیقه ای طول کشید بیدار شدم. که باز دیدم سایه هنوز هست. رفتم کلید رو از توی قفل در آوردم، آمدم نشستم به نماز خواندن، دعا کردن. نماز را درست نمی خواندم، وسطش متوجه می شدم، سوره حمد را نخوانده ام. از هر جا که بودم شروع می کردم به خواندن ساعت سوره حمد. قلبم داشت از جایش کنده می شد، که ابراهیم آمد، ساعت نه شب. گفت :" چرا امشب رنگ به روت نیست؟ چی شده باز؟ از دست من ناراحتی؟ " گفتم :" دزد، دزد آمده بود. " خیلی سعی کردم قرص باشم، نلرزم، گریه نکنم، نشد. خندید و گفت :" ترس نداشته که، نگهبان بوده، حتماً. " گفتم :" نگهبان مگر چپق میکشه؟ " گفت :" خب، شاید چیز دیگر بوده، تو فکر کردی که چپق میکشه." گفتم :" آن کسی که من دیدم نگهبان نبود. " اصرار داشت که بوده. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا