فرمانده دلاوری که شجاعت، صلابتش و جدیتش در جبهههای جنگ و برخورد با ضد انقلاب زبانزد بود و گروهکهای ضد انقلاب غرب کشور، با ترسی که از این فرمانده دلاور داشتند او را به جدیت و سخت کوشی میشناختند. “گمشدهای در افق” روایتی را از ترس کومله نسبت به نام حاج احمد متوسلیان نقل میکند:
“مثل روزهای قبل، با لباسهای کردی، کنار جاده ایستاده بودیم. حاج احمد مراقب اوضاع جاده بود که یکباره با اشاره انتهای جاده را نشان داد و گفت: « آماده باش» ماشین که نزدیک شد با دست اشارهای کردیم و جلو رفتیم. نزدیک که شدیم دیدم دو نفر از افراد کومله درون ماشین نشستهاند. از قیافهشان معلوم بود که از فرماندهان رده بالا نیستند. آن دو نفر هم به خیال اینکه ما از نیروهای خودشان هستیم نگه داشتند تا سوار شویم. سوار که شدیم با زبان کردی سلام و علیک کردیم و ماشین راه افتاد.
در تمام طول راه، حاج احمد ساکت و آرام به جاده چشم دوخته بود. از آنجایی که زبان کردی بلد بودم، شروع به صحبت کردم. پرسیدم « چه خبر از نیروهایی که تازه از سپاه تهران آمدهاند؟ کاری هستند یا نه؟ میشود به آنها ضربه زد؟» حرفهایم تمام نشده بود که یکی از آنها با ناله گفت: «چه بگویم؟ میان اینها ؛ تازه از تهران آمده این آدم پدر ما را در آورده. از موقعی که آمده اینجا تمام کار و کاسبی ما کساد شده. این آدم به تمام کمینهای ما ضد کمین میزند عملیاتهایش هم خانمان سوزه»
حرفهای مرد کرد که تمام شد، نگاهی به حاج احمد انداختم. ساکت نشسته بود و هیچ نمیگفت انگار اصلا آنجا نبود. وقتی دیدم حواسشان به کار خودشان است به سرعت اسلحه را بیرون کشیدم و پشت سر یکیشان گرفتم. ترسیده بودند با کمک حاج احمد دست و پایشان را بستیم. رو به یکی از کردها گفتم: « حاج احمد را ببینی میشناسی؟» مرد گفت: « قیافهاش را ندیدم. ولی میدانم که خیلی جدی است»
با خنده نگاهی به حاج احمد انداختم. هنوز بی تفاوت بود به سرعت رو به مرد کردم و گفتم « آن مردی که کنارت نشسته احمد متوسلیان است» مرد کرد نگاهی به حاج احمد انداخت. حاج احمد هم برای لحظهای سر برگرداند و در چشمان مرد خیره شد. هنوز حاج احمد نگاهش را بر نداشته بود که متوجه شدم رفیق کردمان شلوارش را خیس کرده است خندهام گرفته بود. به سرعت ماشین را کنار جاده نگه داشتیم و او را پیاده کردیم…”
@Revayate_ravi
🔸در محضـــر شهیـــــد....
✍برای نماز ڪه می ایستاد ، شانه هایش را باز می ڪرد و سینه اش رو میداد جلو
🌼یک بار بهش گفتم:
چـرا سر نمـاز اینطوری می کنی؟؟»
گفت: «وقتی نماز میخوانی #مقابل
ارشد ترین ذات ایستاده ای.
پس باید خبــر دار بایستی و سینه
ات صاف باشد
با خودم می خندیدم ڪه دڪتر فڪر
می ڪند خدا هم تیمسار است.
#شهیدمصطفیچمران
@Revayate_ravi
فرماندهی گردانمون بود ،
خدارحمتش کنه؛ شهید شد ، میگفت :
اگه تو یهشهر همه دنبال منافعخودشون باشن
اون شهر میشه جنگل ! هرکسی چنگ میندازه
تو سفره بغل دستیش برای یه لقمه بیشتر !
میگفت اما جبهه برعکسه، هرکی بیاد توش
باید اول ساکِ منافعش رو بزاره زمین و
جونش رو بگیره کف دستش. برای همین
جبهه عین یه باغ ، پرنده درست میکرد ،
این پرنده ها هم با این سنگرها
یه بهشـت ساخته بودن !
وقتی داشت شهید میشد گفت:
این دنیای جنگلی بمونه دست اهلشُ،
این بهشتِ باصفا هم مفتِ چنگِ ما !
اینُ گفتُ چشماش رو بست ...
جنازه ش هم همونجا موند ،
زیر اون آتیش ،
جنازه خیلی ها جاموند ...
🎥 #خداحافظ_رفیق
@Revayate_ravi
✨ از اینجـــا شـــــــروع شـــــــد ↓
🍃فراموش نمی کنم یکبار زمستـون
خیلی سردی بود و در حـال برگشت
بـه سمت خونه بودیم.
پیرمردی مشغول گدایی بود و
از سرما مےلرزید. تـا دیدش فورا
کاپشـن گرون قیمتشو درآورد
و بـه اون پیـرمرد داد !
بعدم یه دسته اسکناس بهش داد!
پیرمرد که از خوشحالےنمیدونست
چـــــــی بگه ، مرتب میگفت ؛
« #جوون_خداعاقبتت_رو_بخیر_کنه»
🍃حر انقلاب اسلامی
#شهید_شاهرخ_ضرغام
🌷 یادش با ذکر #صلوات
@Revayate_ravi
#سیره_شهدا
آنجا هم ( عراق ) دست از کار فرهنگی برنداشته بود.
بچه های حشد الشعبی (بسیج عمومی عراق) حدود هشتاد میلیون پول به او داده بودند تا برایشان چفیه ، پرچم و اقلام فرهنگی تهیه کند ، به او اطمینان داشتند.
حدود چهل هزار چفیه برای حشد الشعبی خریده بود ، آخرین باری که آمده بود خانه ، ماه مبارک رمضان بود.
مقدار زیادی پارچه زرد آورده بود و ما کمکش کردیم و آنها را در ابعاد 20 سانتیمتر برش دادیم ، هادی اسامی معصومین را با خط زیبا نوشت و با خودش به نجف برد.
یکی از اساتید اخلاق هادی در نجف بعد از شهادتش گفته بود ، به مادر هادی سلام برسانید و بگویید او یک شبه ره صد ساله را پیمود ،
من به حال او غبطه می خورم...
#شهیدهادی_ذوالفقاری
@Revayate_ravi
وارد منزل علامه جعفری شدیم. ایشان مشغول صحبت بود و چند نفری در اطراف علامه نشسته بودند.
ابراهیم با عصای زیر بغل وارد اتاق شد. علامه یکباره نگاهش به در افتاد. از جا بلند شد و به استقبالش آمد. بعد با همان لهجه ی زیبا گفت: به به آقا ابراهیم، بفرمائید، بفرمائید.
ابراهیم را با خودش بالای مجلس برد. همه به احترام او بلند شدند. بعد علامه حرفی زد که بسیار عجیب بود. من اگر خودم نمی شنیدم باور نمی کردم.
علامه با اصرار گفت: «آقا ابراهیم، برو جای من بنشین، ما باید شاگردی شما را بکنیم.» تا علامه این جمله را گفت، نگاه کردم به صورت ابراهیم مثل لبو سرخ شده بود. همان جا کنار شاگردها نشست و گفت: استاد، تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید.
علامه بعد از اصرار زیاد به جای خودش برگشت. قبل از اینکه بحث خود را ادامه دهد، رو به دوستانی که در کنارش بودند جمله ای گفت که خوب به یاد دارم:
علامه فرمود: این آقا ابراهیم استاد بنده هستند
من چیز زیادی از درجات علمی علامه جعفری نمی دانستم، فقط دیده بودم که مرتب در تلویزیون سخنرانی می کند. اما همینقدر می فهمیدم که کلام این فیلسوف و عالم بزرگ، بی دلیل نیست.
سلام بر ابراهیم۲ ص۷۷
@Revayate_ravi
#حاجاحمدمتوسلیـان در آخرین سخنرانۍ خود مۍگوید: هرشهرے ڪه توسط اسرائیلی هـا محاطره شده آزاد خواهیم ڪرد و اسرائیل را به سقوط مۍڪشانیم روزے اسرائیل چنان بترسد و در فڪر باشد ڪه مبادا از لوله سلاحمان ، به جاے گلوله پاسدار بیرون بیاید
#حاجی_سرت_سلامت
@Revayate_ravi
#خـــاطرات_شهدا
یه بسیجی شیفته فرهاد شده بود❤️
به فرهاد گفت ،
میشه آدرس خونه ات رو بدی تا بهت سر بزنم ؟
فرهاد خندید و گفت ،
بنویس ،
شیراز ، دارلرحمه ، قطعه شهدا🕊، ردیف فلان ، پلاک فلان ...
بعد از شهادتش رفتم به سر مزارش ، دقیقا همون آدرسی بود که به بسیجی داده بود....❗️😢
#شهیدفرهاد_شاهچراغی
یادشون با صلوات
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
@Revayate_ravi