انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبـے ♦️
♦️بر گرفته از کتاب گـلسـتـان یــازدهــم ♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیــان 🔲
🔲 قسمت : 2⃣
💢 از اتاق اومدیم بیرون .پدرم با اشارهی چشم و ابرو پرسید: نظرت چیه؟؟ با خجالت گفتم: هرچی شما بگید.بابا لبخندی زدوگفت: مبارکه!!!!
پدرم گفت: برای ما مادیات اصلا مهم نیست.خدا خودش شاهده که ما حتی دربارهی خونوادهی شما تحقیق هم نکردیم.همین که از روز اول جنگ توی جبهههست برای ما کافیه. #علیآقا مرد متدین و باخدا و شجاع و باغیرتیه.انقلابی و حزباللهیه.اینا از همه چیز با ارزشتره.اگه بدونم شما امروز ازدواج میکنین و فردا شهید میشین ، من باز هم دخترم رو به شما میدادم.
💢فردا رفتیم خونهی مادربزرگم.دایی محمودم ، هم از جبهه اومدهبود.مامان خواستگاری من رو بهشون گفت.
دایی محمود گفت: حالا داماد چیکارههست؟؟؟ مامان گفت: مثل شما پاسداره.اسمش #علیچیتسازیانه
دایی محمود از تعجب چشماش گرد شدهبود.گفت: علیآقا؟؟؟گفتیم: مگه میشناسیش؟؟؟
گفت: یعنی شما علیآقا رو نمیشناسین؟؟؟علیآقا فرماندهی ماست.بابا یه لشکر انصارالحسینِ و یه علیآقا!!!!!یه آدم نترس و شجاع.فرماندهی اطلاعات عملیات هست.بچهها یه چیزایی ازش تعریف میکنن ازش دروغ و راست.اما ما دروغاش رو هم باور میکنیم.میگن میره تو خاک دشمن و سر صف غذای اونا وامیایسته.خدا حفظش کنه.
مامان با تعجب گفت: اصلا به ما نگفتن فرماندههست .نه خودش ، نه مادرش.
دایی محمود گفت: علیآقا از اون آدمهای مخلص و با خداست.اگه دامادت بشه ، شانس آوردی.
💢بهتون بگم :#علیآقا !خودش رو وقف جبهه و جنگ کرده.از اون مردایی نیست که تا ازدواج کرد ، برگرده و بچسبه به زندگیش.مامان هم با زیرکی بهش گفت: حالا نه اینکه تو زن گرفتی ، خونهنشین شدی؟؟!!
دایی گفت: ای بابا!!منِ با #علیآقا مقایسه نکنین.منِ ضربدر صد ، نَه ، ضربدر هزار هم بکنید.باز هم نمیشم #علیآقا
دایی محمود رفت آلبومش رو بیاره تا عکسهای علیآقا رو به ما نشون بده.تا اون روز فکر میکردم همسرم ، یه مرد چهارشونه و قدبلند هست با چشم و ابروی مشکی.اصلا فکر نمیکردم روزی با مردی بور و چشم آبی ازدواج میکنم.
دایی محمود دست گذاشت روی یکی از عکسها و گفت.......
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🎨 #عکس_نوشته | #مرکز_طراحان
✍🏻 شهید احمد کاظمی ؛
🔻اگر می خواهید تاثیر گذار باشید اگر می خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون ظلم نکرده باشید ما راهی به جز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
👆 ماجرای قبر دو شهید همنام در کنار هم+ عکس
به گزارش مشرق یک کاربر در توئیتی نوشت: ماجرای این دو شهید هم نام کنار هم از این قرار است که سال ۵۹ محمود مراد اسکندری در جنگ تحمیلی عراق و ایران شهید میشود و ۷ سال بعد برادر زاده اش که همنام عموی شهیدش بود بدنیا می آید و سال ۹۴ در سوریه شهید مدافع حرم میشود. شادی روح شهیدان صلوات🌹
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبـے ♦️
♦️بر گرفته از کتاب گـلستــان یـازدهــم ♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیــان 🔲
🔲 قسمت: 3⃣
💢دایی محمود دست گذاشت روی یکی از عکسها و گفت: این یکی از نیروهای علیآقاست.توی عملیات گشت و شناسایی مجروح شدهبود و توی خاک دشمن مونده بود.هیچ کس جرات نداشت اون رو برگردونه به عقب.علیآقا خودش پشت آمبولانس نشست و رفت تو خاک دشمن و نیروش رو از زیر پای عراقیا برداشت و آورد.کاری که به صدتا رانندهی آمبولانس اگه میگفتی ، یکیش جرات نداشت.
خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.دایی گفت: خیلی به فکر نیروهاشه.تو فرماندهی سختگیر و منضبطه، اما تا دلت بخواد دلسوزه.وقتی نیروهات میرن گشت ، اونقدر تو مسیرشون وا میایسته تا برگردن.تا آخرین نفر از نیروهاش برنگرده، خودش هم برنمیگرده.
اون روز دایی محمود تا ظهر از علیآقا خاطره تعریف کرد.
💢 فردا شب خانوادهی چیتسازیان رسما به خواستگاری اومدند. #حاجصادق اولین پسر خونواده که بخشدار قهاوند بود و همسرش معلم پرورشی. #امیرآقا برادر دومی که توی جهاد کار میکرد. #مریم تنها دختر خونواده که به تازگی ازدواج کردهبود و #علیآقا.
البته الان از اون خونوادهی شش نفره فقط #حاجصادق باقی مونده که خدا پشت و پناهش باشه. اون شب قرار شد ، عقد ما هفتم فروردین ۱۳۶۵ تو خونهی ما باشه.هفتم عید نزدیک بود ولی ما هنوز خرید هم نرفتهبودیم. از علیآقا و خونوادش هم خبری نبود.صبح چهارم فروردین ، مامان از خواب بیدارم کرد و گفت: فرشته بلند شو.رادیو اعلام کرده ، مصیب مجیدی ، معاون علیآقا شهید شده.امروز تشیع جنازشه ، زود باش باید بریم.
💢 بعد از مراسم ، فرداش علیآقا اومد دنبالون برای خرید عقد. من و مامان صندلی پشت نشستیم .اولینبار بود که چشمهای آبی علیآقا رو از تو آینهی ماشین دیدم.دلم براش میسوخت که تازه عزیزترین دوستش رو از دست داده و اومده برای خرید .به مادرم گفتم : من لباس عروس نمیگیرم به جاش یه پیراهن سفید ساده خریدم.
موقع خرید ، علیآقا آروم اومد پیش من و گفت : زهراخانم توی همدان که هستیم بهتره با هم راه نریمممکنه خونوادهی شهید ، همسر یا فرزند شهیدی ما رِ ببینن و دلشون بگیره.گفتم: چشم.
دقیقا روز عقدم همسایهی روبرویی مون آقای رستمی پسرش شهید شد.این خبر حالم رو بد کردهبود.مامان یه پاش خونه ، یه پاش خونهی آقای رستمی بود هیچ کاری هم نکرده بودیم.دایی محمود اومد با اوقات تلخی گفت: چرا هیچ کاری نکردین؟؟؟مامان گفت: همسایهی ما آقای رستمی شهید دادن.دایی زیر لب غرید و گفت: مگه میخواین چیکار کنین؟؟ ارکستر و ساز و دهل راه بندازین؟؟؟
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi