~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
رفته بود قبرستان بقیع. از حضرت زهرا(س) خواسته بود که وقتی شهید شد، مزارش مثل حضرتش بی نشان باشد.
دو سال بعد وقتی در عملیات والفجر هشت شهید شد. پیکرش در منطقه ماند. شهید خرازی فرستاد دنبالش. منطقه را آب گرفته بود. هر چه گشتند خبری نشد، باورش نشد. خودش هم آمد باز خبری نشد که نشد.
🌿همان قبرستان بقیع حاجتش بر آورده شده بود.
#شهید_علی_قوچانی♥️🕊
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
13.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 گریه سیاسی...
#محرم #اشک_مقدس
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️ خـواستـــگارے بـا چـشـــمهاے آبــــے ♦️
♦️بر گرفته از کتاب گـلســــتان یـــــازدهــم ♦️
🔲 خـاطــــرات هـمســــر ســردار شهیــد #عـلےچـیــتســـازیــان
🔲 قسمت : 4⃣
💢 دایی با اومدنش همه رو به تکاپو انداخت.سریع سفره عقدم رو آماده کرد.
مادر بزرگماومد و به مادرم گفت: هنوز عروس رو آرایشگاه نبردی؟؟ عروس اینجوری ندیدهبودیم؟؟
مادرم از هر انگشتش یه هنر میبارید.علاوه بر اینکه خیاط ماهری بود ، آرایشگری هم بلد بود.بعدازظهر علیآقا و خونوادش با یه کیک بزرگ اومدن برای عقد. بعد از مراسم یه لحظه چشمم افتاد تو آینه.علیآقا داشت نگام میکرد. خجالت کشیدم.زود نگاهم رو دزدیدم و سرم رو پایین انداختم.این اولینباری بود که علیآقا درست و حسابی من رو میدید.
💢 چند روز بعد من و علیآقا و دایی محمود و خانومش رفتیم قم.بعد از زیارت رفتیم هتل.دایی در یه اتاقی رو باز کرد و زندایی رو تعارف کرد تو.علیآقا هم در اتاق کناری رو باز کرد و گفت:بفرمایید.هم خجالت میکشیدم و هم احساس بیپناهی میکردم.بین دو راهی موندهبودم.نگاهی به زندایی کردم و با چشمهام التماس میکردم من رو پیش خودش ببره.اما زندایی خداحافظی کرد و رفت.احساس ناامنی میکردم.فضا برام سنگین بود.علیآقا رفت دستشویی تا وضو بگیره.وقتی اومد گفت: معلومه هم خستهای و هم خوابت میاد.من میخوام نماز بخونم ، اگه معذبی من برم پایین.گفتم: نه!!!شما راحت باش.گفت:پس برق رو خاموش میکنم تا راحت بخوابی و خودش ایستاد به نماز.من هم از فرصت استفاده کردم و چادرم رو در آوردم و پتو رو روی صورتم کشیدم و خوابیدم.
💢 بعد از قم علیآقا رفت جبهه.یه ماه بعد برادرشوهرم امیر یه نامه از علیآقا برام آورد.نامه خیلی ساده و مختصر بود.جز سلام و احوالپرسی چیز دیگهای نداشت ولی برای من قوت قلب بود.موقع خواب نامه رو زیر بالشتم گذاشتم و از اون روز به بعد هر جا که میرفتم اون رو توی کیفم میذاشتم و با خودم میبردم.فکر میکردم اون نامه در واقع خود علیآقاست.تا اینکه از مرخصی اومد و با هم رفتیم خونشون.خونه کسی نبود همهی خونواده چند روزی رفتهبودن خونهی حاجصادقشون.رفتیم اتاق خوابش.روی همهی دیوارها عکس امام و شهدا با پونز چسبیدهبود.رفت آلبومش رو آورد و یکییکی عکس دوستانش شهیدش رو بهم نشون داد.چندبار هم به بهانهی آوردن چیزی از قفسهی کتابها واداشت تا از جام بلند بشم.حدس زدم چون خجالت میکشه به من نگاه کنه، به این بهانه میخواد من رو بهتر ببینه.
پرسیدم:علیآقا!!!شنیدم بچههای لشکر انصار شما رو خیلی دوست دارن.میگن شما از بین زندانیا و جرمبالاییها.......
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️ خواستـــــگاری با چشـــــمهای آبے ♦️
♦️بر گرفته از کتاب گلستـــــان یــــازدهـــم♦️
🔲 خـاطـــرات هـمســـر ســـردار شـهیـــد #عـلےچـیــتســــازیـــان
🔲 قسمت: 5⃣
💢 گفتم: علیآقا!!!! شنیدم شما از توی زندانیا ، جرمبالاییها و اعدامیها رو میبرید جبهه و اونقدر روشون کار میکنید که یه آدم دیگهای میشن.پرسیدم: این آدمها خطرناک نیستن؟؟تا به حال مشکلی براتون پیش نیاوردن؟؟؟
علیآقا با اطمینان گفتن: نه!!!!اصلا و ابدا.
من به نیروهام همیشه میگم : اخلاق حرف اول رو میزنه.اگه ما روی اخلاقیات کار کنیم ، جامعهی ایدهآلی داریم.ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت تو مسیر الهی قرار بگیره.امام(ره) فرمودند: #جبههدانشگاهآدمسازیه.
اگه ما پیرو امامیم باید عامل به حرفهاش باشیم.
💢 علیآقا رفت منطقه و بعد یه ماه برگشت. صبح زود اومد در خونمون.هر کاری کردیم داخل نیومد.یه روزه اومدهبود.میخواست برگرده منطقه.برای اولینبار پیشش بغض کردن و گریهام گرفت.دستم و رو گرفت و گفت: به همین زودی قرارمون یادت رفته.نگفتم: دلم میخواد صبور و مقاوم باشی؟؟شاید اینبار من برنگردم.دوست ندارم از خودت ضعف نشون بدی.با هقهق گریه خداحافظی کردم.عید قربان سال۱۳۶۵ قرار شد عروسی کنیم.
مادرم از طرفی مشغول کمکرسانی به جبههها بود و از طرفی مشغول تهیهی جهیزیهام.ما همهی تدارکان رو آماده کردیم برای عروسی ولی خونوادهی چیتسازیان اومدن و اطلاع دادن یکی از فامیلهای ما فوت کرده ، شما عروسیتون رو بگیرید ولی ما نمیگیریم.
💢 مراسم ما جشنی ساده و بیسروصدا بود. البته ، با یک صندلی مخصوص عروس بدون داماد.وقتی اومدن دنبال عروس ، توی کوچه ، جلوی ماشین ، بابا دست علیآقا رو گرفت و گذاشت تو دست من و گفت: علیآقا من فرشته رو به تو میسپارم.جان تو و جانِ دختر من.
علیآقا گفت: به خدا بسپارید حاجآقا!!!!
صدای علیآقا رو شنیدم که گفت: امیدوارم داماد لایقی براتون باشم و برای زهراخانم همسر خوبی.
بابا گفت: البته که هستی. به خدا قسم اگه دخترم یه شب با یه مرد زندگی کنه.صد برابر بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد زندگی کنه.
💢 چند روز بعد از عروسیمون ، یه روز علیآقا یااللهگویان با یکی از دوستاش ، برای ناهار اومد .با اوقات تلخی گفتم: شما که میخواستی مهمون بیاری،کاشکی بهم خبر میدادی.
خندید و گفت: یه نفر مهمون که خبر دادن نمیخواد.یعنی یه لقمه نون و پنیر نیست ما بخوریم........
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
•
باز هم
شیرِ #حـلال مـادران
تأثیر ڪرد
بچہ ها دارند
از بازار
#پرچـم مےخرند
عده اے دم مےدهند
و عده اے دم مےزنند
#پنج_تن هم
این وسط دارند
از دم مےخرند
هرکه_را_مےنگرم_شورمحرم_دارد
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi