انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️ خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبے♦️
♦️بر گرفته از کتاب گـلستــان یــازدهــم ♦️
🔲 خـاطــرات هـمسـر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتســازیــان
🔲 قسمت : 4⃣1⃣
💢 علیآقا بعد از شهادت امیر خیلی تغییر کرد.راهکار اشک هم به خصوصیات جدیدش اضافه شد.بیشتر توی خودش بود.کمحرف و محجوب شدهبود.دیگه از اون سروصداها و بگوبخندها و شیطنتها خبری نبود.کم خوراک و لاغر شدهبود.اما مهربون و دلسوزتر.شبهاش به نماز و دعا و گریه میگذشتروز به روز کمخوابتر میشد.عصر ۲۷ آبانماه بود.علیآقا ، که چند روز تو همدان بود ، میخواست اون شب به منطقه برگرده.تو اون چند روزی که از جبهه برگشتهبود ، تا تونست به منصورهخاتم و آقا ناصر محبت کرد.بیماری منصورهخانم بعد از شهادت امیر بحرانیتر شدهبود.وضو گرفت تا نماز بخونه.پشتسرش نشستهبودم و با بغض نگاش میکردم.سرش رو کج کردهبود و با تضرع نماز میخوند ، توی قنوتش سهبار گفت: 《اللهمارزقنیتوفیقالشهادتفیسبیلک》
وقتی نمازش تموم شد.گفت: فرشته!!برو آلبومم رو بیار.نشستیم و علیآقا البوم رو باز کرد.عکس دوستان شهیدش رو میدید و آه میکشید.صورتش سرخ شدهبود.آلبوم رو از دستش گرفتم و خواستم کنار بگذارم.آلبوم رو از دستم کشید و گفت: 《گُلُم ولش کن.این آلبوم تموم زندگیمه.انگیزهی موندن و جنگیدن منه.》
💢 گفت: فرشته!!اینا همه عاشق اباعبدالله بودن.به خاطر آقا خیلی عرق ریختن ، خیلی زخمیشدن ، خیلی بیخوابی کشیدن ، خیلی گرسنگی و تشنگی کشیدن ، خیلی زیر آفتاب سوختن.......اما یه بار نگفتن ، خستهشدیم.یادم نره شهید #قراگوزلو شبا به جای خواب و استراحت نمازشب و زیارت عاشورا میخوند و هایهای گریه میکرد.به اینا نگاه میکنم تا اگه یه وقت آرزو کردم کاش منم خونه و زندگی داشتم یادم بیاد مصیب میگفت: 《زیاد آرزو نکنین ، چون مرگ به آرزوهای شما میخنده.》یادم باشه امروز زمان آرزو نیست ، زمان عمل کردنه.
هرکی سری داره باید هدیه بده.
دست داره باید بده
اگه پیره و نمیتونه بیاد جبهه ، باید از جبهه پشتیبانی کنه.
میدونستم خسته و غصهداره.به قول خودش از اول جنگ تا بهحال یه گردان از دوستاش شهید شدن.اون بدون رودربایستی از من اشک میریخت و من هم از گریهی اون بغض میکردم.
شب شام مختصری خورد و بعد گفت: گُلُم میخوام بخوابم.ساعت دو و نیم بیدارم میکنی؟؟؟
همیشه چند ساعت قبل از رفتنش غم دنیا میریخت تو دلم .کلافه بودم.حوصلهی هیچکاری رو نداشتم.چراغ رو خاموش کردم و گذاشتم بخوابه.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تنها شهید ایرانی واقعه عاشورا
اسلم دیلمی مردی از دیار قزوین
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
⚘بســـــــــمہ رب الشــــــــــهدا⚘
❣به مناسبت سالروز شهادت
❣شهید_علیرضا_موحد_دانش
❣تاریخ تولد : ۲۷ /۶/ ۱۳۳۷
❣تاریخ شهادت : ۱۳ /۵/ ۱۳۶۲. حاج عمران
🥀مزار شهید : بهشت زهرا. قطعه۲۴
▓در آستانه پاییز ۱۳۳۴ به دنیا آمد با تقدیری پر شجاعت. در سال ۵۵ که به سربازی رفت، به فرمان حضرت روح الله از پادگان گریخت و شد قطره ای در دریای انقلاب. سبزِ پوش سپاه که شد انگار بارِ دِین و مسئولیتش بیشتر شد!
▓اولین ماموریتش، حراست از بیتِ امام بود. لحظه ای آرام نبود. همیشه در تکاپو برای مفید بودن، برای پریدن.
▓پای در غائله کردستان نهاد تا ضدانقلاب را ساکت کند. همپای جهانآرا در خرمشهر میگشت و شناسایی میکرد. سپس در بازی دراز جانشین فرمانده عملیات شد.
▓دستش را در ارتفاعات بازی دراز جا گذاشت و طواف خانه محبوب را با دستِ دل انجام داد. ردپای علیرضا در جای جای جبهه و جنگ دیده میشود. عملیاتهای زیادی علیرضا را همراه داشته و زمین های بسیاری خاکِ پوتینش را به چشم سرمه کرده اند.
▓فتحالمبین، الی بیت_المقدس و آزادسازی خرمشهر حضور اورا با چشم دیدند. حتی خاکِ لبنان طعم حضورش را چشیده و پس از بازگشتش، در والفجر۱ مجروحیت دوباره به آغوش کشید😞
▓والفجر۲ اما زمان بال گشودن بود، وقتش رسیده بود تا حاج_عمران سکوی پروازش شود. پرواز کرد به سوی آسمان🕊
▓بعضیها متولد میشوند برای جاودانگی، برای شهادت. شهادتت مبارک جاودانه در تاریخ💔
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج..🤲
هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_مدافع_حرم_آل_الله......وشهیدعلیرضا موحد دانش
💠صلــــــــــــــــوات💠
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️خـواستـگـارے بـا چـشـمهـاے آبـے♦️
♦️بر گرفته از کتاب گـلســتان یــازدهــم♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتســازیـان
🔲 قسمت : 5⃣1⃣
💢 رفتم بیرون وقتی برگشتم توی اتاق ، چراغ رو روشن کردم.علیآقا خیلی زود خوابش بردهبود.اونقدر خوابش عمیق بود که نور زیاد لامپ هم چشمهاش رو نزد.نشستم بالای سرش.دلم شکستهبود.انگار کسی میگفت: فرشته!!خوب نگاهش کن.زُل زدم به صورتش و اون همه چین و چروکی که روی پیشونی و دور چشماش بود. #آخهبیستوپنجسالگیواینهمهخط روپیشونی!!!! میخواستم همهی جزئیات صورتش رو حفظ کنم.اون چشمهای آبی هیچوقت یک خواب سیر ندید.انگار یک چشمش خواب بود و اون یکی بیدار.چراغ رو خاموش کردم و نشستم بالای سرش.همینکه میدونستم توی اتاق هست و داره نفس میکشه برم کافی بود.ساعت دو و نیم بیدارش کردموضو گرفت لباسش رو پوشید و ساک رو دادم دستش.گفتم: کی برمیگردی؟؟ گفت: خیلی زود ولی به مامان نگو.گفتم: زود یعنی چند روز؟؟؟گفت: بین خودمون بمونه.خیلی طول بکشه یک هفته.
💢《راست میگفت دُرُست یک هفته بعد برگشت ولی فقط پیکرش 》بغض راه گلوم رو بسته بود.میخواستم داد بزنم ، علیآقا به خاطر من و بچه نرو.علیآقا لبخندی زد و گفت: گُلُم ، فرشتهجان حلالم کن.بعد از خداحافظی ، برگشتم توی اتاق.چراغها رو خاموش کردم و تو رختخواب علیآقا خوابیدم.پتو رو روی سرم کشیدم.پتو و رختخواب بوی اون رو میداد.بو میکشیدم و اون زیر گریه میکردم.
یک هفته بعد از رفتن علیآقا ، پنجشنبه از صبح زود چشمم به در بود.هیچوقت با این اطمینان نمیگفت زود برمیگردم.چه دلشورهی عجیبی داشتم.
💢 روز جمعه ، صبح ، پدرم اومد دنبالم گفت: مهمان داریم ،مادرت گفت: تو هم بیا ناهار پیش ما.گفتم: بابا امروز قراره علیآقا بیاد من باید زود برگردم.بابام سعی میکرد خودش رو طبیعی جلوه بده ولی ته چهرهاش اضطراب موج میزد.
به خونه رسیدیم دیدم از مهمان خبری نیست و مادرم منتظره ماست.گفتم: چیشده؟؟؟
گفت: نگران نباش علیآقا مجروح شده.گفتم: خُب شده که شده.مگه اولین بارشه.ما رم بریده بریده گفت: آخه دستش قطع شده.گفتم: شده باشه بالاخره زندههست عیب نداره.گفت: فرشتهجان!!!کاش فقط دستش بود ، پاهاش هم قطع شده.با خودم فکر میکردم اگه تیکهتیکه هم شده باشه مهم نیست فقط زنده باشه.تند جواب دادم: عیب نداره.بعد زدم زیر گریه.با التماس گفتم: علیآقا شهید شده؟؟؟؟آره!!!!!
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi