❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 5⃣1⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹گفتم:ساکت رو بردار بیا بیرون یه خورده خوراکی برات گذاشتم.
بیجان و قوه بود.یه عالمه خوراکی مقوی گذاشتم براش. خرما،انجیرخشک ، پسته ، بادوم ، حتی تخمهی آفتابگردون.گفتم: جوان هستن توی شبنشینیهاشون دور هم سرگرم میشن.غلغلکم داد : مامان!!! مگه من دارم میرم تفریح؟؟؟ گفتم: اینها رو ببر ، خودت هم نخوردی بده دوستات بخورن.
برای سفر سوریه چون بدون خبر قبلی میرفت وقت نکردم دستپخت خودم رو بهش بدم بخوره.وگرنه بیبروبرگرد یا فسنجون میپختم یا کبابتابهای.زهرا گله میکرد :مامان همیشه از ما میپرسه بچهها غذا چی بپزم؟؟؟هرکی یه نظری میده،بعد میره کبابتابهای درست میکنه که محمدحسین خیلی دوست داره!!!!همیشه به خواستههای محمدحسین اهمیت میدادم.مخصوصا زمانی که تهران بحران بود.دوسه روزی پیداش نمیشد.معلوم نبود هولهولکی چه ساندویچی خورده!!!!
🥀🌹سال خمسیه ما اول محرم هست.امسال فرهاد از بس سرش به کارهای هیات گرم بود ، وقت نمیکرد بره حساب کتاب ، سال خمسی.هر روز که مینشیتیم سر سفرهی غذا ، محمدحسین مینشست روبروی فرهاد و به حالت متلک میگفت: بابا اینی که الان داریم میخوریم خمسش رو ندادیم ، اشکال نداره؟؟؟نهیکبار نهدوبار بیشتر از دهبار تکرار کرد.حوصلهام سر رفت.بهش تشر زدم:مسئولیت این کار با پدرت هست.از قصد که نرفته.دههی دوم میره.اگر هم گناهی مرتکب شده گردن خودشه.
🥀🌹برای رفتن به سوریه تا کنار اتوبوس همراهیش کردیم.رفت سوار ماشین شد و پشت راننده نشست.از بچگی عادت داشت سوار ماشین که میشدیم ، زهرا مینشست پشتسر من و محمدحسین پشتسر پدرش.یکی از دوستای زهرا گفتهبود: شما ماشینتون هم اسلامیه!!!!!خانمها میشینن یکطرف و آقایون یکطرف.
#محمدحسین همیشه تو بلوار اندرزگو ایستبازرسی داشتن.خیلی نگران بودم که ماشین بیگناهی رو نگیرن.برای اینکه خیالم رو راحت کنه ، میگفت: خودرویی روگرفتیم گذر موقت بود ، مشروبات الکلی داشتن ، طرف کلی آیه و قسم خورد که با فامیلهامون اومدم و زیاد تو تهران نمیچرخم و دفعهی آخرمه.مشروباتش رو ریختمـتوی جوب ، از اون محدوده آوردمش بیرون و راهیش کردم بره!!!!!! راننده از توی داشبورد یه مشت تراول تا نخورده بیرون آوردهبود.محمدحسین میگفت: میخواست بهش رشوه بده!!!قبول نکردم و بهش گفتم: هدف من این بود که شما اصلاح بشید.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
شهادت بسیجی مدافع امنیت در تهران
🔹شب گذشته و در جریان اغتشاش فتنهگران در محله امامزاده حسن تهران #سلمان_امیراحمدی از بسیجیان ناحیه حبیببنمظاهر که در حال مقابله با اغتشاشگران بود به شهادت رسید.
#مرد_غیرت_اقتدار
@bicimchi1
آسمانیها
شهید سلمان امیر احمدی که شب گذشته توسط اغتشاشگران و به ضرب گلوله به سر، در (دارالشهدا تهران) منطقه۱۷ به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
#شهادتتمبارکآقاسلمانامیراحمدی
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
کاش بفهمید روزی جلویِ خداوند خواهید ایستاد و خدا فقط در سکوت به بیشرمیها و جسارتهای شما نگاه میکند.
کاش آن روز هم بتوانید مقابل او بایستید و دلیلهای اَحمقانهتان را بازگو کنید!
روزی همه چیز بر مَلا میشود و شما وقتی از خدا میترسید که دیگر دیر است..
#ایران | #حجاب | #لبیک_یا_خامنه_ای
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬قسمت: 6⃣1⃣ #بـهروایـتمــادرشـهیــد
🥀🌹بعد راهی کردن محمدحسین به سوریه اومدم خونه و زار زار گریه کردم.صدای چرخیدن کلید رو توی قفل شنیدم.از جام پا شدم.نا خوداگاه گفتم: #محمدحسین!!!! وای مجتبی بود.ناامید نشستم .اشکم بند نمیومد.اگه میخواستم برم خونهی مادرم ، محمدحسین میگفت: نوچ نوچ!شما اجازه ندارین! میگفتم: از کی؟؟؟میگفت: از بنده!!! میگفتم: برای چی؟؟؟میگفت: کلید که میندازم میام در رو وا میکنم و میگم : مامان!! باید صدات تو خونه باشه و بگی: جان مامان!!!! مامانی بود همه میدونستن پاش که میرسید خونه اولین کلمهاش مامان بود ، من رو صدا میکرد.میومد توی آشپزخونه و یه کم با موهام ور میرفت.خیلی که شنگول بود و عجله نداشت من رو بغلم میکرد.میاورد وسط هال.من رو میچرخوند.جیغ میزدم.محمد نکن !کمرم!اصلا گوش نمیداد.
🥀🌹دیگه از محمدحسین دل شستم.مطمئن بودم شهید میشه.مدتی میرفت دیدن بزرگان ، مثل آقای حسنزادهی آملی.بعد از یکی از زیارتهای قم آمدوگفت: یکی بهم گفت: یه مقامی تو اجداد پدریو مادریتون هست که قراره به شما برسه!!! ولی موانعی سر راهه! برای رفع این موانع هر شب جمعه به نیت اموات پدری و ماپریتون خیرات کنین.
رفتم توی اتاقش.لباسهاش رو جالباسی بود.یکییکی بغل گرفتم.بوییدم.عطرش رو کشیدم ته ریهام.
هیچ وقت به من نگفت: چرا؟؟؟؟ ولی عاشق احمد کاظمی بود.حتی یه لحظه فکر محمدحسین من رو ول نمیکرد.انگار جلوم قدم میزد.دم در امامزاده ایستادهبود.با ذکر شمار چسبیده به انگشتش.به موتورها نظم میداد.حسرت نشستن تو سخنرانیها و سینهزنیها تو دلش میموند.میگفت: موقع روضه یه گوشه میشینم و از صدای بلندگوی حیاط گوش میدم.بقیهی وقتها هم در حال بدو بدو کردن بود.از هشت و نه صبح میرفت تا آخر شب.خوشم میومد وقتی میدیدم با جان و دل خادمی میکنه.کوتاهی نمیکرد هرجا لنگ میشد ، گوشهی کار رو میگرفت.زیر انداز انداختن، جارو زدن ، انتظامات.
🥀🌹بعضی شبها میدیدم دهنش بوی سیر میده.ازش میپرسیدم:شام چیخوردی؟؟؟میگفت: فلافل!! میفهمیدم به خودش غذا نرسیده.دست به نقد میرفت جلوی امامزاده و فلافل میخورد ، میخندید: ولی هیچی نذریهای مامانپز خودم نمیشه!!خیلی خوشش میومد غذاها رو به نیت اهل بیت میپزم.اکثر روزها میگفتم: غذا متعلق به کدوم امام هست؟؟؟ موقع آشپزی نیت میکردم: خدایا هرکی از این غذا میخوره ، عشق و محبتش به اهل بیت روز به روز بیشتر میشه.ذره ذره این غذا تو بدن هرکی میره !!!!! قوتی بشه که عبادت و خدمتی کنه برای تو و معصیت تو رو نکنه!!!
همیشه قرارهاش رو تو امامزاده کنار شهدامیگذاشت.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❤️ امر به معروف جالب رهبرمعظم انقلاب
♦️ خانم بی نظیر بوتو که خدمت رهبر انقلاب آمده بود، ما نسبت به #حجاب ایشان ایراد گرفتیم و حتی چادری برایشان پیدا کردیم و ایشان چادر به سر خدمت آقا رسید. آقا از همان اول در مقام نصیحت برآمدند و فرمودند: دخترم، تو فرزند اسلام هستی، تو فرزند امیرالمؤمنینی، تو فرزند اهل بیتی، تو فرزند قرآنی، تو مسلمانی، تو شیعه هستی.
همین طور آقا ادامه دادند و کاری کردند که خانم بی نظیر بوتو شروع به گریه و زاری کرد و در حالی که گریه میکرد، میگفت: یک خواهش دارم و آن اینکه روز قیامت مرا #شفاعت کنید. آقا بلافاصله فرمودند: «شفاعت مخصوص محمد و آل محمد است. بهترین شفاعت در این دنیا این است که شما مشی و مرامتان را با اهل بیت علیهمالسلام هماهنگ کنید. از زیّ خودتان که مسلمانید، دست برندارید و از لباس دین خارج نشوید.
🌐 حجةالاسلام موسوی کاشانی، از اعضای بیت تهران
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi