#در_محضر_شهید
✍می دانست از ساواکی ها می باشند و
می خواهند براش پرونده سازی کنند.
از او پرسـیده بودند نظرت در مورد
حجاب چیه؟ گفته بود: من کە
نظری ندارم باید از روحانیت پرسید!
من فقط یه حدیث بلدم کە هرکس
همسرش را بی حجاب در معرض
دید دیگران قرار دهد بی غیرت است
و خداوند او را لعنت می کند.
ساواکی ازش پرسید شاه را داری
می گی؟ خندهای کرد و گفت من
فقط حدیث خواندم.
#شهید_محمد_منتظرالقائم
@Revayate_ravi
#صله_نوکری_حضرت_زهرا(س)
🌸 شبی تو خواب دیدمش؛ بهم گفت: به بچه ها بگو سمت گناه هم نرن... اینجا خیلی سخت می گیرن...!
🌸 بابت مداحی هیچ صلهایی دریافت نمی کرد میگفت صله من رو باید خود آقا بدهد ...
🌸 اتاقشان به حرم خیلی نزدیک بود، شب شهادت حضرت زهرا (س) ، رو به حرم حضرت زینب (س) ایستاده بود و رو به خانم گفت: 15سال #نوکری کردم،یک شبش را قبول کن و امشب #سند_شهادتم را امضا کن.
🌸 فردایش در عملیات انتحاری که درنزدیکی حرم صورت گرفته بود حین کمک رسانی به مصدومان از ناحیه پهلو و بازوی چپش 40 ترکش خورد و شهید شد
🌸 آخر وصیتنامه اش نوشته بود: وعدۂ ما بهشت... بعد روی بهشت را خط زدہ بود اصلاح کردہ بود : وعدۂ ما "جَنَّتُ الْحُسِیْن علیہالسلام"
🌷طلبه، بسیجی، ذاکر اهل بیت(ع)، خادم شهدا ...
#شهید_حجت_اسدی🌷
#شهید_مدافع_حرم
@Revayate_ravi
#خاطرات_شـهید
سر قبر #شهید_تورجی_زاده که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو
من هم دستم را روی قبر شهید تورجی زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید...
اما دوباره تاکید کرد تو که میدانی من چه میخواهم پس دعا کن تا به خواستهام برسم...
#شهادتش را از شهید تورجی زاده خواست...
#شهید_مسلم_خیزاب🌷
راوی : #همسر_شهید
اللهم عجل لولیک الفرج
@Revayate_ravi
#ڪـــــلام_شهـــــید
شهــید رضـــا حاجی زاده:
از آیهقرآن مثال می زد و می گفت
خدا در قــــرآن گفته اگر بعد از من
سجده بر کسی واجب باشد آن هم
#پـــدر_و_مــــــادر است.
خیلی تأکید به احترام پدر و مادر
داشت.
@Revayate_ravi
🥀🕊شهیدے که پودر شد و بازنگشت🥀🕊️
#شهید_محمد_ رضا(علی) بیات
▪️تاریخ تولد: ۷ / ۱۱ / ۱۳۶۵
▪️تاریخ شهادت: ۲۴ / ۱ / ۱۳۹۵
▪️محل تولد: فلاح/ تهران
▪️محل شهادت: سوریه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روایت از همرزم شهید← «چند روز قبل از شهادت از یکدیگر خواستیم که در حق همدیگر دعا کنیم و سپس از آرزوهای خود بگوییم نوبت به محمدرضا که شد، گفت *دعا کنید خدا من را پودر کند
روایت از پدربزرگوار شهید← عروسی یکی از خواهرزاده هایم بود در مراسم بودیم که حس کردم یک لحظه جو مراسم بهم خورد و همه باهم در حال صحبت شدند. از برادرم پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ گفت خبر دادهاند محمد رضا به شهادت رسیده است همرزمهایش تعریف کردند که محمد رضا و دوستانش به کمین میخورند با تعداد کمی از دوستانش، تعداد بسیاری از تکفیریها را نابود میکنند اما به دلیل اتمام مهمات، به رگبار گلوله بسته میشوندو پیکر مطهرشان سه روز زیر آفتاب میماند در نهایت نیز آن منطقه در دست تکفیریها باقی مانده و آن را بمباران میکنند محمد رضا همانطور که خواست پودر شد.
و من(پدرش) روضه علی اکبر را لمس کردم پیکرش برای همیشه در آنجا به یادگار ماند و به آرزوی خود که گمنامی همچون مادرمان حضرت زهرا (س)بود رسید.
#روحمان_با_یادش_شاد
#جاویدالاثر
#شهید_محمدرضا_بیات
@Revayate_ravi
💠 ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگوید:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست و خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.
خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم.
اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست!
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده.
✅ هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.
به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم.
اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم.
چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد.
🍃خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم.
✅... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است!
اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده.
وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم.
بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخوای.
🌹 اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم.
قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
🌷شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای ما ختم میشه به پول ، ماشین ، خونه ، معشوقه زمینی ، گناه و ...
🌹خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون،جایی برای تو باز نکردیم...
وای بر ما وای بر ما چقدر شرمنده شهیدان هستیم
📗 منبع: کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1
@Revayate_ravi